🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوهفت
رفت تو . لباس نظامی را در آورد. انداخت کنار. باید صبر میکرد تا درگیری کم شود. نفهمید چقدر گذشت که صدای گلولهها فروکش کرد.از نردبان بالا آمد. آرام چفیه را داد بیرون. پرچم صلح را تکان داد. کمکم سر و بالاتنه را بالا کشید. داد زد:« من لنا لوسادا هستم. از اسارت فرار کردهام.»
آمد بالا. سربازان اسرائیلی کمتر از پنجاهمتر با او فاصله داشتند. دوید طرفشان. چیزی تا آزادی نمانده بود. داد زد :« من هموطن شما هستم....»
نزدیکشان شده بود. آنقدر که دید سرباز سر تفنگ را گرفته طرفش. چفیه را تکان داد:« شلیک نکنید.»
به سرباز لبخند زد. دستها را به دو طرف تکان داد:« من مسلح نیستم.»
سرباز همانطور که خشک و بیاحساس نگاهش میکرد، شلیک کرد. پهلویش سوخت. افتاد روی زمین ناهموار. خون گرم، لباسش را سرخ کرد. جوی قرمز رنگی آرام از کنارش راه افتاد روی خاک. خاک را تیره میکرد و خیس. جمع شد تو چاله کوچک کنارش. عکس آسمان افتاده بود تو این برکهی کوچک سرخ براق. بوی خون و آهن میآمد. دست دیگر را آورد پایین. چفیه را فشار داد روی زخم. درد پیچید تو تمام تنش. اشک از چشمهایش، چکه چکه میافتاد روی زمین. کودک که بود، خیلی از بوی نم خاک خوشش میآمد. دلش برای خودش سوخت. چه سرنوشت شومی داشت. کشته شدن به دست هموطن، آنهم در جوانی. از نزدیکیاش صدای بلند الله اکبر آمد. بعد هم سوت شلیک آرپیجی را از پشت سر شنید. راکت خورد تو محل تجمع سربازان اسرائیلی. خاک و تکههای تن و لباس سربازان پرت شد تو هوا.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
و تا ابد بخشی از هر گناه که بر روی زمین اتفاق میافتد؛ دامن اولی و دومی را خواهد گرفت که امام زمانشان را خانهنشین کردند...
و ما هم، کودکانی هستیم با بغضی هزار و چهارصد ساله در گلو، منتظر تا مولا بیاید و نان و نور بیاورد برای روشن کردن ظلمات وجودمان.
#قدر_اول
فرق مولاست که شکافته میشود تا بیاموزد که فرق بین حق و باطل، به اندازه شناخت قدر مولاست.
#قدر_دوم
ما کودکانی هستیم بیکس، بیش از هزار سال است چشممان مانده به در، تا مولا بیاید.
#قدر_سوم
مولاست که مقدر میکند تقدیر ایتام آل محمد را
مولا جان! روحم به فدایت
با دستهای خالی، قلبهای ترک خورده و خونچکان و دیدگان منتظر، چشم به دستان کریم شما دوختهایم. میشود که به جای نان، برایمان نور بیاوری تا ظلمت هزاران ساله زمین را بشکافد، آنگاه ذره ذرهی زمین با نور تو، آینه آینه خواهد شد. تاریکی، ترک میخورد و نور تراوش میکند تو قالب زمان. و اشرقت الارض بنور ربه...
و وعدهی خداست که تحقق پیدا خواهد کرد.
کودکان یتیم کوفه بیشتر از نان، منتظر دستهای نوازشگر پدر بودند.
#شهادتمولاامیرالمومنینتسلیت
ما یتیمان آل محمدیم.
میشود دست نوازش بر سرمان بکشی؟
#شهادت_مولا_امیرالمومنین_تسلیت
ذوالفقار بر زمین افتاد....
بیش از هزار سال است که منتظر است تا منتقم آنرا بردارد.
#شهادت_مولا_امیرالمومنین_تسلیت
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوهشت
از پشت سر، مرد فلسطینی چفیه پوش آمد کنارش. پایه آرپیجی را گذاشت روی زمین. خم شد طرفش. آنقدر که خطهای سیاه چفیهاش دیده میشد:« خانم لنا!»
صدای عماد بود. زانو زد کنارش. دست آزادش را گرفت و با یک حرکت او را انداخت روی کول. ماهیچه های لنا کش آمد. درد غیر قابل تحملی پیچید تو تنش. خون از محل جراحت ریخت روی لباس عماد. لنا داد زد:« آآآی.»
عماد راکتانداز را با دست دیگر برداشت. نفس نفس میزد:« تحمل... کنید... الان ...میبرمتان... درمانگاه.»
عماد میدوید. با کمر خم. زیکزاگی. تیرها، سوتزنان، از دو طرف لنا میگذشتند. به زمین میخوردند. باران تیر میبارید. بوی خاک میآمد. آهن سوخته. بوی خون. لنا وسط یک فیلم سهبعدی واقعی ترسناک بود. هر لحظه منتظر بود یکی از آن گلولهها بخورد تو تنش و خون بپاشد تو آسمان. حتی دعا هم نمیخواند. دست و پایش یخ کرده بود. دهانش خشک شده بود. حس کرد تنش دارد سنگین میشود. روی دوش عماد به سمت ورودی تونل میرفت. نمیتوانست سر را روی تن نگه دارد. آسمان آبی روبرو، کمکم محو شد. لحظهی آخر حس کرد از یک بلندی پرت شد پایین.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀