eitaa logo
روزنوشت⛈
374 دنبال‌کننده
96 عکس
117 ویدیو
14 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان ميخواستم يه چيزى بگم خدمتتون اول اينكه بهتون افتخار ميكنم كه اينقد وطن پرست هستين وعاشق كشورتون هستين وپشت انقلاب ورهبر هستين واقعا غبطه ميخورم كه ايكاش تو سوريه همچنين دلسوزى ووحدت مردم وجود داره. شما تلاش كردين در جهاد تبيين في سبيل الله . كار كردين وتوكل كردين بر خدا خدا را شكر تواكل نكردين ، بالآخرة الخيرة فيما اختاره الله حتما خير وصلاح هست هم براى ايران هم براى خود دكتر جليلى اينكه دكتر پزشكيان رئيس جمهور شه حتما خواهيم ديد خير وصلاح كجا بود . این پیام یک خانم دکتر سوری بود در گروه پزشکان انقلابی.
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی خدمت امام رحمت الله علیه رسیدیم و نگران بودیم امام دیدند ما نا آرام هستیم جمله فوق العاده ای فرمودند از آینده این انقلاب .... https://eitaa.com/rooznevest
معرفی کتاب «رهبر دارالعباده» به مناسبت 11تیر سالروز شهادت آیت الله صدوقی(ره) رهبر دارالعباده مجموعه خاطرات چهارمین شهید محراب آیت الله محمد صدوقی(ره) نوشته محمدعلی جعفری نویسنده یزدی است که توسط نشر خط شکنان منتشر شده است. در این کتاب داستان زندگی، مبارزات و مجاهدت‌های شهید صدوقی پیش روی مخاطب قرار گرفته تا با این یار دیرین امام خمینی(ره) و نماینده سابق ولی فقیه و امام جمعه یزد آشنا شود. مطالعه کامل 👇👇👇 http://ostanha.hozehonari.ir/001T9R (ره)
003 Baba Kojaei.mp3
9.61M
🏴 ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
معتقد شدیم به اینکه: ‌کربلایِ ما دستِ توئه خانم سه ساله..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگردانم میان زمان‌ها من از اعماق تاریخ می‌آیم. من روح تمام ستمدیدگان جهان هستم. من با هابیل بودم وقتی قابیل برادرکشی را رسم کرد. من با نوح کشتی می‌ساختم زمانی که قوم، مسخره‌اش می‌کردند. من همراه ابراهیم پرتاب شدم میان شعله‌ها؛ وقتی مردمان دور لهیب آتش هلهله می‌کردند. من با هزاران برده شلاق خوردم تا اهرام ساخته شود. من کنار زنان بارداری که شکمشان به دستور فرعون دریده می‌شد، زجر کشیدم. من با عیسی به آسمان عروج کردم. من همراه سمیه و یاسر روی ریگ‌های تف‌دیده شکنجه شدم. من کنار محمد بودم؛ وقتی با سنگ دندانش را شکستند و خاکروبه بر سرش ریختند. من با علی خانه نشین شدم. همراه حسن زهر خوردم. با کاروان حسین در کربلا محاصره شدم. با او تشنگی کشیدم و این عطش با من ماند تا قیامت. من با زینب به اسارت رفتم.... مرا همراه با سادات حسنی در دیوار به عنوان آجر به کار گرفتند. من کنار همه‌ی ستمدیدگان زجر کشیدم. شکنجه شدم. به قتل رسیدم. از خون ما هنگام حمله‌ی مغول در شهر نیشابور جوی خون روان شد و از سرهایمان هرم بنا کردند. من با مردم کرمان نابینا شدم، وقتی آقا محمد خان از چشم‌هایمان، مناره ساخت. من با ایرانیان علف خوردم وقتی در قحطی که انگلیسی‌ها درست کردند میلیونها نفر کشته شدند. من با سرخپوستان آمریکا قتل‌عام شدم. در نسل‌کشی بومیان استرالیا توسط انگلیسی‌ها با سم کشته شدم. من در گورهای دسته‌جمعی کودکان بومی کانادا، در خاک پوسیدم. من در ازدحام بردگان آفریقایی، توی زیرزمین کشتی‌های پرتقالی خفه شدم. من در بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی جزغاله شدم. من زیر آتش‌باران اسرائیل در بیمارستان کودکان غزه دفن گردیدم. من در طول تاریخ زجر کشیدم به انتظار عصر موعود. وقتی صاحب زمان‌ها ظهور کند و بشریت نفس راحتی بکشد. آنگاه که بر مستضعفین منت نهاده شود و آنها وارثان زمین گردند. https://eitaa.com/rooznevest
پهلوان آفتاب بساطش را جمع کرد. پیرمرد نشست روی نیمکت چوبی. سردی و نم چوب، لرز به جانش انداخت. گلدان کوچک را توی دست جابجا کرد. چشم گرداند به اطراف. مردمی که در هوای مه‌آلود، قدم می‌زدند، مبهم دیده می‌شدند. نوری که از چراغ‌های ستون پشت سر می‌تابید؛ از غم هوا کم نمی‌کرد. پیرمرد به پیاده رو نگاه انداخت. هر عابری که از آنجا می‌گذشت را با چشم دنبال می‌کرد. عباس قول داده بود که بیاید. از دور صدای سنج و طبل می‌آمد. مرد هنوز بعد از یکسال ویار سیگار داشت. دست برد توی جیب بغل. خالی بود. پیرمرد دست چرخاند توی جیب. خوب گشت. به جز یک سوراخ چیزی پیدا نکرد. دو انگشت را برد ته سوراخ. با دست‌های که می‌لرزید آن را درید. همیشه این تو، جاساز داشت. توی آستر کاپشن را گشت. چیزی پیدا نکرد. عرق از تیره‌ی پشت راه افتاد تا کمر. زیر لب به خود و شانس گندش، فحش داد. از دور صدای طبل و سنج و روضه می‌آمد. پیرمرد دماغ را با صدا بالا کشید. باید کاری می‌کرد. خواست بلند شود؛ رمق نداشت. باد سرد می‌وزید؛ اما از تو آتش گرفته بود. آب از چشم‌ و دماغش جاری شد روی ریش‌های نامرتب. با پشت آستین صورت را پاک کرد. تکیه داد به دیوار بتنی زیر پل. توی خودش مچاله شد. زمان کند می‌گذشت. سایه‌ی مردی افتاد کنارش. زیر نور ماشین‌هایی که با ویراژ از روبرو می‌آمدند؛ سایه، دراز و کوتاه می‌شد و می‌چرخید. سر بلند کرد. جوانی چهارشانه و قد بلند، ظرف غذای یکبار مصرف را به او تعارف کرد. حال نداشت، بگیرد. از پشت پرده‌ی اشک، صورت جوان را موج‌دار می‌دید.
جوان نشست پهلویش. در ظرف را باز کرد. بخار برنج همراه با عطر زعفران پیچید توی هوا. قاشق را پر کرد. آورد کنار دهان پیرمرد:« بیا پدرجان. نذری حضرت اربابه. امشب مهمون آقا ابوالفضلی.» اشک از حلقه‌ی چشمش چکید روی گونه‌. قبل از اینکه زالوی اعتیاد تمام توانش را بمکد؛ مرد هرسال توی هیئت میاندار بود. پیرمرد قاشق را از دست جوان گرفت. تا به دهان ببرد نصف آن ریخت روی زمین. با دندان‌هایی که یکی‌دوتایش افتاده بود برنج را جویده و نجویده قورت داد. طعم بهشت داشت. انگار جان به تنش برگشت. جوان ماند کنار او تا غذا تمام شد. خواست بلند شود که پیرمرد پایین بلوزش را گرفت. با صدایی کشدار گفت:« تو... رو.. به آقا... ابوالفضل نرو... خمارم.» جوان خم شد. زیر بغل پیرمرد را گرفت. بلندش کرد:« پاشو پدرجان! بریم تکیه. برای خماریتم یه فکری می‌کنیم.» پیرمرد با خودش فکر کرد چقدر جوان پهلوان است. پیرمرد چشم دوخت به فضای مه‌آلود. از دور یکی با هیکل عباس می‌آمد. گوشه‌ی لبهایش به بالا کشیده شد. کنار چشم‌ها چین خورد. ذوق‌زده بلند شد. پا تند کرد به طرفش. پلک زد. چشم‌ را ریز کرد. حسین بود:« پدرجان باز که نشستی تو سرما. بیا بریم هیئت. مگه نگفتم بهت که عباس رفته سوریه.» از دور جمعیت با صدای طبل، دم می‌گرفتند:« ای اهل حرم سید و سردار نیامد.... علمدار نیامد... علمدار نیامد....» https://eitaa.com/rooznevest