روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادوشش با حرکت آندو، سایههای بلند و منحنی، رو دیوا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتادوهفت
عبدالله داشت یک تکهی بزرگ سیمانی دیگر را میکشید. مرد رفت کمکش:« بعد از شهادت شیخ، مصمم شدم نذارم خونش پایمال بشه. عضو گردان قسام شدم. با جوونای همسن و سال خودم صحبت میکردم تا ا قانع بشند که مبارزه تنها چارهی ماست.»
هیجان توی صدایش واضح بود:« هر قدم که برای سازش بذاریم جلو؛ تو واقعیت دهقدم برمیگردیم عقب. اسرائیل به هیچ قول و قراری پایبند نیست.»
غم پنجه زد روی لحنش:« یک سال بعد با دختر عموم، ازهار، ازدواج کردم. سال۲۰۰۷ وقتی پسرم احمد شش ماهه بود، دستگیر شدم.»
عبدالله حرفش را قطع کرد:« به چه جرمی؟»
:« اگه یادت باشه اون سال یه عملیات شهادت طلبانه تو ام الرشاش، انجام شد که سه تا از اشغالگرها به درک رفتند.»
عبدالله سیمان را گذاشت کنار دیوار. دستها را به هم زد. خاکش را تکاند:« من اون زمان بچه بودم؛ اما بعدها شنیدم که شاباک از اون اقدام متحیر شده بود. چون فکر میکردند، دیگه تونستند این مدل عملیاتهای شهادتطلبانه رو مهار کنند.»
مقداد سر تکان داد:« آره. بازجویی که منو شکنجه میکرد، دنبال سر شاخههای این عملیات بود. هر شکنجهای که فکرشو بکنی رو من امتحان کردند؛ اما حرف بدرد بخوری نشنیدند.»
مرد ساکت شد.
لنا از تکیه به دیوارهای سرد خسته شد. آرام نشست روی کپه خاک. دعا دعا کرد صدایی بلند نشود. گونههایش داغ شده بود. صدای ضربان قلبش را توی گوشها میشنید. با دهان باز، کوتاه نفس میکشید. صدای زنگدار مرد آرامش کرد:« روز سوم، بازجو که منشه صداش میکردند اومد تو. یه شبانهروز بود که برعکس از سقف آویزون بودم. حالم خیلی بد بود. انگار تو سرم یک اقیانوس آب جمع شده بود و موج میکوبید به جمجمه. چشمام داشت از حدقه بیرون میزد. مژهها از خون دماغ، بهم چسبیده بود. دهنم مزهی آهن میداد. منشه چونهمو بالا گرفت. دوباره سوال کرد. وقتی دید حرفی نمیزنم، چنان سیلی زد تو صورتم که حس کردم، مغزم تکون خورد.»
چند لحظه ساکت شد:« بعد با کابل افتاد به جونم. خسته که شد، دستور داد دستامو از سقف باز کردند و نشوندنم رو صندلی. گوشت دستام از ضرب شلاق زده بود بیرون، با طناب بستنش، تا مغز استخونم سوخت. اول گیج و منگ بودم. نمیتونستم سرمو رو گردن نگه دارم.»
صدای زخمیاش خشنتر شد:« مردک دورم چرخید. با دست زد رو شونهم. لبخند پلشتی زد و گفت:« خوب به من نگاه کن! تا حالا کسی نتونسته زیر دست من دووم بیاره. بیا شرط ببندیم چقدر میتونی زبون به کام بگیری؟»
از پشت پلکای خون گرفتم یه لحظه نگاش کردم. یه مرد قد بلند با تیپ اروپای شرقی. موهای قهوهایشو رو به بالا ژل زده بود. منشه پوزخند زد:« البته... از الان معلومه بازنده کیه. پنج دقیقه بهت فرصت میدم تا خودت اعتراف کنی؛ و گرنه...»
نفهمیدم زمان چطور گذشت، مردک وقتی امتناع منو دید اشاره کرد به همکارش.»
مقداد سرش را پایین انداخت. نالید:« دیدم در باز شد. ازهار رو آوردند. مات میدیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اونجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانهم رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ میدیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاهمهرهی من....»
یکور لبش رفت پایین:« آخ آخ، یادم نبود که نمیتونی عشقتو ببینی!»
دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمیآمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده میشد. رو پیراهنش جابهجا خون پاشیده بود.»
مقداد بلند شد. دست انداخت تا یک قطعه آهن را از تو خاکها کشید بیرون. تمام حرصش را سر آن خالی کرد:« ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من میدزدید. منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. رو کرد به من:« مادر بچتو میبینی؟ حتما خیلی دوستش داری؟... ها! هر چند شما جنتیلها چه میدونید عشق چیه؟»
موها رو چرخوند دور دست. صورت ازهار رفت تو هم ولی آخ نگفت. کاش میتونستم دستای کثیفشو قلم کنم. منشه چشمای کریهشو دوخت بهم:« بهتره دهن لجنتو باز کنی؛ و الا اونی که نباید رو میبینی.»»
مرد با تمام زورش، آهن را کشید بیرون. بالاتنهاش به عقب رفت. گرد و خاک بلند شد:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله میکشید که میتونست جهنم رو هم خاکستر کنه...»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#نقشه_راه
#کتابخوانی
#حضرت_آقا
🔰 جوانان و کودکان را به کتابخوانی عادت بدهیم!
ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود. کتابخوانی در سنین بنده - که البته بنده چندین برابر جوانها کتاب میخوانم - غالباً تأثیرش بمراتب کمتر است از کتابخوانی در سنین جوانها. (20/ 07/ 1391)
پ.ن: #محک_ولایتمداری
@sokhanesadid
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی کتاب (مجید بربری)
کلیپ رو ملاحظه بفرمایید.
پیشنهاد خوندن
لیست تمرینها و داستانهای کوتاه کانال
آنتی جادو
دیالوگ نویسی
شیر
درد
دیالوگ به ترتیب حروف الفبا
وطن
نقش
دیالوگ نویسی با حروف الفبا
بیست
دیالوگ نویسی با حروف الفبا
مبارزه مدنی
داستانهای ده کلمهای
قدرنوشت
لما لا
دلتنگی
سگ فرزند
مهاجر
اعداد
غذایی برای تمام فصول
لبخند فرشته
پیشکش
شهاب ثاقب
پرتگاه
رویافروش
سرگردانم میان زمانها
پهلوان
قرص
پرواز
تولد
فرض
خوشبختی
طب رزم
فاطمیه نوشت۱
فاطمیه نوشت۲
لبناننوشت
از فرعون تا امروز
آینده
در رکاب نور
و عَادَتُكُمُ الْإِحْسَانُ
برکت
خاکستر
زن زندگی آزادی
گرما
همراهان گرامی
سلام و احترام
خوش آمدید.
شما دعوت شدهاید برای خواندن داستان نقاب هیولا
پارت گذاری روزهای زوج.
https://eitaa.com/rooznevest/158
www.iranseda.irPart08_خار و میخک.mp3
زمان:
حجم:
12.15M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 8⃣
@audio_ketab
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۵۰۰ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia