eitaa logo
روزنوشت⛈
317 دنبال‌کننده
366 عکس
278 ویدیو
30 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرمرد عصا به زمین می‌زد و آرام قدم برمی‌داشت. هوا سرد بود. دکمه کت ماهوتی‌اش را بست. از خم کوچه پیچید تو. کوچه‌ای باریک با چندتا در رنگ و رو رفته آهنی. تاریک بود. چندتا تیر چراغ برق، لامپ نداشت. از وسط کوچه مثل بچه‌ی سرماخورده‌ای که آب دماغش بند نمی آید، جوی آب لجنی می‌گذشت. بوی بدی در هوا پراکنده بود. مرد خم شد از روی زمین سنگریزه‌ای برداشت. با چند ضربه کوباند به در زهوار در رفته. صدای پسر بچه‌ای بلند شد:«کیه؟ سر آوردی این وقت شب؟» پیرمرد ریسمان نازک کنار دیوار را کشید. در با تقی باز شد. رفت تو. بچه دوید بغلش:« بابابزرگ!» لب چسباند به صورت نازک پسرک. چندبار بوسیدش:« باز سلامتو خوردی؟ بابات نیست؟» گذاشتش روی زمین. پسر با دست صورتش را پاک کرد:« رفته مسافرکشی. مامان مریضه. چند وقته پهلوش درد می‌کنه. باید برن بیمارستان.» دست پسر را گرفت و از حیاط نقلی رد شد. چندتا موزاییک زیر پایش لق زدند. رفت تو هال:« عروس! خوبی؟» زن جوانی روسری‌اش را شل و ول سر کرد:« سلام پدر جون! خوش آمدید.» پیرمرد نشست روی پتوی تا شده کنار دیوار. تکیه داد به بالشت:« شوهر لجبازت تا کی‌ می‌خواد ادامه بده این بازیو؟» زن رفت آشپزخانه. با یک سینی چای برگشت:« شما بهتر از من می‌شناسیدش. می‌گه نمی‌تونم تحمل کنم زن دیگه‌ای رو به جای مادرم .» دست به پهلویش گذاشت و نشست روبروی پیرمرد.
عصر بود. باد ملایم، بوته‌ی خاری را چرخاند روی زمین خشکیده. پیرمرد نگاه کرد بهش. انگار پسرکی سرخوش با ترکه‌ای تو دست تایری را می‌راند. رو کرد سمت قلعه. در چوبی قلعه کمی عقب‌تر از دو باروی استوانه‌ای آن دیده می‌شد. با عصا اشاره کرد به چند جوان پشت سرش. دویدند و چند نفری در را هل دادند. در فقط چندسانت تکان خورد:« آقا نمی‌شه.» رفت جلو. با ته عصا زد به شانه جوان:« فقط بلدید بازو کلفت کنید؟ وقت کار فِسّتون درمیاد. ببینید چه خاکی باید تو سرتون بریزید.» یک جوان از پشت تویوتا وانت، صندلی تاشو را آورد. باز کرد. پیرمرد نشست رویش:« بجنبید بی‌عرضه‌ها. خیلی وقت نداریم.» مردی چندتا بیل داد دست جوان‌ها. زیر در را خالی کردند. در را هل دادند. اندازه ورود یک آدم باز شد. جوانی رفت تو قلعه. پیرمرد بلند شد. نرمه خاک روی کتش را تکاند. عصازنان از دالان ورودی گذشت. روی بنا انگار گرد مرگ پاشیده بودند. اتاق‌هایی به هم پیوسته با سقف گنبدی دور تا دور محوطه بود. راه پله خشتی از یک گوشه به سمت دیوار پهن قلعه می‌رفت. بوته های متراکم خار از هر درزی بیرون زده بودند، مثل کلاف سیم خاردار کف قلعه را پوشانده بود. مرد جوان، جلوتر، بوته ها را با بیل می‌کند و راه را باز می‌کرد. پیرمرد اشاره کرد به بغل دستیش:« تو اون خونه‌ی ضلع شمالی، صندوقو چال کردم.»
وسط دشت، تلی از زباله روی هم ریخته بود. لباس پاره، کاغذ، آهن‌آلات، پلاستیک های زباله سیاه و رنگی، حتی چند اتاقک درهم شکسته کامیون و وانت. از زیر کوه زباله، شیرابه‌ی سیاهی جاری بود. بوی بدی می‌آمد. ویزویز مگس‌های سبز و سیاه، سکوت دشت را می‌شکست. چندتا سگ ولگرد آن‌ طرف پرسه می‌زدند. ماشین شاسی بلندی ترمز زد. گرد و خاک پشت سرش بلند شد. سگ‌ها با واق واق دور شدند. مردی با کت و شلوار مرتب از سمت راننده پیاده شد. از در عقب هم دو جوان. مرد رو کرد به آنها:«محبی! مطمئنی زباله‌های شهرکو آوردی اینجا ؟» محبی سر تکان داد:« بله آقای دکتر. اینجا تنها محل دپوی زباله تو منطقه ماست.» دکتر رو کرد به جوان دوم:« حمید! بدو پسر. ببینم می‌تونی نسخه‌ها رو پیدا کنی؟» حمید چینی به دماغش داد:« انصافا سخته. مثه پیدا کردن سوزن تو انبار کاه. نه نه سخت‌تره.» دکتر ماسک و یک جفت دستکش پلاستیکی داد دستش:« باید بتونی! روزی که با بی‌مبالاتی نسخه‌های کل ماه رو تو نایلون سیاه کردی، باید به فکرت می‌رسید ممکنه کسی اشتباهی اونا رو دم در بذاره. می‌دونی چند میلیون قیمت نسخه‌هاست؟» حمید ماسک را گذاشت روی دهان و دماغش:« تقصیر خانم صمدیه. باید تو نایلون رو نگاه می‌کرد.» دکتر انگشت اشاره‌اش را گرفت طرفش. صدایش را بلند کرد:« تو پیدا نکن! می‌دونی که پول اون نسخه‌ها حقوق یک سال تو و خانم صمدیه. از هر دوتاتون می‌گیرم.» حمید رفت طرف زباله‌ها. بسته‌ای را جابجا کرد. گربه سیاهی با جیغ از زیر پایش در رفت.
پیرمرد رفت تو. آرام قدم بر می‌داشت. با هر قدم، یک‌بار عصای منبت‌کاری شده اش را روی آسفالت کف می‌زد. حیاط بزرگی بود. تو ضلع جنوبی، بنای ۳طبقه با نمای آجری دیده می‌شد. دورتادور، درختان کهنسال و چمن بود. از بوی نمی که توی هوا پخش شده بود، معلوم بود تازه آبیاری شده‌اند. روی نیمکت، دوتا جوان با پیراهن و شلوار آبی آسمانی نشسته بودند. اولی دست گذاشته بود کنار گوشش و با صدای بلند می‌خواند:« نمی‌شه از تو دست کشید و بدون تو نفس کشیدو .....» هیکل ترکه‌ای و سبیل پهن و تاب داده‌اش توی ذوق می‌زد. انصافا خوش‌صدا بود. پیرمرد دست بلند کرد:« احوال آقای بهنام بانی؟ آهنگ جدید چی تو چنته داری؟» جوان مکثی کرد:« ترانه‌سرام قراره همین هفته شعر جدیدو بهم برسونه.» پیرمرد زد روی شانه اش:« موفق باشی.» رو کرد به جوان دوم:« آقای انیشتین خوبی؟ چه خبر؟» مرد سربلند کرد از روی کتاب:« اگر بهنام بذاره خوبم.» چندتا جوان با لباس های یک دست آبی کمرنگ داشتند والیبال بازی می‌کردند. صدای جیغ و فریادشان بلند بود. توپ افتاد جلوی پایش. پیرمرد عصا را زد زیر بغل. خم شد. توپ را برداشت و با ضربه دست فرستاد طرفشان. پسرکی نوجوان سوت بلبلی زد:« دمت گرم. بیا تو زمین.» پیرمرد دست‌ها را تکاند:« زنده باشی.» رفت سمت ساختمان.‌ به پرستاری که رد می‌شد سلام کرد:« متین تو اتاقشه؟» پرستار دست کرد تو جیب روپوش سفید:« تازه قرصاشو دادم. گیج بود. این روزا بیشتر خوابه.» پیرمرد پیچید طرف راهرو. در اولین اتاق را باز کرد. روی تخت فلزی با محلفه‌های سبز و زرد روشن، متین با لباس آبی‌رنگش، مچاله خوابیده بود.
_این هفته جلسه رو هماهنگ کنم؟ _بذار ببینم کی وقتم آزاده. مکان جلسه کجاست؟ _پاتوق دوران دانشجویی می‌ذارم. به یاد اون روزا. _تقریبا دو هفته دیگه چطوره؟ _ثانیه‌ها برامون ارزشمنده. هر چی دیرتر شروع کنیم بازارو از دست می‌دیم. _جمعه بی‌کارم. منتها دکتر حسینی هم احتمالا نتونه بیاد. _چهارشنبه باهاش هماهنگ می‌کنم. تو هم ناز نیار. _حرفی ندارم.جلسه اداره دارایی رو می‌ندازم هفته دیگه. امیدوارم این‌همه زحمت جواب بده. _ خدا رو فراموش کردی؟ ما تلاشمونو می‌کنیم. بقیه‌اش با اونه. _ دیروز با طرف چینی صحبت کردم. گفت احتمالا این محصول بازار خوبی داشته باشه اونجا. به نظرت صادراتش راحت باشه؟ _ذهنیت مسئولین ما نسبت به واردات بهتر از صادراته. حالا تلاشمونو می‌کنیم، ببینیم چی می‌شه. _ راستی با یه کارخونه تو شهرک صنعتی صحبت کردم. خط تولیدشون تو شیفت شب خوابیده. دارم چونه می‌زنم با قیمت مناسب اجارش کنیم. _زحمت کشیدی. این عالیه. _ ژانویه، یه نمایشگاه بین‌المللی تو دوبی برگزار می‌شه. به نظرت می‌تونیم تا اون وقت نمونه محصول رو آماده کنیم؟ _ سعی می‌کنیم. بذار زودتر این جلسه رو هماهنگ کنیم. _ شانس بیاریم باز به تلاطم قیمت ارز نخوریم. برای ارسال پول چکار کردی؟ _ صرافی می‌گفت شما اینجا ریال بدید. تو گوانگجو، یوآن تحویل بگیرید. _ضمانتی داره کارش؟ پولو ندیم ببینیم جا تره بچه نیست؟ _طبعا چون از بانک مرکزی مجوز داره، نمیاد اعتبار خودشو برای چند هزار یوآن زیر سوال ببره. _ظهر، علی اینجا بود. _علی؟ مگه نرفته وزارت دفاع؟ _غافلگیر شدم من. گویا برای پروژه سوخت موشک دنبال شیمیست می‌گردند. کی بهتر از نفر اول المپیاد شیمی. اومده بود ببینه می‌تونیم باهاشون همکاری کنیم؟ _فعلا بذار همینو که زاییدیم، بزرگ کنیم. بهش نگفتی داریم چی کار می‌کنیم؟ _قبلا دوران دانشجویی، تو‌ پروژه سوخت جامد، کمکش کردم. اصرار داشت کارشون اولویت داره. _کاش سعیدو بهشون معرفی می‌کردی. خبر داری که. دکتراشو از برکلی گرفته. اونجا هم چندتا موقعیت کاری بهش پیشنهاد شده. الان برگشته به خانوادش سر بزنه. حیفه این پسره که از ایران بره. _گفتم اتفاقا. چون چند وقت ایران نبوده، می‌ترسن تو این پروژه حساس ازش کمک بخوان. _لابد یه روش‌هایی دارند برای اطمینان از جاسوس نبودن طرف _من یه پیشنهاد بهتر به فکرم رسید.البته به علی نگفتم. خواستم اول با تو مطرح کنم. سعید بیاد اینجا جای من. حاجیت بره وزارت دفاع. _نه بابا! تنهایی تونستی به این راهکار برسی آقای نابغه! _ولی سعیدم پر انگیزه و فعاله. _هرچی. رفیق نیمه راه نباش. _یادت باشه چطور داری منو پابند خودت و این شرکت می‌کنی.
صدای مامان شاداب شد:« خدا خیرت بده دخترم. دیروز بود به معصوم خانم گفتم دخترم دکتره. ببین چطور خوبم می‌کنه.» خدایا صدتا صلوات نثار امام حسین می‌کنم. من را ببخش:« منتها این وسط به مشکلی هست. این آمپول ایران نیومده. خیلی هم گرونه.» رمق از صداش رفت:« حیف شد.» دوباره نگاه کردم به آسمان. خدایا صدتا صلوات دیگه هم اضافه می‌کنم:« غصه نخور مامان جون. نگران پولش نباش. شده النگوهامو بفروشم، برات می‌خرم. یکی از استادامون داره از خارج میاد. سفارش می‌دم بیاره. یکی دو هفته طول می‌کشه.» :« وا! خدا مرگم! چرا تو طلا بفروشی؟ بذار بابات بخره تا چشمش درآد.» خدایا صدتا صلوات دیگه هم روش:« نه مامان جون. به جای کادوی قبولیم باشه، بابت این‌همه زحمت که کشیدی. ایشالله این دفعه بیام شهرستان، میارمش.» --- اتاق تاریک بود. پرده‌ها را کشیده بودم تا مامان باور کند نور، آمپول «معجزه» را بی‌اثر می‌کند. دستانم عرق کرده بودند. آب مقطر را از فویل آلومینیومی درآوردم. مامان روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. دستمال مرطوبی را روی پیشانی‌اش گذاشته بودم، همان کاری که همیشه برایم می‌کرد وقتی تب داشتم:«مامان جون، آماده‌ای؟» نفس عمیقی کشید:«آره دخترم... فقط یه ذره می‌ترسم.» سوزن را برداشتم. یاد آن شب افتادم که دکتر چطور آب مقطر را به رگ مریم فرو کرد. حالا نوبت من بود:«اول یه کم می‌سوزه... بعدش می‌ری تو فضا!» پنبهٔ الکل را روی بازویش کشیدم. پوست نازک و چروکیده‌اش زیر انگشتانم لرزید:« خوب مامان خانم، اولین آمپول دخترت، معجزست.» خنده‌اش گرفت:« عاشق دختر از خود متشکرم هستم.» سوزن را وارد کردم. دستم می‌لرزید. مامان جیغ کوتاهی کشید و ناخن‌هایش در بازویم فرورفت. سوزن را بیرون کشیدم:« تموم شد! حالا چشاتو باز نکن... ده ثانیهٔ دیگه...» چشمک زدم به سقف:«خدایا، گول زدن مادران رو جزء گناهان کبیره ننویس!» مامان آرام آرام چشمانش را باز کرد:«وای دخترم... انگار تو بهشت راه میرم!» لبخند زدم:« گفتم که معجزه‌ست!» دستش را گرفتیم. کف پاهایش را به آرامی ماساژ دادم، همان‌طور که قدیم‌ها برایم ماساژ می‌داد:«حالا یه لیوان آب می‌خوای؟» سر تکان داد:«آب از دست خانم دکتر خوردن داره.» از اتاق که بیرون آمدم، دستمال را محکم به دهانم فشار دادم تا صدای خنده‌ام درنیاید. ته دلم می‌دانستم این «معجزه»، همان چیزی بود که همیشه مرا درمان می‌کرد: دست‌های گرم مامان روی پیشانی تبدارم. تازه از کلاس برگشته بودم خوابگاه. چای ساز را زدم به برق. صدای زنگ گوشیم آمد. ناشناس بود:« بفرمایید.» :« خانم دکتر من معصوم خانمم. همسایتون.» :« مشتاق صدا. خوبید؟ چه خبر؟» :« خدارو شکر.‌ خانم دکتر از وقتی که اون آمپول رو به مامانتون زدید دیگه کلا خوب شده. همون که اسمش معجزه است. می‌شه برا من هم بیارید؟ هر چی پولش می‌شه می‌دم.» رو کردم به آسمان:« خدایا من که صلواتامو فرستادم. با این بی‌بی‌سی محل چکار کنم؟» :« واقعیتش به مامان گفتم. این آمپول رو از خارج آوردند. اینجا پیدا نمی‌شه. الانم من درس دارم. خداحافظی می‌کنم.» :« صبر کن دخترم......»
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟ _همون عکس کنار ساحل؟ _وای از دست تو. یعنی نمی‌دونی؟ _نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟ _ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟ _لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن. _گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم. _کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟ _قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو می‌خوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟ _فدای تو بشم من. می‌دونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار می‌کنم به خاطر پسرم غیاثه. _غیاث! قلبم آتیش می‌گیره وقتی اسمشو می‌شنوم. _عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بی‌وجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم. _ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچه‌دار می‌شیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه می‌پیچه تو خونه. بچه‌مون تاتی تاتی می‌کنه. بی‌خیال شو یوسف. _طاقت گریه‌تو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام. _ضرب‌الاجلی نیست رفتنت؟ _صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم. _شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم. _ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من می‌تونه اوضاعو مدیریت کنه. _ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم. _زن‌ من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمک‌های اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد. _راست می‌گی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم. _ذل نزن اینطوری به من. هنوز که شوهر جذابت نرفته. _دلم برای اون چشای سیاهت تنگ می‌شه. حس می‌کنم این آخرین دیدار ماست. _خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره. _حسودیم می‌شه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام می‌لرزه ؟ _چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی می‌شه. _جون به سر می‌شم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمی‌شه. _ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بی‌قراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال می‌شه. غیاثای زیاد دیگه‌ای پرپر می‌شن. _تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی. _پاشو اون جعبه رو بیار. _برای چی؟ _اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
هدایت شده از تمرینها
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟ _باور کردی تو؟ _پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه. _توقع ازت ندارم اینطوری بی‌فکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟ _ثانیه‌‌ به ثانیه‌اش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند. _جالبه. یادته پارسال استوری می‌ذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن. _چه استدلال مسخره‌ای. باید دوباره دوربین نصب می‌کردند. _حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟ _خوب از این حکومت بچه‌کش دفاع می‌کنی؟ _دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه می‌زنی؟ ذهنت مسموم شده. _ذهن من؟ _راست می‌گم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار می‌بری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما _زن زندگی آزادی؟ این که خوبه. _ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟ _سرکوب می‌شن زنا. _شوخی می‌کنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟ _صحبت این چیزا نیست. ما نمی‌تونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم. _ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت می‌کنیم؟ _طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟ _ظاهر قضیه همینه که تو می‌گی. اما این جلوه‌گری‌ها اول از همه به ضرر خود خانم هاست. _عه، این کجاش به بقیه ضرر می‌رسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟ _غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسن‌تر. پسرای جوون. مردای متاهل. _فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟ _قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟ _کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟ _گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه می‌کنم ببینم خدا چی می‌گه. تو نگاه می‌کنی ببینی دلت چی‌ می‌خواد. _لابد من کافرم و تو مسلمون؟ _من این‌جوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمی‌کنی. خدا هم کم‌توقعیش می‌شه از بنده‌‌هاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش می‌کنند. _نگفتی اون خیلیا رو؟ _وقتی تو این‌قدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو می‌بینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد می‌شه، چون اون نمی‌تونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا. _همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند. _یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسن‌ترم، چون می‌بینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگل‌تر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله‌ الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو می‌کشه. نه چندتا بچه نوجوون بی‌آزارو مثل آرمیتا.
مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لب‌هایش یخ کرد. 🍀🍀🍀 پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد. 🍀🍀🍀 مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد. 🍀🍀🍀 تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد. 🍀🍀🍀 دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید. 🍀🍀🍀 مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد. 🍀🍀🍀 وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد. 🍀🍀🍀 پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوش‌خط‌تر.» 🍀🍀🍀 خونین، از لای آهن‌پاره‌های ماشین بیرون کشیدندش. روسری‌ می‌خواست.
یادم می‌افتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق می‌رفت. آنهم چند ساعت. موهای کودکم خیس می‌شد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم می‌نشست. می‌رفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست می‌کردم فایده نداشت. طفلم بی‌رمق دراز می‌کشید روی زمین. به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشه‌ی انبار خاک می‌خورد. بلند می‌شوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار می‌زنم. بیرون باران نرم می‌کوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را می‌بینم که با شتاب رد می‌شود و گل و لای را می‌پاشد به دیوار. سیستان سیل آمده بود. قبای گِلی‌ات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظ‌ها:« شما برید من هواتونو دارم.» میان همه این دل‌نگرانی‌، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد. بازهم صلوات می‌فرستم. دهانم خشک شده. می‌آیم آشپزخانه. شیر آب را باز می‌کنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟ ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا. نوک انگشتانم گزگز می‌کند. بی‌خیال شمردن صلوات‌ها می‌شوم. دوباره می‌روم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمی‌آید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم. یادم می‌آید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست. آخر رسم شده بود که عده‌ای از خدا بی‌خبر، معجزه‌ی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمه‌ی شیطان‌پرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید. هنوز دلم می‌لرزد. قرآن را برمی‌دارم. تفال می‌زنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ. آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.» آرام می‌گیرم. حتما الان حالتان خوب است سید. «نارون» https://eitaa.com/rooznevest
امیر علی روی مبل دراز کشیده بود: نه دوست ندارم بیام بیرون. خودتون برام بخرید. شیرین رو کرد به من: به نظرم حالش عادی نیست. ببریمش درمانگاه. رفتم تو اتاق. با لباس‌های امیر علی برگشتم: بیا مامان. لباساتو عوض کن. بریم بیرون. امیر علی تو خودش جمع شد: نمیام. رو کردم به شیرین: ولش کن. صبر می‌کنم، پس فردا سعید آقا میاد. باهم می‌ریم. شیرین لامپ را روشن کرد. امیرعلی دست‌ها را گذاشت روی چشم: خاموش کن چراغو. شیرین کلید را زد. رفت بیرون. صدایم کرد: من می‌رم هاشم آقا را صدا کنم. ببریمش دکتر. هاشم آقا امیرعلی را خواباند روی تخت. نشستم روی صندلی روبروی دکتر. بوی الکل دلم را بهم پیچاند. دکتر روی برگه جلویش چیزی نوشت: گفتید از آب بدش میاد؟ شالم را کشیدم روی شکم: بله خانم دکتر. انگار می‌ترسه از آب. دکتر برگشت سمت تخت معاینه. تب‌سنج را تکاند توی هوا. گذاشت زیر بغل امیرعلی. کمی‌صبر کرد. چشمها را ریز کرد. به تب‌سنج نگاه کرد: از نور هم می‌ترسه. کمی‌ فکر کردم: ترس!....! آره. آره. می‌ترسه. دکتر نشست پشت میز: احیانا چند وقت پیش سگی، جانوری گازش نگرفته؟ شیرین به جایم جواب داد: چرا سگ کوفتی همسایه جدیدمان، چندماه پیش پاشو زخمی کرده بود. دکتر برگه را کند: اونوقت شما چکار کردید؟ شیرین گفت: من با بتادین زخمشو ضدعفونی کردم. چطور؟ دکتر برگه را گرفت طرفمان: متاسفانه بچه هاری گرفته. الان هم خیلی دیر آوردید. مغزش درگیر شده. ما امکانات کافی نداریم. این برگه معرفیه. فورا ببریدش بیمارستان. هول کردم: اما خانم دکتر، شوهرم نیست. منم با این وضع سنگین. نمی‌شه ... شیرین پرید توی حرفم: کدوم بیمارستان خانم دکتر؟ به فضای اورژانس نگاه کردم. قفسه سینه ام فشرده شد. درد از کمرم تیر کشید زیر شکم. آرام و قرار نداشتم. کمی‌ پرده را کنار زدم. سرک کشیدم تو. دکتر در حال ماساژ قلبی پسرم بود. ناله‌ام بلند شد. پرستار توپید بهم: برو کنار خانم. التماس کردم: تورو خدا. پسرم.. پرستار پرده را کشید. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین: خداااا! شیرین آمد طرفم: گوشیمو نیاوردم. موبایلتو بده زنگ بزنم سعید‌آقا. اشاره کردم به کیف. موبایل را برداشت. گرفت طرفم: رمزشو بزن. اشک جلوی دیدم را گرفته بود. چندبار الگو را اشتباه کشیدم. با شال چشمم را خشک کردم. صفحه را باز کردم. یک نوتیفیکیشن از اینستاگرام آمد: مراسم تولد مکس در هتل شبدیز. « نارون»
هدایت شده از روزنوشت⛈
یادم می‌افتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق می‌رفت. آنهم چند ساعت. موهای کودکم خیس می‌شد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم می‌نشست. می‌رفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست می‌کردم فایده نداشت. طفلم بی‌رمق دراز می‌کشید روی زمین. به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشه‌ی انبار خاک می‌خورد. بلند می‌شوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار می‌زنم. بیرون باران نرم می‌کوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را می‌بینم که با شتاب رد می‌شود و گل و لای را می‌پاشد به دیوار. سیستان سیل آمده بود. قبای گِلی‌ات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظ‌ها:« شما برید من هواتونو دارم.» میان همه این دل‌نگرانی‌، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد. بازهم صلوات می‌فرستم. دهانم خشک شده. می‌آیم آشپزخانه. شیر آب را باز می‌کنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟ ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا. نوک انگشتانم گزگز می‌کند. بی‌خیال شمردن صلوات‌ها می‌شوم. دوباره می‌روم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمی‌آید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم. یادم می‌آید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست. آخر رسم شده بود که عده‌ای از خدا بی‌خبر، معجزه‌ی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمه‌ی شیطان‌پرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید. هنوز دلم می‌لرزد. قرآن را برمی‌دارم. تفال می‌زنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ. آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.» آرام می‌گیرم. حتما الان حالتان خوب است سید. «نارون» https://eitaa.com/rooznevest