امروز اما؛ اصلا خوب نبود. سر صبح صدای خشنی را شنیدم که داد میزد:« من این بچه رو نمیخوام. آبروم میره تو عشیره. بعدِ سه تا دختر، اینم سرسیاه. از کجا بیارم خرجشو بدم؟»
لحن مامان التماس آمیز بود:« مگه دخترات چه عیبی دارند؟ مثِ فرشتهها میمونن. یکی از اون یکی خوشگلتر و مهربونتر. بترس از خدا! خودش روزی رسونه.»
صدای مردانه زمختتر شد:« من این چیزا حالیم نی. همین امروز میری میندازیش.»
از ترس خودم را جمع کردم یک گوشه. میلرزیدم.
دوباره همان فریاد، گفت:« ببین زن! یا من یا این بچه. نرفتی بندازیش، بیا رو سر هووت قند بساب.» و بعد صدای بهم خوردن محکم در، آمد.
شانههای مامان، تکان میخورد. آرام هق هق میکرد. همان طور که دل میزد، نرم از روی شکم من را نوازش میکرد.
خدا را شکر انگار مامان خوابیده است. ضربان قلبش آرام شده. از صبح تا چند دقیقه پیش مدام گریه میکرد. من هم اینجا، همراه با او غمگین بودم.
خدایا کمکم کن! یک چیزی دارد من را میکشد بیرون. نمیتوانم مقاومت کنم. حس میکنم یک فرشته هستم با بالهای بسته؛ که دارند از بلندی پرتش میکنند ته دره.
#نفس
#نهبهسقطجنین
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest