eitaa logo
روزنوشت⛈
387 دنبال‌کننده
77 عکس
101 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوشانزده بعد از ظهر صدیقه نوزادی را که مثل نُقل با پ
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صدیقه بلند شد. رفت طرف در:« وسائل بچه‌ها رو گذاشتم تو ساک، می‌رم فلاسک آب جوش برا شیرخشک بیارم.» هانا سر آورد نزدیک لنا. زمزمه‌وار گفت:« با صدیقه خیلی جیک تو جیک هستید، خبریه؟» لنا سرتکان داد:« تو بدی ازش دیدی؟ اون چند روزی که نبودم، وقتی بهوش اومدم، صدیقه رو بالای سرم دیدم. زخمامو شستشو می‌داد، به موقع داروهامو تزریق می‌کرد و مثل یه مادر مراقبم بود.» آب دهان را قورت داد. قولنج انگشتانش را شکست:« عبدالله، صدیقه، حتی اون مرد خشن، باورای منو راجع به گوئیم‌ها عوض کردند.» هانا مات نگاهش کرد:« عجب!» لنا موها را زد پشت گوش:« بعدا برات مفصل تعریف می‌کنم؛ اما وقتی فرار کردم یه اتفاق عجیب برام افتاد...» سارا مشتاق نگاهش کرد:« چی؟» لنا نزدیکتر نشست:« بعد از فرار، بیرون از تونل، یه سرباز هم‌وطن با اینکه که خودمو معرفی کردم، بهم تیراندازی کرد.» بلوز را بالا زد. خط برآمده‌ی سرخ گوشتی را نشانشان داد. رد بخیه‌ها به مسیر حرکت خرچنگ رو ساحل می‌مانست . سارا صورت را جمع کرد. هانا دست انداخت دور شانه لنا:« عزیزم! لابد خیلی درد کشیدی.» دست کشید روی موهایش:« می‌دونم خیلی ترسناکه، اونا پروتکل هانیبال رو اجرا کردند.» ابروهای لنا بالا رفت:« تو راجع بهش شنیده بودی؟» هانا سر را پایین انداخت. صدایش شرمگین بود:« گفتم که پدر، نظامی ارشد بود. یه وقتایی که دوستاش جمع می‌شدند خونه‌ی ما؛ همون‌طور که مشروب می‌خوردند و سرشون گرم می‌شد، وقت پذیرایی، بحث‌هاشون رو راجع به این شیوه‌نامه شنیدم.» لنا کلافه پیراهن را داد پایین:« نظامیای ما شعور ندارند. اگه عماد به دادم نمی‌رسید الان شرحه شرحه بودم.» سارا دست‌ها را به هم زد:« وای! چه خفن! عماد کیه؟ چطور کمکت کرد؟» لنا چشم دوخت بهش:« اون آقایی که روزای اول همراه عبدالله میومد اینجا. اون روز اتفاقی منو پیدا کرد. وسط رگبار سربازا، منو که زخمی شده بودم، انداخت رو کولش و برگردوند تو تونل.» برق چشم‌های سارا، صورتش را جذاب کرد:« یارو بَت‌منه!» سلیمه دست و بدن را کش‌وقوس داد و زد زیر گریه. سارا نوزاد را با بالش بغل کرد. خودش را با بچه تکان می‌داد و لالایی می‌خواند. لنا از تو ساک نوزاد شیرخشک و شیشه را درآورد. صدیقه با فلاسک برگشت. لنا شیرخشک درست کرد. داد دست سارا:« من می‌ترسم بهش شیشه بدم.» هانا شیشه را روی لبهای نوزاد تنظیم کرد. صدای قورت قورت بچه، قشنگ بود. سعید زد زیر گریه. هانا در آغوش کشیدش. لنا شیشه‌ی‌ دیگر را آماده کرد. داد به هانا. سلیمه را از دست سارا گرفت تا آروغش را بگیرد. هانا همانطور که به سعید شیر می‌داد گفت:« می‌بینی! دختر فرمانده ارشد اسرائیل داره به یه گوئیم شیر می‌ده. هی روزگار! لابد چند دقیقه‌ی دیگه هم باید پوشکش رو عوض کنم.» صورتش را به نشانه‌ای چندش بودن مچاله کرد. سارا خندید:« ماما، من که بلد نیستم پوشک عوض کنم.» لنا بچه را گذاشت رو پتو. چشمک زد:« منم همینطور.» هانا نوزاد را جابجا کرد. چند ضربه به پشتش زد:« اگه چندماه پیش، یکی به من می‌گفت، زیر زمین به نوزاد یه جنتیل شیر می‌دی، ازش می‌پرسیدم که آخرین بار کی الکل خورده.» گوشه‌ی چشمهای سارا و لنا چین خورد. صدای ونگ سعید بلند شد. پاها را به هم می‌کشید و خودش را کش و قوس می‌داد. روی لباس هانا بالا آورد. بوی استفراغ نوزاد پیچید تو هوا. سر شانه‌ی هانا خیس شد. هانا کلافه بچه را دور کرد:« کوفت!» سعید بی‌وقفه گریه می‌کرد. صورتش به سرخی می‌زد و از چشم‌ها، فقط خط سیاهی دیده می‌شد. لنا دستپاچه گفت:« این چش شد؟» صدای گریه‌ی سلیمه هم بلند شد. سارا او را بغل کرد و راه افتاد تو اتاق:« چه ریزه. می‌ترسم بیفته.» هانا بلند شد، همانطور که خود را تکان می‌داد، نوزاد را هم بالا و پایین می‌برد، فایده نداشت. هانا رو کرد به لنا:« تو ساکو بگرد ببین شربت دل‌درد نذاشتند.» لنا زیپ را کشید. دست گرداند توی کیف:« اه! چیزی نیست.» ساک را چپه کرد روی موکت. یک بسته پوشک و چندتا لباس نوزادی ریخت زمین. رفت دم در. چندتا تقه زد. صدیقه در را باز کرد:« شربت دل‌درد می‌خوام.» صدیقه با شیشه دارو برگشت. لنا دستمال کاغذی را کشید دور دهان سعید. قاشق چایخوری را از شربت پر کرد. ریخت تو حلقش. با قاشق دور لب را پاک کرد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
056.mp3
11.48M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست 🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام حسين عليه السلام : بادِروا بِصِحَّةِ الأجسامِ في مُدَّةِ الأعمارِ ؛ امام حسين عليه السلام : در مدّت عمر ، در حفظ سلامت تن بكوشيد . تحف العقول ، ص ۲۳۹ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا