🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
صفحه دوازده قرآن کریم.mp3
3.53M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️صفحه دوازده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
💻 Farsi.Khamenei.ir
12.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟠 تصاویری که شاید هرگز ندیده باشید
🔸واکنش مردم وقتی متوجه میشوند سیدحسن نصرالله در دوران دفاع مقدس، دوشادوش رزمندگان ایرانی با صدام میجنگید
#سید_حسن_نصرالله #حزب_الله
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوپنج وقت ناهار خانمی که سینی غذا تو دست داشت را صدا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوشش
در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سکوت اتاق را میشکست. حتی هانا و سارا هم زیاد صحبت نمیکردند. انگار افسردگی لنا، طاعون بود و مسری. همه را درگیر کرده بود.
آن روز صبح صدای انفجارها بیشتر شده بود. هر از چندگاه، زمین میلرزید. سارا دراز کشیده بود و سر گذاشته بود روی پای هانایی که زیر لب دعا میخواند.
لنا کز کرده بود یک گوشه. مثل این چند روز زانوها را بغل گرفته بود و سر گذاشته بود رویشان. موهایش شلخته ریخته بود دور شانهها. فکر میکرد. از کودکی تا الان. به آینده. هر چه بیشتر میاندیشید ناامیدتر میشد. هیچ روزنهای نبود.
هر چند دقیقه لامپها پرپر میکردند تا بالاخره برق رفت.
همهجا تاریک شد. تاریک تاریک. معمولا چشمها با نور کم منطبق میشود؛ اما به ظلمت، به این راحتی عادت نمیکند.
سارا جیغ کشید و زد زیر گریه. هانا قربان صدقهی سارا میرفت. کمکم گریهاش فروکش کرد.
لنا مثل قطب ساکت بود و سرد. انگار هیچ چیز هیجان زدهاش نمیکرد.
یک ساعت بعد فقط از صدای نفسهای سارا و زمزمهی هانا، معلوم میشد که لنا تنها نیست. سر و صدای انفجار بیشتر شد. یکباره چیزی با صدایی مهیب ترکید. تمام اتاق لرزید.
لنا جیغ کشید. بلند شد. کورمال کورمال، دوید سمت در. بر خلاف انتظار با چندبار بالا و پایین کردن دستگیره، آنرا باز کرد.
بیرون ظلمات بود. هانا و سارا را صدا زد. جیغ جیغشان نشان میداد که کنارش رسیدهاند. دست نرم هانا را گرفت. دست دیگر را به دیوار میکشید و جلو میرفت. سارا هم به لباسش چنگ زده بود. لامسه، راهنمای خوبی نبود. لنا تلو تلو میخورد.
از دور برای یک لحظه، کورسویی روشن شد. سارا ذوق زده داد زد:« وای!»
پا تند کردند. بیهراس از خوردن به در و دیوار. مثل پیدا کردن خورشید در فرار از سیاهچالهی کهکشانی.
هر از گاهی، برق انفجاری، شهابوار، میدوید توی تاریکی تونل. پشتبندش، صدایی هراسناک، زمین را میلرزاند.
توی نور لحظهای، دری که با میلههای فلزی بلند، جلوی راهشان را گرفته بود، دیدند. لنا دوید طرفش. آنرا محکم تکان داد. صدای جلنگ جلنگ، برخورد زنجیر با در، ناامیدش کرد. هانا او را کنار زد. دست کشید بهش، قفل کتابی، زنجیر را دور گلوی در محکم کرده بود. آنرا به جلو و عقب، تکان داد. نالهاش میان صدای بلند زنجیر به گوش رسید:« نمیشه.»
باید برمیگشتند؟
فایده داشت؟
هر سه همانجا، آوار شدند روی زمین خاکی.
لنا تکیه داد به دیوار، مثل این چند وقت، زانوها را توی بغل گرفت. سرما از بافت نازکی که پوشیده بود رد میشد تا تیرهی پشت. لرز افتاد به جانش. غم و ناامیدی، چنگ انداخت توی تک تک یاختههای بدن. زد زیر گریه. تمام اندوه این مدت از چشمش میچکید بیرون.
صدای هقهق سارا و هانا میآمد. کمکم انفجارها آرام شدند. گاهی صدای دل زدن سارا، سکوت را میشکست.
مغز لنا پر شده بود از افکاری که یک لحظه میآمد و میگریخت. سرنوشت نامعلومشان با این بیخبری از پدر و عبدالله.
سعی کرد به جیزی فکر نکند؛ اما نمیشد.
نفهمید چقدر گذشت که آنسوی تونل، کورسوی کمرنگی دیده شد. صدای همهمهای شنیدند. نور چراغ قوه، از آن جلو، روی زمین با هر قدم بالا و پایین میرفت و دیوارهای تونل را روشن میکرد. پشت سر، چند نفر با سر و صورت پوشیده آمدند نزدیک. مرد نور چراغ را گرفت رویشان. یکی کلید انداخت توی قفل:« شما اینجا چکار میکنید؟»
صدای مقداد بود. خستگی و اندوه از صدایش میچکید. رو کرد به عقب. خشدار پرسید:« چرا در اتاق باز بوده؟»
مردی که چراغ قوه به دست داشت؛ دست دیگر را گذاشت روی شانهی مقداد:« بررسی میکنم برادر. ببینم این کمفکری کار کی بوده؟»
صدا آشنا بود و غریبه؛ اما لنا زود شناخت. عبدالله بود. عبدالله مهربان. گریه، لحن و حالت صدایش را عوض کرده بود.
لنا قوت گرفت. دست انداخت به دیوار و بلند شد. با ذوق پرسید:« عبدالله!... بهتری؟ چی شده؟»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
صفحه سیزده قرآن کریم.mp3
3.86M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️صفحه سیزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
💻 Farsi.Khamenei.ir