🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوچهار
جلوتر به سهراهی رسید. به نقشه نگاه کرد. باید حدس میزد تونل تو کدام مسیر ریزش کرده. احتمالا مسیر وسطی. رفت تو دالان سمت راست. اگر نقشه درست بود باید بعد از طی حدودا صدمتر به خروجی میرسید. شروع کرد شمردن قدمها. حداقل دویست متر راه رفته بود اما خروجی پیدا نبود. نه این مسیر درست نبود. نقشه را دوباره بررسی کرد. شبیه مسیر شماره دوم هم نبود. پس این نقشهی لعنتی به چه دردی میخورد؟ صدای حرف زدن را از دور شنید. دست و پایش را گم کرد. جلوتر یک اتاق بود. باید پنهان میشد. پا تند کرد سمتش. در راحت باز شد. دوید تو. پشت در قایم شد. چشم گرداند تو اتاق. نور کمی آنجا را روشن کرده بود. بوی عرق خفیفی میآمد. کسی نبود. آرام در را بست. صدای صحبت نزدیکتر میشد. دو مرد، عربی حرف میزدند. صدایشان آشنا نبود. امروز این چندمین بار بود که هول میکرد؟ حسابش از دستش در رفته بود. به دور و بر نگاه کرد. دو ردیف تخت دوطبقهی فلزی. کنار هر کدام یک کوله خاکی رنگ دیده میشد. یکی را برداشت. زیپش را باز کرد. تکان داد رو زمین. یک دست لباس نظامی و چفیه افتاد رو موکت. یک عکس هم آخر از همه تو هوا چرخید و افتاد پایین. انگار دنیا را بهش دادند. فورا لباسها را پوشید. چفیه را پیچاند دور سرش. بلد نبود. عبدالله را به خاطر آورد. دلش گرفت. خودش چفیهی او را باز کرده بود. سعی کرد همانطور ببندد. اتاق آینه نداشت. امیدوار بود درست پیچانده باشد دور سرش. صدای مردها دور میشد. شاید، جلوتر یک سه راهی باشد. آنها از مسیر دیگری رفتند. چشم گرداند دور اتاق. اینجا باید خوابگاه باشد. دقیق نگاه کرد. روی تشکها ملافه سفید کشیده شده بود. صاف. بدون هیچچروکی. یک طرف بالش سفید و یک طرف پتوی قهوهای تا شده گذاشته بودند. کنار هر تخت یک کوله بود. خم شد. از رو زمین، عکس جلوی پایش را برداشت. تو عکس قدیمی، مردی جوان با موهای مشکی که نوزادی رو به دوربین تو بغلش بود. هر دو میخندیدند. عکس را آورد نزدیکتر. چشمهای سیاه کودک برق میزد. لپهای سرخش با آن دو چال گونه، به زردآلوی بهاری میماند. زبان نوزاد کمی بیرون بود و دو تا دندان موشی سفید تو دهان بچه دیده میشد. مرد از ته دل میخندید. عکس بوی زندگی میداد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوپنج
عکس را انداخت تو کولهی خاکی. زیپش را بست. گذاشت سر جایش. آرام در را باز کرد. سرک کشید. کسی بیرون نبود. راه افتاد تو تونل. سعی کرد استوارتر راه برود.او الان یک سرباز فلسطینی بود. به یک دهانه رسید که به سمت زیر زمین میرفت. از آن گذشت. باز هم به سهراهی رسید. اینجا به شبکه عصبی میماند. همانقدر پیچیده، همانقدر پیشرفته. فرصت انتخاب و تصمیمگیری نداشت. از راه وسط رفت. دوباره صدای انفجار از بالای سر شروع شد. زمین میلرزید.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوشش
پا تند کرد. یک نفر از روبرو میآمد. تفنگ کلاشینکف تو دستش بود.ضربان قلب لنا بالا رفت. رنگ صورتش سفید شد. عرق نشست به تنش. کنار کشید و خودش را با درست کردن چفیه مشغول کرد. مرد با عجله از کنارش رد شد.به نظرش رسید دنبال او برود. احتمالا برای مبارزه میرفت بالای زمین. وقتی مرد دور شد، تعقیبش کرد. با فاصله. آرام و بی صدا مثل سایه. چند پیچ و دوراهی و سه راهی را رد کرد. صدای گلوله و انفجار، بلندتر بود. مرد تو انتهای راهرو ناپدید شد. هوای تازه را حس کرد. قلبش تازه شد. چشمهایش برق زد. چه حس شیرینی. تا آزادی چند قدم بیشتر نمانده بود. نور از سوراخ سقف میآمد تو. یک دایره نورانی تو تاریکی، دیده میشد. رسید آنجا. ذرات غبار تو نور، بالا و پایین میرفتند. بالا جنگ بود و تیراندازی؛ اما میتوانست رها شود. پا گذاشت رو پلهی اول نردبان. آزادی چقدر دلنشین بود. مزهی بستنی میداد تو ظهر گرم تابستان. پلهی دوم، خیلی هیجان داشت. پلهی سوم. احساس کبوتری داشت که مدتها تو یک جای تنگ و تاریک اسیر بوده و الان در قفس را باز کردهاند تا پرواز کند. پلهی چهارم، پدر به او افتخار میکند. خبرنگاران با او مصاحبه خواهند کرد. او قهرمان ملی خواهد شد. صدای انفجار زیاد شده بود. آرام سر را از سوراخ تونل بیرون آورد. به نور عادت نداشت. چشم ریز کرد. گرد و غبار میدان دید را، محدود کرده بود. کمی خودش را بالا کشید. چند وقت بود خورشید و آسمان آبی را ندیده بود؟ نفس عمیقی کشید. ابرها چقدر زیبا بودند. زیباتر از همیشه. آسمان شفاف بود و زلال. هوای ظهر پاییزی، مطبوع بود. نه داغ و نه سرد. نسیم آرامی برگهای درخت اُرسی که آن طرف توی خرابهای ساختمان بود را تکان میداد. صدای سوت گلوله را از نزدیکی سرش شنید. بلند فریاد زد:« شلیک نکنید. من اسرائیلیام.»
رگبار تیر از روبرو شدت گرفت. سرش را دزدید. رفت تو. چفیه را باز کرد. یک دست را گذاشت دور دهان شبیه بلندگو. با دست دیگر چفیه را از سوراخ بیرون آورد و مثل پرچم سفید تکان داد. دوباره داد زد:«من لنا لوسادا هستم.»
از محل شلیکها، معلوم بود که سربازان هموطن، نزدیک هستند. آنقدر نزدیک که صدایش را میشنوند. پس چرا اهمیت نمیدهند؟ سرش را از سوراخ بیرون آورد. رگبار تیر مثل سوزن چرخ خیاطی زمین را سوراخ میکرد و پیش میآمد. باد ملایمی میوزید، خاکی که پشت سر هر گلوله از زمین بلند میشد را، دور میکرد. سر را برد تو. صبر کرد. پایین اسارت بود و مرگ. بالا هم کشته شدن به دست هموطن. مانده بود چهکند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوهفت
رفت تو . لباس نظامی را در آورد. انداخت کنار. باید صبر میکرد تا درگیری کم شود. نفهمید چقدر گذشت که صدای گلولهها فروکش کرد.از نردبان بالا آمد. آرام چفیه را داد بیرون. پرچم صلح را تکان داد. کمکم سر و بالاتنه را بالا کشید. داد زد:« من لنا لوسادا هستم. از اسارت فرار کردهام.»
آمد بالا. سربازان اسرائیلی کمتر از پنجاهمتر با او فاصله داشتند. دوید طرفشان. چیزی تا آزادی نمانده بود. داد زد :« من هموطن شما هستم....»
نزدیکشان شده بود. آنقدر که دید سرباز سر تفنگ را گرفته طرفش. چفیه را تکان داد:« شلیک نکنید.»
به سرباز لبخند زد. دستها را به دو طرف تکان داد:« من مسلح نیستم.»
سرباز همانطور که خشک و بیاحساس نگاهش میکرد، شلیک کرد. پهلویش سوخت. افتاد روی زمین ناهموار. خون گرم، لباسش را سرخ کرد. جوی قرمز رنگی آرام از کنارش راه افتاد روی خاک. خاک را تیره میکرد و خیس. جمع شد تو چاله کوچک کنارش. عکس آسمان افتاده بود تو این برکهی کوچک سرخ براق. بوی خون و آهن میآمد. دست دیگر را آورد پایین. چفیه را فشار داد روی زخم. درد پیچید تو تمام تنش. اشک از چشمهایش، چکه چکه میافتاد روی زمین. کودک که بود، خیلی از بوی نم خاک خوشش میآمد. دلش برای خودش سوخت. چه سرنوشت شومی داشت. کشته شدن به دست هموطن، آنهم در جوانی. از نزدیکیاش صدای بلند الله اکبر آمد. بعد هم سوت شلیک آرپیجی را از پشت سر شنید. راکت خورد تو محل تجمع سربازان اسرائیلی. خاک و تکههای تن و لباس سربازان پرت شد تو هوا.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
و تا ابد بخشی از هر گناه که بر روی زمین اتفاق میافتد؛ دامن اولی و دومی را خواهد گرفت که امام زمانشان را خانهنشین کردند...
و ما هم، کودکانی هستیم با بغضی هزار و چهارصد ساله در گلو، منتظر تا مولا بیاید و نان و نور بیاورد برای روشن کردن ظلمات وجودمان.
#قدر_اول
فرق مولاست که شکافته میشود تا بیاموزد که فرق بین حق و باطل، به اندازه شناخت قدر مولاست.
#قدر_دوم
ما کودکانی هستیم بیکس، بیش از هزار سال است چشممان مانده به در، تا مولا بیاید.
#قدر_سوم
مولاست که مقدر میکند تقدیر ایتام آل محمد را
مولا جان! روحم به فدایت
با دستهای خالی، قلبهای ترک خورده و خونچکان و دیدگان منتظر، چشم به دستان کریم شما دوختهایم. میشود که به جای نان، برایمان نور بیاوری تا ظلمت هزاران ساله زمین را بشکافد، آنگاه ذره ذرهی زمین با نور تو، آینه آینه خواهد شد. تاریکی، ترک میخورد و نور تراوش میکند تو قالب زمان. و اشرقت الارض بنور ربه...
و وعدهی خداست که تحقق پیدا خواهد کرد.
کودکان یتیم کوفه بیشتر از نان، منتظر دستهای نوازشگر پدر بودند.
#شهادتمولاامیرالمومنینتسلیت