فرض
۱
نشسته بودیم روی مبل جلوی تلویزیون. تیتراژ اخبار را نشان میداد. دخترم آمد کنارم نشست. گردنش را خم کرد. موهای لخت سیاهش ریخت روی شانه:« مامان جونم!»
وقتی اینطور ناز میریخت توی صدایش یعنی باز تقاضای غیر منطقی داشت.
دست انداختم دور شانهاش:« متاسفم عزیزم. شبکهی پویا نه!»
تابی به گردن داد:« آخه شما هزار و ششصد بار اخبارو دیدید. تکراری نشده براتون؟»
کنار چشمم چین خورد. سعی کردم جلوی کش آمدن گوشههای لب را به بالا بگیرم. رو برگرداندم:« از ظهر شما تلویزیون دیدی. الان نوبت ماست.»
صدای گوینده پیچید تو خانه:« رهبر معظم انقلاب فرمودندکه بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند.»
فاطمه سادات چشمهای درشتش را ریز کرد:« فرض یعنی چی؟»
چطور باید برای یک بچه شش هفت ساله توضیح میدادم؟ چند لحظه مکث کردم:« یعنی همهمون هرقدر میتونیم باید به بچههای زخمی و مردم آواره کمک کنیم.»
با دست موها را کنار زد. متفکر نگاهم کرد:« یعنی منم باید کمک کنم؟»
صدای تلویزیون را کم کردم. دست کشیدم روی حریر موهایش:« اگه میتونی.»
کمی بیمیل بقیه اخبار را نگاه کرد. بلند شد. رفت قلم موها و آبرنگاش را آورد:« مامان جونی! میای کمکم کنی بوک مارک درست کنم؟»
اخبار دیدن به ما نیامده بود. برخاستم. رفتم کنارش. کاغذها را خط کشی کردم تا قیچی کند. یک ساعت بعد میز پر شد از نقاشیهای متفاوت.
۲
اقوام آمده بودند شب نشینی. ظرف میوه را گذاشتم روی میز. به میهمانها تعارف کردم بردارند. دخترم از اتاق با پوشه توی دست آمد. رو کرد به میهمانها:« عمه جون! زن عمو! ببینید چی کشیدم!»
عمه خانم خودش را خم کرد طرفش. غبغب تپلش تکان خورد. یک کاغذ را برداشت:« چه نقاشی قشنگی. این چیه؟»
برق افتاد تو نگاه فاطمه:« این بوکمارکه.»
چشمهای عمه خانم گرد شد:« چی مارک؟»
فاطمه یک نقاشی دیگر داد به دستش. شمرده شمرده گفت:« بوک...مارک. وقتی قرآن یا کتاب بخونی نشونه میذاری.»
عمه کاغذ را برد نزدیک چشم:« چقدر نازه. میدیش به من؟»
لبخند صورت فاطمه را قشنگتر کرد:« آخه فروشیه. سیتومن.»
دختر عمه یک بوک مارک برداشت:« این چطور ؟»
فاطمه چشم ریز کرد:« اون خیلی گرون تره.»
:« چند؟»
فاطمه دست گذاشت روی چانه:« سی و یک تومن.»
رو کرد به من:« خیلیه؟»
سر را به بالا و پایین تکان دادم:« آره مامان جان!»
عمه خانم یک استکان چایی برداشت. تکیه داد به مبل:« حالا اینهمه پول میخوای چکار؟»
فاطمه سر را بالا گرفت. سینه جلو داد:« میخوام به بچههای لبنان کمک کنم. آقا گفتند همه هر طور میتونند باید کمک کنند.»
زن عمو و بچههایش هم چندتا بوک مارک برداشتند.
آخر میهمانی ششصد و پنجاه تومان پول جمع شد.
فاطمه گوشیم را آورد:« حالا این پولها را بریز برای بچههای لبنان.»
#نارون
#مافرزندانمانرابانفرتازاسرائیلبزرگخواهیمکرد.
https://eitaa.com/rooznevest
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق گاهی یک صوت است در میانه کارهای بزرگ، وقتی نیاز به روحیه ویژه داری...
#حتمادیدهشود
@seyedsajad65
.
كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ...
آیه ۲۴ ابراهیم را همیشه دوست داشتم. بخاطرِ "كَلِمَةً"
از وصفهای شاعرانهی قرآن همین تشبیهِ واژهها به صنوبرهاست...🌱
واژههای پاک در نگاه قرآن، صنوبرهای سبز و بلندیست که تا خودِ آسمان قد کشیدهاند...
من از کودکی شاعر بودم و حتی پیش از آنکه خواندن و نوشتن بلد باشم، واژهها را بلد بودم...
بعدها قرآن را بلد شدم و با "كَلِمَةً " آشنا شدم...
"كَلِمَةً" یکی از رازهای قرآن بود، از تمام رازهایش سحرانگیزتر
"كَلِمَةً" حتی یکی از نامهای خدا بود!
كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا/ توبه ۴۰
من با "كَلِمَةً" و زیر سایهی صنوبرها قد کشیدم و همیشه خیال میبافتم که بالاخره رازِ "كَلِمَةً" را پیدا میکنم...
تمامِ نوجوانی و جوانیِ من با کلمهها و شعرها سر شد و قلبم از نورِ "كَلِمَةً" همیشه روشن بود...
"كَلِمَةً"
آن کلمهی رازآلود، آن صنوبرِ پاکِ برافراشته تا آسمان بالاخره مشتش را پیش من باز کرد و محرم سِرَّم نمود...
"كَلِمَةً" زینب بود!
زینبی که چند ورق برایش نوشتم و خودش نشان داد که شاخ و بَرَش تا کجاها بود...
چاپ اول کتاب کنار تمامِ نذر آبها و نذر نانها، نذر کلمه شد و اربعین مهمان کولههای زائرانِ اباعبدالله...
و حالا چاپِ دومش قاطیِ تمامِ نذر طلاها و نذرِ پولها، نذر نور شده و قربانیِ راهِ حزبالله...
كَلِمَةً قطعا زینب بود...
جز زینب، صنوبر دیگری نمیتوانست این اندازه سبز و خوشیُمن و با برکت باشد...
فقط واژههای آغشته به عطرِ زینب میتوانستند از کربلا تا قدس را درنوردند...
کسی پیش از زینب راهِ قدس را به ما نشان نداده بود...
من و تمام شاعرها به قربان "كَلِمَةً"، بانوی همیشه پیروزِ جبههی مقاومت 💚
✍ملیحه سادات مهدوی
شاعری که مالِ دنیا نداشت اما کلمه داشت و همان را برای جبههی مقاومت داد...
@sharaboabrisham
نذر نور و کلمه:
5859831025491050
.
https://eitaa.com/rooznevest
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌۴۶۹ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
سلام دوستان عزیزتر از جان
عصر جمعهتون بخیر
انشالله از فردا ادامهی داستان نقاب هیولا روز در میان در کانال بارگذاری میشود.
مرا بابت تأخیر در نوشتن ببخشید.
ارادتمند همگی
د. خاتمی « نارون»
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هفتادوچهار به دیوار تکیه داد. کمی به آنها نگاه کرد. ضع
آخرین بخشی که در کانال قرار گرفت.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادوپنج
عبدالله بطری را برداشت. در را باز کرد. چند قطره چکاند تو دهان:« تا چند روز باید با همین بطری آب سر کنیم.»
گوشه ابروی لنا به پایین کشیده شد. با چشمهایی گرد و دهان باز زل زد به عبدالله . حالا درک میکرد، واقعا زیر زمین دفن شدهاند. دو مرد با یک زندانی زخمی و یک بطری نصفهی آب. ضربان قلبش بالا رفت. دست و پایش بیحس شد. چقدر تشنه بود. جایی خوانده بود آدمها هنگام قحطی بیشتر غذا میخورند. نیم خیز شد. بالش را گذاشت پشتش. تکیه داد بهش. اشاره کرد به بطری:« میشه کمی آب بدی؟»
تو بیمارستان، آموزش داده بودند که در شرایط سخت که کمبود دارو یا وقت بود، در صورت اجبار به انتخاب، بین بیماران جوان و کهنسال، سالم یا زخمی، باید بیمار جوان سالمتر برای زنده ماندن انتخاب شود. از نظر تلمود حتی در صورت عدم اجبار، بین یک یهودی و جنتیل، باید زنده ماندن یهودی در اولویت باشد. اگر کتاب فلسطینیها هم مثل تلمود بود، لنا هیچ شانسی برای زندگی نداشت.
عبدالله بطری را گرفت طرفش:« کمتر بخور، برای زخمت ضرر داره.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌۴۷۲ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia
خوشبختی
ما مردمان خوشبختی هستیم. اگر حجاب معاصرت میگذاشت، تا بدانیم چه داریم، برای هر لحظه بودن در این زمان، سر به سجده می گذاشتیم.
ما مردمان خوش شانسی هستیم. نمیدانم خداوند تبارک و تعالی، در عالم ذر در ما چه دید که اکنون و در این لحظه، در ایران عزیز ما را مبعوث کرد.
ما خیلی چیزها داریم که آرزوی انسان از اول تاریخ بوده است .
ما در هوایی نفس کشیدیم که امام خمینی، نفس کشید. امام خامنهای حضور دارد و خداوند همراه ملکوتیان، ارواح مطهر شهدا را برای حمایت از ما مامور کرده است.
ما مردمان خوشبختی هستیم. مینشستیم پای سخنرانی مردی که زبانش را نمیفهمیدیم اما سیمای ملکوتیش، به روحمان، شجاعت و آرامش هدیه میداد. نصرت خدا در زمین. سید حسن نصرالله.
ما مردمان خوشبختی هستیم. به قول آن عرب لیبیایی، عمر مختار را ندیدیم اما یحیی سنوار را چرا.
ما مردمان خوشبختی هستیم که شهید سلیمانی را دیدیم. مردی که نورخدا در چهرهاش میدرخشید و حقتعالی به دست او پرچم ظلمات داعش را پاره کرد.
ما مردمان خوشبختی هستیم. شاید خاطرهی زیادی از شهید همت نداشته باشیم، اما شهید تهرانی مقدم را دیدیم که دست رهبرمان را برای مبارزه با اسرائیل پر کرد.
ما شهابباران اسراییل را دیدیم.
ما از هیجان فریاد کشیدیم و صلوات فرستادیم.
ما برآورده شدن آرزویِ تمامِ پیامبرانِ شهیدِ بنیاسراییل را لمس کردیم.
ما مردمان خوشبختی هستیم.
ما هموطنانی داریم که با یک ندای کمک خواهی برای مسلمان غیر همزبان، یا حتی هممسلک، آنهم در فضای مجازی، تمام هستی خود را به میدان میآورند.
یک لحظه فکر بکنید، چند درصد از زنانی که در زمان امیرالمومنین میزیستند، امام حسن را دیدند، هوای امام حسین را نفس کشیدند، چند درصد از زنانی که توفیق حضور در زمان چهارده معصوم را داشتند؛ به این بلوغ فکری رسیده بودند که از عزیزترین جواهرات خود نه برای فامیل و همسایه و همشهری، که برای همفکری که هزاران کیلومتر دورتر، مورد ظلم واقع شده و بانگ کمک خواهی بلند کرده، بگذرند.
ما مردمان خوشبختی هستیم. آرزو داریم جزو کسانی باشیم که خداوند متعال به نام مقدس ظاهرش برما جلوه کند و امتمان را زمینهساز ظهور حضرت مولا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف قرار دهد.
پینوشت۱: عکس بالا، تصویر بخشی از طلاهایی هست که همکاران محترم برای کمک به حزبالله لبنان تقدیم کردهاند.
پینوشت ۲: میخواستم متن را با آیهی شریفهی قرآن آغاز کنم اما قلم خود مرکبدار بود و نشد. پایان سخن را متبرک میکنم با کلام خداوند متعال:
مَثَلُ الَّذينَ يُنفِقُونَ أَموالَهُم فی سَبيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَت سَبعَ سَنابِلَ فی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَن يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ.
مَثَل کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق میکنند، مَثَل دانهای است که هفت خوشه از آن میروید و در هر خوشه، صد دانه است. و خدا برای هر کس که بخواهد زیاد میکند و خدا واسع و داناست.
#نارون
#سیزدهآبانماهچهارصدوسه
https://eitaa.com/rooznevest
نحن قومٌ سعداء! لو سمح لنا حجاب المعاصرة أن نعرف ما نملك، لسجدنا شكراً لكل لحظة نعيشها في هذا الزمان!
نحن قومٌ محظوظون! لا أدري ما الذي رآه الله تعالى فينا في عالم الذر ليبعثنا الآن وفي هذه اللحظة في إيران العزيزة!
لدينا الكثير مما طالما تمناه الإنسان منذ فجر التاريخ!
لقد تنفسنا هواء تنفس فيه الإمام الخميني، والإمام الخامنئي حاضر، والله تعالى قد وكل ارواح الشهداء الطاهرة لحمايتنا!
نحن قومٌ سعداء! كنا نجلس لنستمع إلى خطاب رجل لا نفهم لغته ولكن هيئته السماوية كانت تهدي روحنا الشجاعة والسكينة! نصرة الله في الأرض! السيد حسن نصر الله!!
نحن قومٌ سعداء! كما قال ذلك رجل من لیبیا: لم نر عمر المختار ولكننا رأينا يحيى السنوار!
نحن قومٌ سعداء! لأننا رأينا الشهيد سلیماني، رجلٌ تتلألأ في وجهه نور الله وقد مزق الله تعالى بيده راية ظلمات داعش!
نحن قومٌ سعداء! ربما لا نملك ذكريات كثيرة عن الشهيد همت، ولكننا رأينا الشهيد تهراني مقدم وهو یهیأ الأرضیة لمحاربة إسرائيل!
رأينا زخّات الصواریخ على إسرائيل! و هتفنا فرحاً و صلينا!
لقد لمسنا تحقيق أماني جميع الأنبياء الشهداء من بني إسرائيل!
نحن قومٌ سعداء! لدينا مواطنون يبذلون كل ما يملكون استجابة لدعوة للمساعدة من مسلم غير ناطق بلغتنا أو حتى غير ملتزم بديننا، وذلك عبر الفضاء الافتراضي!
تخيلوا لحظة واحدة، کم عدد النساء اللواتي عشن في زمن أمير المؤمنين ورأينَ الإمام الحسن والإمام الحسين، بلغن هذه الدرجة من النضج الفكري ليتنازلن عن أغلى ما يملكن ليس لأهلهن أو جيرانهن أو مواطنيهن، بل لأخواتهن في الإنسانية اللواتي يعانين الظلم على بعد آلاف الكيلومترات ويرفعن صرخة الاستغاثة؟
نحن قومٌ سعداء! نتمنى أن نكون من الذين يظهر الله عليهم اسمه الكريم ويجعل أمتنا سبباً لظهور مولانا صاحب الزمان عجّل الله فرجه الشريف!
*
أ: الصورة أعلاه هي جزء من الذهب والحلي الذي قدمه الزملاء الكرام لمساعدة حزب الله.
ب: كنت أريد أن أبدأ النص بآية كريمة من القرآن الكريم ولكن قلمي كان فرسا فارسا في المیدان، فأختم الكلام بقول الله تعالى:
"مَثَلُ الَّذينَ يُنفِقُونَ أَموالَهُم فی سَبيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَت سَبعَ سَنابِلَ فی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِائَةُ حَبّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَن يَشاءُ وَ اللَّهْ واسِعٌ عَليمٌ
🖋 د.خاتمی« نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادوشش
لنا بطری را قاپید. گذاشت تو دهان. نگاهش به زندانبان بود. دو قلپ آب خورد. گلویش تازه شد. آب از گوشه لبش ریخت پایین. منتظر بود صدای فریاد عبدالله را بشنود؛ یا اینکه بطری را چنگ بزند. مرد واکنشی نشان نداد. خودش خجالت کشید. بطری را کنار گذاشت. با پشت دست کشید رو لبها:« نمیفهمم. چرا تو این شرایط بهم آب دادی؟»
عبدالله داشت ران پایش را میمالید:« قبلا گفتم تو مهمون ما هستی.»
لنا سر را به دو طرف تکان داد:« هنوزم نمیفهمم.»
عبدالله اشاره کرد به لباس لنا:« زخمت خونریزی کرده. میخواهی معاینه کنم ؟»
لنا خم شد به جلو. نگاه کرد به پهلویش:« مهم نیست. خونریزی بند اومده. جواب ندادی؟»
عبدالله از جیب بغل، کتاب کوچکی را در آورد. از روی جلد کهنه و برگههای تاخوردهاش، معلوم بود بارها خوانده شده. نشان لنا داد:« میدونی این چیه؟»
لنا کمی جابجا شد. تکیه داد به پشتی تخت. چشم ریز کرد. سر را به دو طرف تکان داد:« نه.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۴۷۴ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia