قسمت شصت و هفتم 🌱
«تنها میان داعش»
دلش نمی خواست کسی او را را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین
نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از
پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای
پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
لب پرسید:»همه سالمید؟« پس از حملات دیشب، نگران
حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر
رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید
:»پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند
کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :»خوبم
خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا
نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی
زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف
بهتره؟« در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را
دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش
افتاده بود، نجوا کرد :»حاج قاسم نمیذاره وضعیت
اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میکنه
تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و
حرفی زد که دلم آتش گرفت :»دلم واسه یوسف تنگ
شده، سه روزه ندیدمش!« اشکی که تا روی گونه ام رسیده
بود پاک کردم و پرسیدم :»میخوای بیدارش کنم؟«
سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد
و با خجالت پاسخ داد :»اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان
شکسته ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام
که با لبخندی دلربا دلداریام داد :»انشاءالله محاصره
میشکنه و حیدر برمیگرده!
قسمت شصت و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید
کرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش
بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و
درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست
مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و
طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :»نرجس
دعا کن برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا
سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی
شنیدم :»دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید،
دو تا از بچه ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه
هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس
داعش رو میگرفتیم.« سپس غریبانه نگاهم کرد و
عاشقانه شهادت داد :»انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط سیدعلی خامنه ای و حاج قاسم پشت ما هستن!« اما
همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه
صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ
صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد،
آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :»سنجار با همه
پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست
داعش!« صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست
دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را
جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در
میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد
که در این گرما تمام تنم یخ زد :»تا زمانی که یه نفر از
ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این
واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!«
قسمت شصت و نهم🌱
«تنها میان داعش»
دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که
لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :»بلدی باهاش
کار کنی؟« من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او
اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی
کشید و گفت :»نترس خواهرجون! این همیشه باید دم
دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر
باز شد...« و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش
صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه
دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت
:»هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.« با دست
هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از
دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به
دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را
یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن
بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشتزده ام افتاد
:»انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...« دیگر نفسش بالا
نیامد تا حرفش را تمام کند، به سختی از جا بلند شد و با
قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت. او میرفت و
دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم
و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد،
دیدم زن همسایه، ام جعفر است. کودک شیرخوارش در
آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس
کرد :»دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش
درنمیاد، شما شیر دارید؟
قسمت هفتادم🌱
«تنها میان داعش»
عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به
سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشک یوسف چند
قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به
آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از
پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی
نجوا کردم :»پس یوسف چی؟« هشدار من نه تنها
پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد
داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :»یه شیشه آب
میاری؟« بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم
پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :»برو خواهرجون!«
نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم
بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره
کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق
شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا
از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی
سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ
حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه
و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه
نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بی تاب
رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را
گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم
:»یه ساعت استراحت کن بعد برو!« انعکاس طلوع آفتاب
در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی اش
شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۰ قرآن کریم ( آیات ۱۹ تا ۲۷ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) خطاب به امام علی (ع) میفرمایند: «یاعَلی ! سَیِّدُ الکَلامِ القُرآنُ» ای علی! برترین سخن، قرآن است. (تفسیرابی الفتوح ۲/۳۱۹)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #دهه_فجر
🆔 eitaa.com/meyarpb
🇮🇷
🌀#پرسش_و_پاسخ(۴۳) | چرا آمریکا برخی تحریمهای هستهای ایران را لغو کرد؟
🔻 وزارت خارجه آمریکا جمعه شب اعلام کرد که این کشور با اعمال برخی معافیتهای تحریمی، شرایطی را فراهم کرده که کشورها و شرکتهای خارجی بتوانند با ایران در پروژههای نیروگاه اتمی بوشهر، نیروگاه آب سنگین اراک و راکتور تحقیقاتی تهران همکاری کنند.
🔹 این معافیتها پیش از این از سوی «مایک پمپئو» وزیر خارجه سابق آمریکا در ماه می ۲۰۲۰ لغو شده بود. وزارت خارجه آمریکا همچنین تاکید کرده؛ معافیتهای ارائه شده به منظور تسهیل گفتگوها در وین طراحی شده که به دستیابی به توافقی برای بازگشت متقابل به برجام کمک میکند.
🔸 در این خصوص کارشناسان معتقدند فارغ از ادعاهای مقامات آمریکایی در خصوص علت معافیتهای تحریمی جدید در زمینه هستهای، آنچه مهم است اینکه علت برداشتن این تحریمها کاملا مرتبط با توافق احتمالی پیش رو است.
🔹 در این خصوص گفته شده است که آمریکا برای اینکه ایران بتواند تعهداتی که ذیل توافق جدید در حال نهایی شدن است را انجام دهد، این تحریم ها را برداشته است.
🔸 به عنوان نمونه؛ پیش از این ترامپ، خرید اورانیوم غنی شده ایران را تحریم کرده بود تا روسیه نتواند آن را بخرد. یا خرید آب سنگین از ایران را تحریم کرده بود تا امثال چین و روسیه نتوانند آن را بخرند اما الان با توجه به گزارههایی که نسبت به انتقال مواد غنی شده ایران به کشور ثالث (احتمالا روسیه) مطرح شده، این معافیت میتواند مسیر را برای اجرای تعهدات هسته ای ایران مبنی بر خروج مواد غنی شده از ایران و...باز می کند.
🔺علاوه بر این، درازای توقف فعالیت آب سنگین اراک، چینیها راکتورآب سبک را در ایران خواهند ساخت که این نیز از بندهای توافق احتمالی است.
#ایران_قوی | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت هفتاد و یکم🌱
«تنها میان داعش»
» فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت،
ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!« و نفهمیدم این چه قراری
بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت
معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم
قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار
دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود
که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم
ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من
افتاد، دوباره تشکر کرد :»خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا
برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!« او دعا میکرد و
آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم
شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی
خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :»حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ
مصطفی میگفت سیدعلی خامنه ای به حاج قاسم گفته
برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!« سپس سری تکان داد و
اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم
رساند :»بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت
کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت
هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!«
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به
حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم می پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد
:»شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر
بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بیرون بره
قسمت هفتادو سوم🌱
«تنها میان داعش»
»بچه ها عباس رو بردن
درمانگاه...« گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را
برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش
زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که
نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :»الان
که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.« از گریه یوسف
همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه
چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم
رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم
ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر
طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی
رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم
را دیدم. تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه
دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال
کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش
نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در
همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد
و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده
بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم
همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که
پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه
عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده
بود و دیگر این جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست
از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
قسمت هفتادو دوم🌱
«تنها میان داعش»
او میگفت و من تازه می فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما
نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که
دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش
غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت
ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد،
عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت
از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم
نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان
حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف
از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت
قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این
نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم
عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان
گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی
نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم،
سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی
رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او
بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی
خونه اس؟« گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش
مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بی پرده
پرسیدم :»چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۱ قرآن کریم ( آیات ۲۸ تا ۳۵ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 امام رضا (ع) میفرمایند: «لا تَطلُبُوا الهُدی فی غَیرِالقُرآنِ فَتَضِلّوا» هدایت را جز از قرآن مجویید که گمراه خواهید شد. (امالی صدوق /۴۳۸)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت هفتادو سوم🌱
«تنها میان داعش»
»بچه ها عباس رو بردن
درمانگاه...« گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را
برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش
زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که
نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :»الان
که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.« از گریه یوسف
همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه
چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم
رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم
ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر
طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی
رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم
را دیدم. تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه
دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال
کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش
نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در
همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد
و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده
بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم
همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که
پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه
عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده
بود و دیگر این جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست
از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
قسمت هفتاد و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری
خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت
چکیدن نداشت که آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم
میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به
تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ
خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب
التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین
چشمهای به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما
نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و
همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر
دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم
کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :»عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو
داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!« دیگر دلش از این دنیا
جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری ام
را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :»عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش
کردن، الان نمیدونم زنده اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه
دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن اما انقدر
خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من
دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!« دیگر باران اشک به
یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم
بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان
بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله هایم را نامحرم بشنود که سرم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بی صدا ضجه میزدم.
قسمت هفتادو پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما
باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند
کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی
سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای
برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ
زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم
همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد
به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری
پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه
شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده
و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی
میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر
چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک
نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو
که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر
پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا
داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی
را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم
عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با
چه دلی میشد به خانه برگردم؟
📢توجه توجه
به اطلاع عموم مردم میرساند:
در ساعت 21 شب یوم الله 22 بهمن ماه به یاد حماسه ماندگار و تکبیرهای ملت مبارز و قهرمان ایران اسلامی در بهمن خونین 57، به شکرانه چهل و سه سال بالندگی، اقتدار و استواری،
بانگ تکبیر و ندای توحیدی «الله اکبر» در سراسر شهرستان خوروبیابانک طنین انداز و همزمان آسمان شهر خور نور باران خواهد شد.
🎇🕌مکان اجرای مراسم نور افشانی : میدان امام زاده سید داود(ع)
🎆⏰زمان: پنجشنبه ۲۱ بهمن ساعت ۲۱:۰۰
✉️از همه همشهریان دعوت میشود در این مراسم شرکت نمایند.
"روابط عمومی و تبلیغات سپاه شهرستان خوروبیابانک"
🔸حماسه حضور، عظمت ملت🔸
🇮🇷یوم الله ۲۲ بهمن مبارک🇮🇷
امسال پر شور تر از سال های قبل
🌟همه می آییم🌟
🔰راهپیمایی سراسری ۲۲بهمن ماه🔰
🔻مکان تجمع: پارک معین
🔻مسیر راهپیمایی: خیابان امامزاده سید داود(ع)
🔻با سخنرانی: حجت الاسلام والمسلمین صادقی
(نمایندگی ولی فقیه در سپاه صاحب الزمان)
🔻زمان: ساعت ۱۰ صبح روز جمعــه ۲۲ بهمن
🔹منتظر حضور پرشور شما همشهریان عزیز و ولایت مدار هستیم.
👈در ضمن وسیله ایاب و ذهاب از درب مسجدالنبی رأس ساعت ۱٠صبح آماده حرکت به سمت محل تجمع میباشد.
🔰شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی شهرستان خوروبیابانک