eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# صبح آماده ی رفتن شدیم و با کاروانی که ابتدای مسیر پیدا کرده بودیم، هم مسیر شدیم. از ابتدای راه، ماهان بی توجه به بقیه جلو افتاد و راه خودش رو می رفت. امیر حسین مدام از دور حواسش به ماهان بود که مبادا راه رو اشتباه بره و دوباره از بقیه جدا بشه. من و نرگس هم مراقب زندایی بودیم و با خانمهایی که بچه همراهشون بود، همقدم شدیم. بچه ها سرخوش از این پیاده روی این طرف و اون طرف می دویدند و با هم بازی می کردند. انگار این سفر بیشتر از همه، به اونها خوش می گذشت. گاهی بین راه بچه ها خسته می شدند و زندایی برای کمک به مادرهاشون، بچه ها رو به نوبت روی پاش می نشوند تا با صندلی چرخدار کمی از راه رو طی کنند و خستگی راه اذیتشون نکنه. کنار زندایی حواسم گاهی سمت ماهان می رفت. هر جا دلش می خواست می نشست و استراحت می کرد و هر جا که خودش مایل بود به راه ادامه میداد. وقتی بین راه اهالی اونجا خوراکی یا غذا میاوردند، گاهی از سر ناچاری قبول می کرد و چند باری هم با رفتاری دور از شان یک مهمان، دستشون رو رد می کرد. تو اون مسیر افرادی پارچ و لیوان به دست تشنگی زائران رو برطرف می کردند، اما هر جا که با لیوان های پلمپ شده ی آب پذیرایی می کردند، ماهان چند تا می گرفت و بی توجه به تشنگی بقیه توی کوله اش می گذاشت. با تکونی که ویلچر خورد، نگاه از ماهان گرفتم و سعی کردم چرخهای صندلی رو از نا همواری های جاده ی خاکی عبور بدم. -خسته شدی عزیزم، حلال کن تو رو خدا همینجور که با تمام توانم به دسته های صندلی فشار میاوردم و صندلی رو کنار جاده هدایت می کردم، گفتم -نه زندایی خسته نشدم، جاده خرابه چرخها گیر می کنه... هنوز حرفم تموم نشده بود که نفهمیدم چطور چادرم زیر پام گیر کرد و همونجور که دستم به صندلی بود، تعادلم رو از دست دادم و افتادم. بخاطر فشار دستم، یک لحظه ویلچر سمت من برگشت. چیزی نمونده بود بیوفته که زتدایی دستش رو تکیه گاه کرد و به درخت نخل کنار جاده تکیه داد. صدای نرگس و بقیه رو شنیدم که به سمت ما اومدتد. زانوم بخاطر برخورد با زمین درد گرفته بود ولی بخاطر زندایی ترسیده بودم. نمی دونم ماهان کی متوجه این اتفاق شد. ولی دیدم که با اخم سنگین و قدمهای بلندش از دور به ما نزدیک شد و صدای فریاد گونه اش رو تو فضا پیچید -تو داری چکار می کنی؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های۲۳۴_۲۲۹_2024_01_15_06_54_15_745.mp3
15.06M
📌 📒با موضوع: 👇 قناعت ، حسن خلق ، مشارکت مالی ، عدل و انصاف ، احسان و تفضل ، دعوت به جنگ ، بهترین خصلت های بانوان و و و و و 📆 ۲۵ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
هدایت شده از دُرنـجف
☝️دعای روز «ششم» ماه مبارک رمضان 🤲 🌹اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلٖیِکَ الفَرَجَ بِحَقِّ هٰذَا الشَّهْرِ الرَّمَضَانَ الَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرآنَ🌹
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# جلو اومد و بقیه کنار رفتند. ویلچر زندایی که با کمک درخت نخل هنوز نیوفتاده بود رو با غیظ صاف کرد و باز ر به من صداش و بالا برد. -هیچ معلوم هست حواست کجاست؟ اگه نزدیک درخت نبود که الان افتاده بود. هم نگران زندایی بودم، هم از کار ماهان ترسیده بودم. علیرغم دردی که توی پام پیجیده بود، اما سعی کردم از جام بلتد شم. یکی از زنها به طرفداری از من جلو اومد و با لحن آرومی گفت -الان که خدا رو شکر چیزی نشده، این طفلک هم خیلی مراقب بود یه دفعه اینجوری شد. -لازم نکرده شما نظر بدید. ماهان با همون لحن عصبانی این رو به زن گفت و نگاه خشمگینش رو به من داد. -وقتی نمی تونی مراقبش باشی بیخود می کنی دنبالش راه میوفتی. ماهان می گفت و هیچ توجهی به تهدید های مادرش نداشت و هر چه زندایی صداش میزد، اهمیتی نمی داد. به سختی از جا بلند شدم و تکیه ام رو به صتدلی دادم. پشت سر زندایی ایستادم و نگران و بغض دار گفتم -زندایی خوبید؟ طوریتون نشد؟ و قبل از اینکه زندایی جوابم رو بده، نگاهم به زخم پشت دستش افتاد. زخمش عمیق نبود و ظاهرا دستش به درخت کشیده شده بود ولی برای من بزرگ می نمود و بی اختیار اشکم سرازیر شد. -ای وای دستتون، خدا مرگم بده ببخشید نفهمیدم چی شد پام گیر کرد. زندایی نیم نگاهی به زخم دستش کرد و خواست چیزی بگه که ماهان اجازه نداد. انگار بدش نمیوند دق و دلی که از سختی راه و زفتار امیر حسین دیده رو سر من خالی کته. با یکی دو قدم جلو اومد و ناخوداگاه از این فاصله ی کم با مرد عصبی روبروم ترسیدم و یکی دو قدم عقب گرد کردم. باز صداش بلند کرد و سرم فریاد کشید -به تو ربطی نداره حالش چطوره؟ وقتی نمی تونی مراقب خودت باشی چرا مادر من رو دنبال خودت راه انداختی؟ -چه خبرته مرد حسابی؟ همه دارند نگاه می کنن. اینبار صدای پر غیظ و تشر امیر حسین، نگاه ها رو سمت خودش برد. از پشت سر به ماهان نزدیک می شد و با اخم نگاهش می کرد. ماهان برگشت و نگاهش کرد -تو چی میگی دیگه. امیر حسین، با امیرحسین قبل فرق داشت. دیگه ملاحظه ی ماهان رو نکرد و با فاصله ی خیلی کمی روبروش ایستاد با غیظ گفت -میگم چه خبره صدات رو انداختی توی سرت؟ همه دارن نگاه می کنن -برو بابا، خب به درک که نگاه می کنند.‌برداشتی ما رو آوردی تو این بیغوله کور بودی؟ نمیدیدی که مادر من نمتونه این راه رو بیاد؟ امیر حسین با حرص نگاهش،کرد و گفت -اولا درست صحبت کن. هرچی هیچی بهت نمی گم دور برداشتی دوما مگه من آوردمت اینجا؟ تو خودت تنهایی تصمیم گرفتی بیای اینجا. از روزی اول هم هر کار دلت خواسته کردی الان دو قورت نیمت هم باقیه؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماهان که قصد نداشت صداش رو پایین بیاره باز فریاد زد -همه ی این آتیشا از گور این دختره بلتد میشه، این آشغال فکر این سفر رو انداخت تو سر مامان من... -مراقب حرف زدنت باش ماهان بی توجه به اخطار محکم امیر حسین سمت من چرخید و باز نزدیک شد. لحظه ای از نزدیکی بیش از حدش ترسیدم و بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم. -همش تقصیر توئه، توی عوضی نشستی کنار گوشش... -دارم بهت میگم مراقب حرف زدنت باش، بفهم داری با کی حرف میزنی. نفهمیدم امیر حسین چجوری جلو اومد فقط یک لحظه حضورش رو بین خودم و ماهان حس کردم و یقه ی ماهان رو توی مشتش دیدم. حالا هر دو عصبی و پر از حرص بهم خیره بودند. ماهان که کمی جا خورده بود، با حرص دندونها رو روی هم فشار داد و اون هم چنگی به یقه ی امیر حسین زد و به سمت خودش کشیند. -اگه نفهمم چه غلطی می خوای بکنی؟ با دیدن صحنه ی روبروم، هین بلتدی کشیدم و زندایی هم که بد تر از من ترسیده بود، ملتمس و نگران گفت -بس کنید تو رو خدا، دیگه ادامه ندید. اما گوش این دو مرد عصبی بدهکار این حرفها نبود و با نگاهشون برای هم خط،و نشون می کشیدند. امیر حسین که قصد کوتاه اومدن نداشت، با همون عصبانیت گفت -خیلی مراعاتت رو کردم ولی تو انگار احترام حالیت نیست.‌ از هیکلت خجالت نمی کشی جلوی یه خانم وایسادی قلدر بازی در میاری؟ فکر کردی خیلی مردی؟ ماهان هم که حرصش،کمتر از امیر حسین نبود جوابش رو با تن صدای بالایی داد -همین تو یکی که مردی کافیه، این که من با هرکی هر جور دلم بخواد حرف بزنم به تو هیچ ربطی نداره. -اتفاقا خیلی ربط داره، الان هم راهت رو بگیر و برو تا مجبور نشدم ربطش رو بهت حالی کنم -مثلا می خوای... -آقا بسه دیگه، صلوات بفرستید تمومش کنید. نا سلامتی ما تو راه کربلاییم زشته این کارها. با وساطت یکی دو تا از آقا یون همراهمون، خط،و نشون کشیدنهای لفظی تمام شد و امیر خسین بدون اینکه نگاه پر اخمش رو از ناهان برداره، یقه اش رو رها کرد و پر قاطع و محکم گفت -نرگس، بیا آذر خانم رو ببر اونطرف. دیگه هم نمی خوام حتی یه لحظه ازش دور بشی. هر جا رفتیم با هم میریم. هر کی هم دلش می خواد تنها بره، از همین جا به سلامت. ولی فقط اختیار خودش رو داره، حق نداره کس دیگه ای رو با خودش ببره. ماهان که از این حرف امیر حسین بیشتر عصبی شده بود، تهدید وار به نیت درگیری قدمی جلو گذاشت -آخه تو کی هستی که واسه من... -آقا...آقا کوتاه بیاید. خوبیت نداره تمومش کنید دیگه مرد همسفرمون حالا کاملا بین امیر حسین و ماهان قرار گرفته بود و دست روی سینه ی ماهان، سعی داشت از درگیری این دو نفر جلو گیری کنه. نرگس با کمک یکی از خانمها، ویلچر زندایی رو به حرکت دادند و چند متری از ما دور شدند با وساطت اون آقایون، ماهان بالاخره کوتاه اومد و با غیظ از ما دور شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۳۷_۲۳۵.mp3
16.59M
📌 📒با موضوع: تعریف عاقل و جاهل ، تشبیه تعلق دل به دنیا ، نیت عبادت و و 📆 ۲۶ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
هدایت شده از دُرنـجف
🌙 دعای روز هفتم ماه مبارک 🤲 التماس دعا
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دوباره نگاهم سمت زندایی کشیده شد. نرگس سعی می کرد آرومش کنه و بطری آبی رو باز کرد و روی لبهای زندایی گذاشت و باهاش حرف می زد. زندایی در حالی که رنگ به رو نداشت، جرعه از آب خورد. نگاهم روی زخم دستش ثابت موند و حس شرمندگی بدی سراغم اومد. چرا نتونستم مراقبش باشم؟! نزگس هم متوجه زخمش شد و آروم با دستمال خون دستش رو پاک می کرد مردهای همراهمون کمی با امیر حسین حرف زدند و قدم زنان کمی از ما فاصله گرفتند. خسته بودم، نه خسته از راه! خسته از اون همه نگرانی و استرسی که از اول مسیر کشیده بودم. فکر می کردم زندایی رو میارم و حالش بهتر میشه ولی برعکس، از همون اول بهش سخت گذشته بود. و شاید به قول ماهان مقصرش من بودم. کمی جلو تر، جای خلوتی کنار درخت نشستم و اروم و بی صدا اشک میریختم. -خوبید شما؟ با صدای مردونه ای سر بلند کردم و امیر حسین رو روبروی خودم دیدم. بدون اینکه اشکهام رو پاک کنم سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. نفسش رو سنگین رها کرد و قدمی جلوتر برداشت -از حرفهای ماهان ناراحت شدید؟ شما که خوب میشناسیدش. می دونید هر حرفی سر زبونش میاد میزنه دیگه ناراحتی نداره. سربه زیر با صدای لرزونی گفتم -خیلیم بی ربط نگفت، این چند روز زندایی خیلی اذیت شد. قرار نبود اینجوری بشه، ولی همش به استرس و نگرانی گذشت. شاید واقعا تقصیر من بود که... -به قول بابام، هیچ چیز این سفر دست ما نیست.‌ شما بیخودی خودتون رو مقصر می دونید.‌اونی که دعوت کرده، خودش آذر خانم رو تا اینجا کشونده. من و شما هم یه وسیله ایم. جوابی ندادم و گفت -یکم از این بخورید حالتون بهتر بشه، الان وقت نشستن و جا زدن نیست. باید پا به پای آذر خانم برید و مراقبش باشید تا دوباره ماهان به سرش نزنه تنهایی بزنه به جاده. دوباره سر بلند کردم و بطری آبی رو جلوی صورتم دیدم. نگاهم بین نگاه امیر حسین و بطری آب جابجا شد و بطری رو از دستش گرفتم و زیر لب تشکری کردم -نوش جان، حالتون که بهتر شد بگید راه بیوفتیم. گفت و از من دور شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان تصمیم داریم برای برای خانواده های نیازمند پک غذایی تهیه کنیم دوستان هر پک یک میلیون تا یک ونیم هزینه ش میشه اگر میخواید در این کار خیر همرامون باشید از هزارتومن‌تاهرچقدکه‌درتوانتونه به #به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید عزیزان هنوز برای گوشت قربانی یک میلیون و نهصد هزار تومن جمع شد دوستانی که کمک میکنید لطف کنید به ادمین بگید برای پک غذایی یا خرید گوشت 👇رسید برای ادمین ارسال بشه @Karbala15 بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر مطمئن باشید برکت این کمک ها به زندگیتون برمیگرده اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# چند دقیقه ای اونجا نشستم و کمی که حالم بهتر شد، به سختی از جام بلند شدم و لنگان لنگان راهم رو سمت زندایی گرفتم. -پاتون چی شده؟ می تونید راه برید؟ با شنیدن صدای امیر حسین از پشت سرم، برگشتم و خجالتزده نگاهش کردم -چیزی نیست خوبم. -اگه لازم بود بگید برسونمتون درمانگاه -باشه، ممنون. خودم رو به زندایی رسوندم. نگاه نگرانش از پای لنگم تا صورتم کشیده شد -خوبی ثمین؟ شرمتده نگاهش کردم -من خوبم، دستتون چطوره؟ -دستم که طوریش نیست، یه خراش کوچیکه. درمونده نگاهم کرد و گفت -بخاطر رفتار ماهان... لبخندی زدم و نذاشتم حرفش رو کامل کنه -مهم نیست، شما خودتون رو ناراحت نکنید. -می تونی راه بیای ثمین جون؟ نگاهم رو به نرگس دادم -آره، بریم. هر دو پشت سر زندایی راه افتادیم. چند صد متری از مسیر رو طی کردیم که امیر حسین راه رفته رو برگشت و رو به ما چند نفر گفت -سر این جاده گهگاهی ماشین میرسه اگه خسته شدید می تونید تا روستای بعدی رو با ماشین برید. ولی اونجا مسیرش ماشین رو نیست باید پیاده بشید. -خدا خیرتون بده آقا، اگه میشه یه ماشین بگیرید. خودمون مشکلی با راه نداریم ولی بچه هامون خسته شدند . زندایی پشت بند حرف اون خانم رو به امیر حسین اشاره ای به من و نرگس کرد -منم موافقم، این دخترا هم خسته شدند از بس تو این جاده ی خاکی این ولیچر رو هول دادند. امیر حسین سری تکون داد و گفت -به ماهان هم میگم اگه دوست داشت با ماشین بیاد. هنوز نرفته بود که یکی از آقایون صداش زد و با عجله جلو اومد -داداش من یه ماشین گرفتم بگید زود بیاند. همه با عجله سمت ماشین رفتیم. ماشین باری کوچکی شبیه وانت بود. پیر مردی همراه پسرش جلو نشسته بودند ما چند نفر همه عقب ماشین نشستیم. امیر حسین ویلچر زندایی رو بالا گذاشت -ببخشید دیگه، این طرفا وَن و مینی بوس پیدا نمیشه اکثرا همین ماشین های بار بری میرند. -اشکالی نداره، همینم خیلی خوبه. فقط...ماهان چی شد؟ -شما برید، ماهان مایل نبود با ماشین بیاد جلو تر رفت. من میرم بهش میرسم. -خیر ببینی پسرم -برید به سلامت، یه مسجد جلو تر هست سپردم همونجا پیاده تون کنند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماشین راه افتاد و از امیر حسین و بقیه مردها دور شدیم. کمی که جلو تر رفتیم ماهان رو دیدم که قدم زنان راه رو طی می کرد و با دیدن مادرش پشت ماشین باری اخمهاش در هم شد. چه خوب که زود گذشتیم و مجبور نبودیم دوباره اونجا اخم و عصبانیت ماهان رو ببینیم. -بشین پسرم، خطرناکه یوقت میوفتی با صدای زن جوانی که همراهمون بود، بیخیال ماهان شدم و نگاهم رو به پسر بچه ی بازیگوشی دادم که از اول مسیر حسابی مادرش رو خسته کرده بود و گوشش بدهکار نصیحت های مادرش نبود. زن جوان سعی داشت پسرش رو روی پاهاش بنشونه اما پسربچه مقاومت می کرد و کنار ویلچر زتدایی ایستاده بود و با لحن بچگانه اش رو به مادرش گفت -نمی خوام بشینم، اینجوری کیف میده. میخوام همه جا رو ببینم. پسر بچه خوشحال از اینکه پشت ماشین نشسته، با ذوق اطرافش رو نگاه می کرد و گاهی با دیدن صحنه های اطرافش به وجد میومد و شروع به جیغ و داد می کرد ومدام بالا و پایین می پرید. چند متری نرفته بودیم که سرعت ماشین کم شد و دو تفر دیگه سوار شدند. از همین فاصله هنوز ماهان رو میدیدم که همون مسیر رو میومد و با فاصله پشت سرش، امیر حسین و بقیه بودند. با سوار شدن مسافرهای جدید، جا برای بازیگوشی بچه ها تنگ شده بود، راننده هم فراموش کرده بود در پشت ماشین رو ببنده و با هر تکونی ویلچر زندایی هم تکون می خورد. محکم دسته ی ویلچر رو گرفته بودم که تکون نخوره. اون پسر بچه هم هنوز راضی به نشستن نبود. و مادرش با نگرانی بازوش رو گرفته بود و مراقبش بود. ماشین راه افتاد و پسر بچه باز از ذوق، شروع به شلوغ کاری کرد و بالا و پایین می پرید. لحظه ای دست از دست مادرش بیرون کشید و همون لحظه ماشین بی هوا ترمزی کرد و از دست اندازی رد شد و تکون محکمی خورد که باعث شد اون پسر بچه تعادلش رو از دست بده و جلوی دیدگان وحشت زده ی مادرش از ماشین به پایین پرت شد... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
اینجا هنوز یک ساعت قبل از اذان، صف نانوایی‌ها طویل می شود. 🔸 هنوز ماه رمضان که می شود، در ویترین شیرینی‌فروشی‌ها زولبیا بامیه‌های زعفرانی دلبری می کنند. 🔸 در کوچه ما هنوز موقع سحری، چراغ خانه‌ها یکی‌یکی روشن میشود. 🔸 هنوز در مهمانی‌های خانوادگی، درباره «زندگی پس از زندگی» بحث می کنند. 🔸 هنوز همه به دختربچه‌های روزه‌اولی فامیل، ماشاءلله می گویند. 🔸 اینجا هنوز رمضان که می شود جلوی رستوران‌ها، نوشته‌ای عَلَم می شود که «حلیم داغ موجود است» 🔸 هنوز از ارگ صدای «مولای یا مولا» حاج‌منصور به گوش می رسد. 🔸 هنوز مرحمت‌ خانوم، روی شله‌زردهایی که برایمان می‌آورد با دارچین می نویسد «یاعلی» 🔸 هنوز دختر سه‌چهار ساله‌ای که با مادرش در تاکسی کنارم نشسته، میپرسد که «مامان توت‌فرنگی هم روزه‌م رو باطل میکنه؟» و مادر مهربانانه می گوید «نه مامان‌جون، بخور» 🔸 هنوز نزدیک اذان که می شود، پیرمردهای پارک سرکوچه، صندلی‌های تاشو خودشان را جمع می کنند و به سمت خانه‌هاشان پراکنده می شوند. 🔸 هنوز در رمضان، رفیق‌هایم هر روز دعای مخصوص همان‌روز را اِستوری میکنند. انقدر زیاد که اگر نخوانده رد بشوم عذاب وجدان می گیرم. 🔸 هنوز صدای اذان از مأذنه‌ها بلند است. هنوز ناامیدی گناه کبیره است. 🔸 من به حرف آنهایی که می خواهند دین را مرده و فراموش شده جلوه دهند، حرف‌ آنها که می خواهند بگویند رمضان دیگر تمام شده و مردم روزه نمی گیرند باور ندارم... 🔸 هنوز بی‌دین‌ها پویش روزه‌خواریِ علنی راه می‌اندازند تا با رمضان مبارزه کنند. پس رمضان هست. ده‌ها میلیون‌ نفر روزه‌ دارند. 🔸 صدای «اللهم لک صمنا» از تلوزیون‌ها بلند است. ✅ مبادا هوچی‌گری و سروصدای بلند روزه‌خوارها نا امیدت کند. مبادا «برو بابا کی دیگه روزه میگیره» گفتن‌های چند نفر، عصبی‌ات کند و جامعه را کافر بپنداری. خطای‌ شناختی دست و پایت را نبندد. 🔸 شب‌قدر که جمعیت فوق‌العاده شب‌زنده‌داران را ببینی می فهمی که تو تنها روزه‌دار شهر نبوده‌ای. زیر پوست شهر، پر است از روزه‌دار هایی که لب‌هایشان ترک خورده. اینجا همه ما روزه‌ایم. نماز و روزه هات قبول بچه مسلمون...