eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای مجیر.pdf
637.6K
متن دعای مجیر به همراه ترجمه @abbasivaladi
تو دعاهای این شبهاتون مردم مظلوم غزه رو فراموش نکنید😢 قلبمون تکه تکه شد از اخباری که امروز از زنان بی پناه غزه شنیدیم😭 برای فرج اقا دعا کنیم ان شاالله این سال جدید، سال ظهور آقا باشه و نابودی این وُحوش اسراییلی و امریکا و همه ی اتباعشون💔
... 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بعد از استراحت کوتاهی دوباره آماده ی رفتن شدیم. مسیر زیادی نمونده بود و بالاخره به مسجدی که امیر حسین گفته بود رسیدیم. مسجد نسبتا بزرگی بود تو مسیر یک جاده ی خاکی که اطرافش رو درختان نخل و فضای سبزی گرفته بود و مسافران زیادی اونجا در حال رفت و آمد بودند. در مسیر ورودی مسجد، چند تا میز کنار هم چیده شده بود و چند نفر بدون وقفه مشغول پذیرایی از زائران خسته و از راه رسیده بودند. به زبان عربی خوش آمد می گفتند و با آب و شربت و غذا از ما پذیرایی می کردند. برای خودم و زندایی غذا گرفتم و خواستم وارد مسجد بشم که نگاه نگران زندایی توجهم رو جلب کرد -چیزی شده ؟ نگاهش به ماهان بود که فقط چند لیوان آب خورد و بدون غذا وارد با قدمهای بی حال مسجد شد. -احساس میکنم حالش خوب نیست، کاش یکم از این غذا می خورد. ماهان عادت به این گرسنگی و خستگی کشیدن ها نداره. می ترسم مریض بشه -نگران نباشید، شاید یکم استراحت کنه بهتر بشه. -کاش حداقل امیرحسین میومد، اون حواسش به ماهان بود. -فعلا بریم شما هم یکم استراحت کن، اگه دیدیم نیومدند باهاشون تماس می گیریم. ناچار سری تکون داد و گفت -باشه، بریم. ویلچر زتدایی رو کناری گذاشتم و با کمک نرگس، زندایی رو داخل مسجد بردم. ظرف غذایی برداشتم و به دستش دادم -غذاتون رو بخورید، بعدش یکم استراحت کنید بی میل ظرف رو از دستم گرفت و تشکری کرد. زندایی نگران پسرش بود و من نگران خودش. هنوز دو قاشق از غذاش نخورده بود که ظرف رو کنار گذاشت متعجب نگاهش کردم -چرا نخوردید؟ -میل ندارم، نمی تونم بخورم -آخه نمیشه که، چند ساعته چیزی نخوردین -فعلا نمی تونم چیزی بخورم، می خوام یکم بخوابم. انگار چاره ای نبود. بلند شدم و جای خوابی براش درست کردم. -پس غذاتون رو میذارم کنار بعد بخورید. -باشه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان 🍃
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# زندایی خوابید و من از کنارش بلند شدم. -چی شده ثمین؟ چرا اینقدر نگرانی؟ نگاه در مونده ام رو به نرگس دادم -نگران زندایی ام، احساس می کنم یکم بیحاله. همیشه از این حالش میترسم. می ترسم دوباره... -اینقدر بد به دلت راه نده، خب با اون همه استرس و خستگی طبیعیه که بیحال باشه. الان که خوابیده حتما بهتر میشه. -نمی دونم، خدا کنه اتفاقی براش نیوفته -هیچی نمیشه، توکل کن به خدا. باقیمونده ی غذام رو خوردم و من هم کنار زندایی دراز کشیدم. بخاطر رفت و آمد زیاد زئرا، محیط اونجا شلوغ بود و نمی تونستم تو اون شلوغی بخوابم. نگاهم رو به صورت زندایی دادم، انگار خوابش عمیق شده بود و اینجور خوابیدنش تو این سر و صدا بیشتر نگرانم می کرد. نگاه از زندایی گرفتم. چند دقیقه ای گذشت که بالاخره من هم خوابم گرفت و نفهمیدم کی چشمهام گرم شد. -مسیر خیلی شلوغ شده بود، تا حدی که به سختگی قدم برمی داشتم و رد کردن ویلچر از،بین جمعیت کار سختی شده بود. هر چه اون اطراف نگاه می کردم، ماهان رو نمیدیدم تا ازش کمک بخوام. حال زندایی اصلا خوب نبود، چشم هاش رو بسته بود و بیحال سرش رو به عقب تکیه داده بود. هیچ کدوم از همسفرهامون رو پیدا نمی کردم و وسط اون جمعیت گم شده بودم . ترسیده بودم و نگران حال زندایی، گریه ام گرفته بود. نمی دونستم باید چکار کنم. مدام نگاهم بین جمعیت می چرخید تا شاید آشنایی پیدا کنم، لحظه ای مامان رو دیدم که دوتا استکان چایی دستش بود و لبخند به لب به سمت ما میومد. چهره ی پر اشک من رو که دید، خنده ای کرد و یکی از استکانها را به طرفم گرفت -قیافه ش رو نگاه کن، بیا این چایی رو بخور یکم حالت بهتر بشه. اونقدر از حضورش متعجب بودم که حتی نمی تونستم حرفی بزنم و بدون اینکه نگاه ازش بردارم استکان رو ازش گرفتم. استکان بعدی رو دست زندایی داد و پشت سرش ایستاد. -من آذر رو می برم، تو هم چاییت رو بخور راه بیوفت. مامان راه افتاد و من به اندازه ی خوردن یک جرعه چایی، نگاه ازش برداشتم و تا دوباره سر بلند کردم دیگه نه از زندایی خبری بود و نه از مامان. مضطرب نگاهم رو به اطراف چرخوندم و بین اون سیل جمعیت هر چه مامان رو صدا میزدم بی فایده بود و پیداشون نمی کردم. سراسیمه از خواب پریدم و نگاهم رو به زندایی دادم. بغض سنگینی داشتم اما توان گریه تداشتم. حال عجیبی بود، با صدای نرگس یکه ای خوردم و به سمتش چرخیدم. -خوبی ثمین؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نگاه مضطربم رو به نرگس دادم و بی اختیار چشمهام پر آب شد. -خواب دیدم جلوتر اومد و دستم رو گرفت -خیره ان شاالله، چرا اینقدر ترسیدی؟ خواب بوده دیگه. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. نمیدونم باید از اینکه خواب مامان رو دیدم خوشحال باشم، یا از حال زتدایی نگران باشم؟ نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهم رو به زندایی دادم، دلشوره ی عجیبی داشتم. سنگینی دست نرگس رو روی شونه ام حس کردم. -پاشو، از بس بیخودی نگرانی خواب دیدی. پاشو برو بیرون یکم هوا عوض کن بهتر میشی، دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد. با هم بیرون رفتیم و نرگس لیوان آب خنکی برام آورد -بگیر این رو بخور خنکای آب کمی از التهاب درونم کم کرد. کنار نرگس قدم میزدم و سعی می کردم دلشوره ام رو کنترل کنم. -عه داداشم اومد. همونجا ایستادم و نگاهم سمت مسیر نگاه نرگس رفت. امیر حسین و زن و مرد جوانی که همراهش رفته بودند، با هم وارد محوطه ی مسجد شدند. با دیدن پسر بچه ای که همراهشون بود، خیال هر دو مون از سلامت اون بچه راحت شد. انگار نه انگار اون اتفاق براش افتاده بود و هنوز مثل قبل شیطنت و بازیگوشی داشت و اینور اونور می دوید. نرگس با لبخند نگاهم کرد -ببین وروجک چقدر ما رو ترسوند، هنوزم دست از شیطونی برنداشته. لبخند روی لب من هم نشست و گفتم -آره، خدا رو شکر که سالمه. نرگس جلو تر رفت و به برادرش اشاره ای کرد و امیر حسین متوجه حضور ما شد. قدمهاش رو تند تر سمت ما برداشت و نزدیک اومد. نگاهش بین من و نرگس جابجا شد و به هم سلامی دادیم. رو به خواهرش گفت -خیلی وقته رسیدید؟ -یک ساعتی میشه، شما چقدر دیر کردید -منتظر ماشین بودیم طول کشید. باز نیم نگاهی به من کرد و با لحن آرومتری گفت -توی راه که اذیت نشدید -نه داداش، راحت اومدیم -خب خدا رو شکر، بقیه کجاند -داخل مسجد دارند استراحت می کنند سری تکون داد و گفت -شما هم برید استراحت کنید، یکی دو ساعت میریم سر جاده ماشین میگیریم. باید خودمون رو برسونیم به بابا. وگرنه فردا بیوفتیم تو شلوغی دیگه نمی تونیم همدیگه رو پیدا کنیم. -باشه، پس تو هم برو استراحت کن امیر حسین قدم کج کرد تا وارد مسجد بشه که صداش زدم -آقا امیر حسین برگشت و نگاهم کرد -بله؟ -زندایی یکم نگران ماهان بود. غذا نخورد زندایی نگران بود یوقت مریض نشه. امیر حسین خنده ای کرد و به شوخب گفت -نگرانی نداره که، این آقا ماهان کی درست غذا خورده که الان نخورده باشه؟ اینقدر که ناز داره. از حرفش خنده ام گرفت و سرم رو پایین انداختم. -شما برید داخل، من حواسم بهش هست. اگه مشکلی بود تماس می گیرم باهاتون -ممنون، لطف می کنید. امیر حسین رفت و من و نرگس هم پیش زندایی برگشتیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫