💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستویک
امیر حسین یکی یکی مسافرا رو داخل ماشینها می فرستاد.
ما آخرین نفرات بودیم. با کمک نرگس، زندایی رو داخل ماشین بردیم و جایی که برای ما مشخص شده بود نشستیم.
امیر حسین بی توجه به غرغر های ماهان، کمکش کرد تا ویلچر رو جمع کردند و تحویل راننده داد و راننده هم ویلچر رو کنار کوله پشتی های بقیه، روی سقف ماشین جا داد و با طنابی محکم بست.
نهایتا همگی سوار شدند و با تکمیل مسافرا، ماشین راه افتاد.
بیشتر از یک ساعتی بود که سمت نجف راه افتاده بودیم و راننده با سرعت بالایی مسیر رو طی می کرد.
زندایی سرش رو به شیشه تکیه داده بود و نگاهش به بیرون بود.
کم کم چشمهام سنگین شد و باز نگه داشتنشون کار سختی بود.
کمی روی صندلیم جابجا شدم و سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشم بستم تا کمی بخوابم.
هنوز خواب به چشمهام نیومده بود که ماشین با همون سرعت بالا، روی دست اندازی رفت و تکون شدیدی خورد.
-مرتیکه این چجور رانندگی کردنه، مثل آدم برو.
با صدای فریاد ماهان، همه نگاه هاسمتش رفت و راننده که همچنان به راهش ادامه می داد، توی آینه نگاهی کرد.
امیر حسین که روی صندلی کنار راننده نشسته بود، برگشت و رو به ماهان کرد
-آقا من معذرت می خوام، جاده خراب بود این بنده خدا هم ندید دست انداز رو. بفرمایید
اما ماهان که بهانه ی خوبی برای بحث پیدا کرده بود، صداش رو بالا تر برد
-مگه کوره که ندیده؟ تموم استخونام شکست...
این نوع حرف زدن ماهان، باعث شد چند تا از مسافرا بهش تذکر بدند
-آقا اروم باش...
-مودب باش آقا گفت که ندیده...
-آقا خوبیت نداره، نباید اینجوری حرف بزنی...
اما این تذکرات نه تنها باعث نشد ماهان کوتاه بیاد، بلکه عصبی تر شد و نگاه اخمدارش تو کل ماشین دوری زد
-شما چی میگید دیگه؟ اصلا کی با شماها حرف زد...
و دوباره رو به امیر حسین کرد و با تشر بیشتری گفت
-بهتر از این لگن پیدا نکردی ما رو سوار کنی؟ من یک لحظه دیگه هم تو این ماشین نمی شینم، بگو نگه داره می خوام پیاده بشم.
حاج عباس که دیگه سکوت رو جایز نمی دید، سمت ماهان برگشت و برعکس بقیه، با لحن آروم و دلجویی گفت
-آقا بله شما درست میگید، این بنده خدا باید بیشتر مراقب باشه. حتما بهش تذکر می دم.
-نمی خواد تذکر بدی، من نمی تونم چند ساعت توواین ماشین بمونم بگو نگه داره من پیاده می شم.
عصبانیت ماهان، صدای بقیه رو هم در آورد و همهمه ای تو ماشین به پا شد.
راننده که این برخورد ماهان رو دید، هم عصبانی شد و با همون سرعتی که داشت، ماشین رو کنار جاده هدایت کرد و متوقف شد.
سمت ماهان چرخید و به زبان عربی چیزهایی می گفت که متوجه نمی شدیم.
ماهان ضربه ی محکمی با دستش به در ماشین زد و داد زد
-صدات رو بیار پایین مرتیکه، باز کن این در رو تا نزدم ناکارت کنم...
در ماشین باز شد و اولین نفر ماهان، و پشت سرش رانتده و بقیه مردها یکی یکی پایین رفتند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستودو
طفلک زندایی که توان بیرون رفتن نداشت، نگران و آشفته نگاهش سمت بیرون بود و ماهان رو صدا می زد.
اما مگه تو اون سر و صدا، صدای زندایی به ماهان می رسید؟
-آروم باشید زندایی، حاج عباس داره باهاش صحبت می کنه
این رو برای آروم کردن زندایی گفتم ولی از پشت شیشه می دیدم که ماهان گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نبود و فقط داد و بیداد می کرد و کم مونده بود با راننده درگیر بشه.
زندایی نگران نگاهم کرد
-ثمین جان، ببین بیرون چه خبره؟ ببین این پسره داره چکار می کنه؟
چشمی گفتم و از جا بلند شدم و جلوی در ماشین ایستادم.
امیر حسین که از آروم کردن ماهان عاجز شده بود، کلافه چرخی دور خودش زد و چنگی لای موهاش زد.
غیر از ماهان، راننده هم که حسابی بهش برخورده بود، اون طرف داد بیداد می کرد و چیزهایی می گفت که ظاهرا تو اون جمع فقط امیر حسین حرفهاش رو می فهمید.
از ماهان فاصله گرفت و سمت راننده رفت و دستش رو گرفت
-عفواً حبیبی، عفوا....
و شروع کرد به زبان عربی حرفهایی زد و سعی داشت حداقل راننده رو آروم کنه.
هنوز حرفهای امیر حسین تموم نشده بود که دوباره صدای پر غیظ ماهان بلند شد
-آهای شازده ببین چی می گم، من و مادرم یک متر دیگه هم با این ابوقراضه نمیایم. همینجا یه ماشین درست درمون برای ما پیدا می کنی وگرنه همین ماشین رو جلوی چشمت به آتیش می کشم.
-آقا جان ، آخه اینجا که ماشین پیدا نمی شه. یکم دیگه تحمل کن برسیم داخل شهر اونجا خودم می گردم برات یه ماشین پیدا می کنم...
این حاج عباس بود که باز سعی داشت ماهان رو آروم کنه.
اما ماهان بی توجه به حاج عباس، با عصبانیت جلو اومد و از بیرون، نگاهش رو به مادرش داد و بدون اینکه صداش رو پایین بیاره گفت
-بیا پایین، من دیگه جلو تر از این نمیام. تا همین جا هم اشتباه کردم دنبالت اومدم
-آروم باش پسر جان، ما زائر امام حسینیم. خوب نیست اینجوری صدات رو روی مادرت بلند می کنی...
این حرف حاج عباس، نگاه تیز ماهان رو به دنبال داشت و با لحن تحقیر آمیزی فریاد زد
-برو بابا، تو دیگه چی می گی؟ اصلا تو اینجا چکاره ای؟
امیرحسین که دیگه صبرش سر اومده بود و طاقت دیدن این رفتار توهین آمیز با پدرش رو نداشت، راننده رو رها کرد و نگاه غضبناکش رو به ماهان داد و با چند قدم بلند سمتش اومد
-دیگه داری زیادی دور برمیداری آقا ماهان، مراقب حرف زدنت باش
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستوسه
امیرحسین که دیگه صبرش سر اومده بود و طاقت دیدن این رفتار توهین آمیز با پدرش رو نداشت، راننده رو رها کرد و در حالی که دیگه اون هم صداش رو بالا برده بود، چند قدم بلند سمت ماهان برداشت
-دیگه داری زیادی دور برمیداری آقا ماهان، مراقب حرف زدنت باش
هنوز با ماهان چند قدم فاصله داشت که حاج عباس روبروش ایستاد و یه دستش رو روی سینه اش گذاشت و با عتاب اسمش رو صدا زد
-امیر حسین!
امیر حسین با اخم سنگینش نگاهش رو به پدرش داد
-قرار نیست ساکت بمونیم این آقا هر چی دلش خواست بگه
حاج عباس که دقیقا روبروی پسرش و پشت به بقیه ایستاده بود، تن صداش رو پایین آورد و جوری که صداش به بقیه نمی رسید و با حرص گفت
-اتفاقا قرارمون همین بود، تو بهتر از من می شناختیش. می دونستی قراره با کی همسفر بشیم.
بهت گفتم اگه تحمل رفتارهاش رو نداری با اون یکی ماشین برو.
الانم اگه نمی تونی ساکت بمونی بقیه راه رو با نیا، همین جا یه ماشین بگیر خودت رو برسون به بقیه.
امیر حسین که از طرفی رفتار ماهان کلافه بود و از طرفی در برابر پدرش خلع سلاح شده بود، کمی با حرص نگاه کرد و لبهاش رو روی هم فشرد و بدون اینکه حرفی بزنه، دوباره سمت راننده رفت.
حاج عباس و یکی دو نفر دیگه هنوز تلاش داشتند ماهان رو آروم کنند.
چند دقیقه بعد، امیر حسین برگشت و رو به جمعیت کرد
-آقا یک کلام، هر کسی قراره با ما بیاد سوار بشه می خوایم راه بیوفتیم. دیگه بیشتر از این نمیشه وقت تلف کنیم.
و رو به راننده کرد
-حَرِّک حبیبی، حرِّک!
راننده هم که آروم شده بود، سری به تایید تکون داد و پشت فرمون نشست.
از پله ی ماشین بالا اومدم، نرگس کنار زندایی نشسته بود و باهاش حرف می زد
-تو رو خدا گریه نکنید آذر خانم، همه چیز درست میشه.
دلم برای زندایی می سوخت، نمی تونست کاری بکنه و مظلومه اشک می ریخت و با شرمندگی رو به نرگس کرد
-دلم می خواد آب بشم برم تو زمین، دیگه روی نگاه کردن به پدر و برادرت رو ندارم.
نرگس لبخندی زد و دستش رو نوازش وار پشت کمر زندایی کشید
-این چه حرفیه؟
اولا شما که کاری نکردید که الان خجالت زده باشید، دوما بابا که بار اولش نیست کاروان میاره. تو این سالها همه نوع آدمی دیده، خودش می دونه چکار کنه. شما حرص نخورید.
زندایی چیزی نگفت و اشکهاش رو پاک کرد.
مسافرا یکی یکی سوار می شدند و ماهان آخرین نفر بود که با اون چهره ی درهم و برزخی بالا اومد.
نگاه پر اخمی به مادرش کرد و با غیظ روی صندلی نشست.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستوچهار
چند ساعتی می شد که توی مسیر بودیم.
ماشین از جاده ای می گذشت که چند نفر رو دیدیم وسط جاده ایستاده بودند و از دور راه ماشین رو سد کرده بودند.
تاسرعت ماشین کم شد، دو نفر جلو دویدند و چیزی به راننده گفتند.
امیر حسین که کنار راننده نشسته بود و حرفهای اون دو مرد عراقی رو متوجه شده بود، لبخندی زد و با خوشرویی پاسخشون رو داد.
اما اونها همچنان مصرانه حرفشون رو تکرار می کردند، نهایتا امیر حسین تسلیم شد و از جا بلند شد و رو به مسافرا کرد.
هنوز لبخند به لب داشت و رو به جمع گفت
-اینجا یه چند دقیقه توقف داریم، این بندگان خدا خیلی اصرار دارند ما رو سر سفره شون مهمون کنند. همه پیاده بشید هم یه هوایی تازه کنید هم اگه گرسنه هستید غذا اینجا آماده اس.
فقط توقفمون کوتاهه زودتر باید راه بیوفتیم.
به محض باز شدن در ماشین، اون چند مرد عراقی سمت در دویدند و خیلی گرم از زائرا استقبال کردند و با کلمات کوتاه سعی داشتند منظورشون رو به ما بفهمونند
-هَله یا زُوّار...
-هله بیکم...هله بیکم... تَفَضَّل...طعام...طعام
یکی یکی پیاده شدیم و من منتظر بودم راننده ویلچر زندایی رو پایین بیاره.
ماهان بدون اینکه گره از ابروهاش باز کنه، به اجبار پیاده شد و به محض پیاده شدن بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه با تشر صدا بلند کرد
-گند بزنن با این ماشینت، کمرمون داغون شد. بگو این ویلچرو بذارن پایین.
یکی از مردهای همراهمون که انگار اون هم از تندی رفتار ماهان ترسیده بود، سریع خودش رو به امیر حسین رسوند و چیزی بهش گفت.
امیر حسین نیم نگاهی به ماهان کرد و سمت ماشین اومد، حرفی به رانتده زد و اونهم بی معلطی خودش رو از ماشین بالا کشید و طنابی که بسته بود رو باز کرد و صندلی زندایب رو پایین گذاشت.
میزبانان عراقی تا صندلی رو دیدند، برای کمک جلو اومدند.
داخل ماشین رفتم و دست زندایی رو گرفتم تا کمکش کنم از ماشین پایین بیاد
اما تنهایی نمی تونستم، زندایی نگاهم کرد و گفت
-اینجوری تو اذیت میشی عزیزم، اصلا من پایین نمیام همینجا با این بطری وضو می گیرم نمازم رو می خونم.
-نه اخه خسته شدید، بریم یه هوایی بخورید.
نگاهم رو به بیرون دادم، جرات حرف زدن با ماهان رو که نداشتم و با نگاهم دنبال نرگس می گشتم.
مرد عراقی که متوجه موقعیت من و زندایی شده بود، چیزی گفت که متوجه نشدم و چند قدم از ماشین دور شد و صدا بلند کرد
-فاطمه، رقیه...
دو نفر رو صدا زد و بقیه ی حرفش رو نفهمیدم. فقط دیدم دوتا دختر جوان با چادرهای عربی شون، با عجله خودشون رو به ماشین رسوندند و با روی باز سلام کردند و من هم پاسخشون رو دادم.
اصلا منتظر درخواست من نموندند و هر دو کمک کردند تا زندایی رو پایین بردیم رو روی ویلچر نشست.
از همون جا، این دو نفر ملازم زندایی بودند و برای همه ی کارهاش کمکش می کردند.
بعد از نماز، این میزبانان عراقی با غذا و میوه و از همه پذیرایی کردند و ما رو برای ادامه ی راه، بدرقه کردند.
پشت سر اون دو دختر که صندلی چرخدار رو سمت ماشین هدایت می کردند سمت ماشین می رفتم که صدای صحبت مردی رو با حاج عباس پشت سرم شنیدم. و میشد حدس زد که در مورد ماهان صحبت می کنند.
-آخه حاجی رفتارش اصلا درست نیست، از اول که رفت اون طرف روی صندلی جدا نشست و هر چی بهش اصرار کردند داخل نیومد، این بنده خداها هم براش غذا آوردند هم میوه بردند براش.
ظرف غذا رو که انداخت اون طرف میوه ها رو هم گفت کثیفه و نخورد.
-بله حق با شماست، رفتارش درست نبوده.من و امیر حسین سعی کردیم از این بندگان خدا عذر خواهی کنیم که یوقت ناراحت نشند. ولی خب این جوون هم دفعه ی اولشه میاد اینجا، نباید باهاش درگیر بشیم که. اصلا شما چیزی بهش نگید هر وقت موردی پیش اومد با خودم درمیون بذارید.
-چشم حاجی، می دونم خودتون حواستون هست.
-زنده باشی، برو سوار شو بابا جان دیر شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستوپنج
هنوز به مقصد نرسیده بودیم و من لحظه شماری می کردم برای رسیدن به نجف و زیارت حرم مولا.
اما انگار قرار بود این انتظار طولانی تر بشه!
امیر حسین از همون جلو، دوباره رو به جمع کرد.
-عزیزان توجه کنید، دوتا دوستان ما
قرار بود اونجا یه محل اسکان برای ما پیدا کنند که شما با خیال راحت بتونید اون چند ساعت رو به زیارت برسید.
اما الان تماس گرفتند گفتند نجف خیلی شلوغه و مکانی که برای استراحت پیدا کردند فردا صبح خلوت میشه.
تصمیم گرفتیم فعلا بریم سمت کوفه، فردا میریم نجف.
از کوفه تا نجف هم راهی نیست، امشب اونحا میمونیم شما هم می تونید با خیال راحت برید مسجد کوفه و مسجد سهله و جاهای دیگه اعمالتون رو انجام بدید. فردا صبح ان شاالله راه میوفتیم سمت نجف و بعد از زیارت میریم تو مسیر پیاده روی کربلا.
ظاهرا چاره ای نبود و باید بیشتر صبوری می کردم، اما همین که هر لحظه نزدیک میشم به حرم مولا، خیلی موهبت بزرگی بود.
-ثمین؟
با صدای زندایی نگاهم رو به صورتش دادم، لبخند ریزی کنار لبش بود
-بله؟
-تو اون دفعه که اومدی، کوفه هم رفتی؟
-نه، اینقدر عجله ای شد که نتونستیم بریم.
سری تکون داد و نگاهش رو از شیشه به بیرون دوخت، چهره اش برعکس قبل، آرامش داشت و نگاهش پر از رضایت.
-چیزی شده زندایی؟
لبخندش کمی عمیق تر شد و دوباره نگاهم کرد
-می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
-چی؟
نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به ماهان که خواب بود انداخت
-من از اول گفتم نمی تونم این سفر رو بیام، بعدش که قسمت شد، گفتم با این حال و روزم مستقیم میرم کربلا زیارت می کنم و جای دیگه ای نمیرم که بقیه هم اذیت نشن. اما انگار این برنامه ریزی های من فقط برای خودم بوده.
انگار یکی دیگه نوشته برام که کجا باید برم.
اولش که قراررشد ما رو ببرند نجف، الانم که میگن میریم کوفه.
من توی خوابم نمیدیدم اینجور جاها رو برم.
لبخندی زدم و دست روی دست گرمش گذاشتم
-اره واقعا حق با شماست، منم خیلی دوست دارم برم همه جا رو زیارت کنم. ولی انگار برنامه ی این سفر دست ما نیست.
فقط خیلی خوشحالم که تونستیم با هم بیایم ، هر لحظه فکر می کنم مامان کنارم نشسته و دارم با مامان این راه رو میرم.
دستش دیگرش رو روی دستم گذاشت و کمی فشرد
-خدا رحمتش کنه، خودش نیست ولی یادگارش الان کنار من نشسته و داریم با هم میریم کربلا. حتما ثواب این زیارت به مادرت هم میرسه.
نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که دوباره تو این راه قرار گرفتم.
و همونجا ثواب این زیارت رو هدیه کردم به روح مادر نازنینم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستوشش
بعد از چند ساعت طی کردن مسیر، به شهر کوفه رسیدیم.
همه از ماشین پیاده شدیم و پشت سر حاج عباس و امیر حسین ادامه ی مسیر رو پیاده رفتیم.
کوچه و خیابونهای اینجا هم شلوغ بود، زائران ایرانی زیادی رو میدیدیم که در رفت و آمد بودند.
وارد کوچه ی شلوغی شدیم و جلوی یکی از خونه ها توقف کردیم.
کنار خونه، چادر بزرگی برپا شده بود که ظاهرا مخصوص استراحت آقایون بود و هیچ خانمی رو اونجا نمیدیدم.
مرد جوونی که معلوم بود از قبل منتظر ما بوده، با دیدن امیر حسین، لبخند به لب آغوش باز کرد و امیر حسین رو گرم در آغوش گرفت و به زبان عربی با هم خوش و بش می کردند.
بعد از اینکه چند دقیقه با هم صحبت کردند، امیر حسین رو به ما کرد
-همسفرای عزیز، قراره امشب رو همینجا بمونیم.
فقط چون یه کاروان دیگه هم اومدند و تعداد زیاده، فقط،خانمها می تونند برن داخل خونه استراحت کنند.
آقایون هم برید همینجا تو این چادر پتو و بالش تحویل بگیرید امشب اینجا هستیم.
اگر کسی مسجد یا جاهای دیگه خواست بره لطفا تنها نرید، بخصوص خانمها.
چون اگه کسی آدرس رو گم کنه از کاروان جا میمونه، ما صبح فردا عازم نجف میشیم و همه همینجا به هم ملحق میشیم.
بعد از تموم شدن حرفهای امیر حسین، صاحبخونه خوش آمد گویان ما رو به داخل دعوت کرد.
هنوز واردخونه نشده بودیم که دوباره متوجه اعتراضات ماهان شدم.
-مسخره بازیه، نمی تونید یه هتل راحت بگیرید؟ مجبوریم تو این چادرها بخوابیم؟
این رو گفت و جوابی از کسی نگرفت و طلبکار سمت مادرش اومد
-بیا بریم بالاخره یه جایی هتل پیدا میشه
-من نمیام ماهان
ماهان که منتظر اینجور پاسخ قاطع نبود، جا خورده به مادزش نگاه کرد
-یعنی چی نمیام؟ میرم یه هتل تمیز و خوب پیدا می کنم.
-گفتم که نمیام، من نمی خوام از همسفرامون جدا بشیم. امشب همینجا مینوتیم تا فردا صبح
ماهان خواست حرفی بزنه که زندایی رو به من کرد
-بریم داخل ثمین جان، اینجا واینسا
-چشم
ماهان که تلاشش رو بیهوده می دید، چشم غره ای رفت و نفسش رو پر صدا بیرون داد و دسته ی صندلی رو رها کرد و بی حرف، سمت چادر رفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
این کلیپ زیبا رو هم کاربر "ستایش"
از اعضای خوب کانالمون تدوین کردند و برامون فرستادند😍🌹❤️
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستوهفت
وارد حیاط شدیم و نگاهی به اطراف کردم.
همونطور که امیر حسین گفته بود، غیر از ما افراد دیگه ای هم اونجا بودند.
بعضی از مسافرها توی حیاط مشغول رفت و آمد بودند.
اما چیزی که اونجا توجهم رو جلب کرد، دو تا خانم عراقی بودند که ظاهرا صاحب خونه بودند.
اونها یکی یکی لباس های زائرانی که از راه می رسیدند رو می گرفتند و مشغول شستن می شدند.
انگار این کار رو وظیفه ی خودشون می دونستند و با دل و جون این کار رو می کردند.
به محض وردمون، خانم میانسالی برای استقبال اومد و با همون زبان عربی به ما خوش آمد می گفت.
با کمک نرگس، زندایی رو داخل بردیم و توی سالن نسبتا بزرگی که برای همه ی مهمونها جا داشت نشستیم.
همون موقع دوتا دختر حدودا ده یازده ساله وارد سالن شدند و با آب و چایی از ما پذیرایی می کردند.
نرگس سه تا چایی برداشت و لبخند به لب از اون بچه ها تشکری کرد و رو به من و زندایی گفت
-بفرمایید چای عراقی، اصلا این سفر اربعین با چای عراقیش معروفه.
یکی از لیوان ها رو دست زندایی دادم، جرعه ای ازش خورد و لبخندی زد
-تلخه، ولی یه مزه ی دلنشینی داره
-نوش جان
هنوز چایی مون رو نخورده بودیم که چند تا دختر جوون مشغول پهن کردن سفره شدند.
سفره ای که کل اون سالن رو پر می کرد
و چه سفره ی پر برکتی بود!
یکی ظرفهای سوپ را دور سفره می گذاشت و پشت سرش غذایی که از رنگ و روش می شد به خوشمزگیش پی برد.
نفر بعدی با ظرفی پر از خرما اومد و بعد هم ظرفهای حاوی میوه رو وسط سفره گذاشتند.
و همینطور ادامه پیدا کرد تا دیگه تو اون سفره کامل پر شد.
در تمام این مدت، پیر زنی که ظاهرا بزرگ اون خونه بود، عصا به دست کناری ایستاده بود و روی کار جوونها نظارت داشت تا مطمئن بشه این پذیرایی به نحو احسن انجام میشه.
هر ازگاهی هم چیزی به اونها می گفت و ، دخترها هم گوش بفرمانش همه ی اوامرش رو انجام می دادند.
بعد از تکمیل شدن سفره، پیر زن رو به تک تک ما، اشاره ای کرد و گفت
-تَفَضَّل...تفضل...
نرگس لبخند به لب نگاهش کرد
-شُکراً، ماجورین ان شاالله
و رو به من و زندایی کرد
-پاشید بریم بریم غذا بخوریم.
من و زندایی که بار اولمون بود این صحنه ها رو میدیدیم، نگاهی به هم کردیم و به زندایی گفتم
-شما همین جا بشین، من غذاتون رو میارم.
در طول زمانی که مشغول غذا خوردن بودیم، اون دخترای جوون مدام در رفت و آمد بودند و حواسشون به این بود که مبادا کم و کسری تو اون سفره باشه.
بعد از غذا یکی از دخترا سمت ما اومد چیزی گفت که نرگس متوجه منظورش شد و حرفهاش رو برای ما ترجمه کرد.
-میگه اگه خواستید دوش بگیرید حمام تو اون اتاقه الان خلوت شده و ما می تونیم بریم.
لباسشویی هم برای شستن لباسهاتون هست.
رو به زندایی گفتم
-می خواید کمکتون کنم دوش بگیرید
-نه عزیزم، ساک لباسهام دست ماهانه یادم رفت ازش بگیرم. فعلا نمیرم.
نرگس نگاهش رو به من داد و گفت
-خب پس تو برو، من پیش آذر خانم می مونم
از پیشنهاد نرگس استقبال کردم و لباسهام رو برداشتم و به سمت اتاقی که اون دختر جوون گفته بود رفتم.
با ایما و اشاره ازش تشکری کردم و وارد اتاق شدم. دختر جوان رفت .
نگاهی به اطراف اتاق کردم، چادرم رو روی چوب لباسی کنار اتاق آویزون کردم.
سمت در چرخیدم تا ساکم رو بردارم و لباسهام رو بیرون بیارم که ناخوداگاه نگاهم سمت اتاق روبرو کشیده شد و با دیدن صحنه ی روبروم چند لحظه همونجا خشکم زد.
تمام خانمهای اهل خانه که تا چند دقیقه قبل با اون سفره ی رنگین از ما پذیرایی کرده بودند، توی اتاق کوچکی دور یک سفره جمع بودند و مشغول خوردن غذا.
اما چه سفره ای و چه غذایی؟!!!
برخلاف سفره ی رنگینی که برای ما پهن کرده بودند، سفره ی خودشون بسیار ساده و کوچک بود و از اون همه میوه و غذا و شربت، خبری نبود.
تازه اونجا بود که به خیلی از حرفهای نرگس ایمان آوردم، وقتی که تمام این مدت از میزبانی بی نظیر عراقی ها برام گفته بود!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۰_۱۸۸.mp3
13.79M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۸۸ و #حکمت۱۸۹ و #حکمت۱۹۰
📆 ۳۰ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت188
#حکمت189
#حکمت190
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوبیستوهشت
مشغول خشک کردن موهام بودم که نرگس از بیرون اومد
-آذر خانم، چند تا از خانمها می خواند برن مسجد کوفه. اگه دوست دارید ما هم همراهشون بریم.
زندایی که انگار از خداش بود، لبخند به لب نگاهم کرد
-من که حرفی ندارم، نظر تو چیه؟
-منم دلم می خواد که بریم، الان لباسهاتون رو میارم
خیلی زود آماده شدیم و همراه چند نفر دیگه بیرون رفتیم.
جلوی در نرگس گفت
- آذر خانم، چند لحظه صبر کنید من بابا رو پیدا کنم و بهش بگم ما داریم میریم.
-باشه عزیزم، برو
نرگس رفت و من و زندایی منتظرش موندیم.
نگاهم دنبال نرگس رفت و ماهان رو هم همون اطراف دیدم. اما انگار متوجه ما نشده بود.
پپ
همون لحظه دوتا مرد جوون که مشغول پخش غذا بودن، به سمتش رفتند و ظرف یکبار مصرف غذا رو سمتش گرفتند
-بفرمایید آقا، غذا می خورید؟
ماهان که هنوز کلافگی از چهره اش معلوم بود، بی میل نگاهی به ظرف غذا کرد و شاکی گفت
-من اینا رو نمی خوام، این طرفا یه رستوران پیدا نمی شه یه غذای درست حسابی بخورم؟
یکی از جوونها خنده ای کرد و با لحن شوخی گفت
-غذای رستوران می خواید؟ حالا چی میل دارید
ماهان با کلافگی جواب داد
-نمی دونم، هر چی که بهتر از اینا باشه.
مرد نگاهی به اطراف کوچه کرد و گفت
-کباب ترکی چطوره قربان، اونو میل دارید؟
ماهان کمی نگاهش کرد و گفت
-آره، کباب ترکی هم خوبه. کجاست ؟
مرد، ظرف غذا رو به همراهش داد و رو به ماهان کرد و با همون لحن شوخش گفت
-تشریف بیارید قربان، می برمتون یه رستوران لوکس!
و هر دو راه افتادند.
همون لحظه نرگس رسید و رو به من و زندایی کرد.
-ببخشید معطل شدید، تا بابا رو پیدا کنم طول کشید. بریم دیگه
همراه نرگس راه افتادیم و از پیچ کوچه رد شدیم، کمی جلو تر موکبی رو دیدم که جماعتی جلوش صف کشیده بودند و موکب دارها یکی یکی ازشون پذیرایی می کردند.
-ماهان اینجا چکار می کنه؟
با صدای زندایی، نگاهم مسیر نگاهش رو گرفت و به ماهان رسیدم.
جدای از جمع، کناری ایستاده بود و مرد جوانی که چند دقیقه پیش همراهش بود، از بین جمعیت بیرون اومد و در حالی که چند تا لقمه توی یه دستش بود و دو تا نوشابه هم توی دست دیگه اش رو با ماهان گفت
-آقا بفرمایید، این غذای یکی از بهترین رستورانهای اینجاست. یه لقمه بزنی مشتری میشی.
ماهان که هنوز نتوتسته بود این صحنه ها را برای خودش هضم کنه، نگاهش مردد بین مرد جوون و موکب شلوغی که در چند قدمیش قرار داشت جابجا شد و با اکراه لقمه رو از دستش گرفت.
گاز کوچکی به لقمه ی توی دستش زد و هنوز در حال جویدن بود که مرد روبروش با خنده گفت
-چطوره؟ انصافا هیچ جا همچین رستورانی پیدا نمی کنی درسته؟
ماهان که بالاخره کمی اخم هاش باز شده بود، گاز بزرگتری به لقمه زد و ابروهاش رو بالا انداخت و همونجور با دهان پر گفت
-نه، بَدَک نیست. خوشم اومد
صدای خنده ی مرد جوان بلند شد و گفت
-خب خدا رو شکر، اگه خواستی بگو بازم برات میگیرم.
-بریم ثمین جان، نمی خوام ماهان ما رو ببینه
با این حرف زندایی نگاه از ماهان گرفتم و راه افتادیم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫