💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوچهلوهفت
وی آی پی با عشق تو برمی خیزم:
نفس عمیقی کشیدم و افکارم در مورد نیما رو رها کردم.
الان فقط دلم می خواد با افروز حرف بزنم.
بی معطلی شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
-به به، سلام پارسال دوست امسال غریبه
از اینکه صداش رو شاد و بشاش می شنیدم خوشحال شدم.
لبخندی عمیق صورتم رو پر کرد
-سلام افروز جان، خوبی؟
-عه، پس هنوز اسمم یادت مونده؟ خب پس خیلی جای امیدواری هست
خنده ای کردم و گفتم
-لوس نشو دیگه، من همیشه به یادتم
-یاد خشک و خالی به درد همون عمه جونت میخوره که می خواست پسرش رو به زور بهت قالب کنه.
یه زنگی، یه تماسی ، یه کاری می کردی که که منم بفهمم به یادمی
باز خندیدم و گفتم
-چه خبره اسلحه تو پر کردی سر صبحی؟
نفس عمیقی کشبد و گفت
-دلم برات تنگ شده با معرفت
-منم دلم تنگ شده بود، ببخشید این مدت اصلا نشد بهت زنگ بزنم
-نه بابا حرفام که شوخی بود، تو تنها کسی هستی که تو اون روزهای تنهاییم به دادم رسیدی.
-خوشحالم که الان حالت خوبه
-ممنون عزیزم، زنگ زدم ببینم وقت داری همدیگه ببینیم؟
می تونی بیای اینجا؟
کمی من من کردم و گفتم
-راستش من که از خدامه ببینمت، ولی خب نمی تونم بیام خونه ات آخه راه خیلی دوره و منم تنهام.
-خیلی خب، پس من میام. یه پارکی کافی شاپی جایی با هم قرار بذاریم. یه عالمه حرف برات دارم
خندیدم و گفتم
-انگار خیلیم عجله داری.
با لحن شیطنت آمیزی گفت
-آره، یه کار مهم باهات دارم. امر خیره!
-دیگه خیلی کنجکاوم کردی، بگو ببینم ماجرا چیه؟
-دیگه قرار نشد همه چیو تلفنی بگم که، باید ببینمت.
-اذیت نکن دیگه، کنجکاوم کردی باید بگی .
خندید و گفت
-راستش...می خوام در مورد شاهین باهات حرف بزنم...باید ببینمت. فردا می تونی بیای؟
اصلا تو بگو کجایی من میام نزدیک تو.
کمی فکر کردم و گفتم
-فردا که...فکر نمی کنم بتونم
نا امید گفت
-ای بابا، یعنی اینقدر سرت شلوغه که واسه من وقت نداری؟
افروز نیما رو می شناخت، اشکالی نداشت اگه می دونست باهاش قرار دارم. اصلا شاید بتونم ازش کمک بگیرم
-می دونی؟...من فردا...می خوام برم نیما رو ببینم.
چند لحظه سکوت کرد و بعد با تعجب گفت
-چی؟ نیما رو ببینی؟ مگه هنوز با همید؟
-نه، ولی مدتیه افتاده دنبالم. قبل از اینکه بیام تهران تا خونه ی برادرم هم تعقیبم کرده بود. بعدم فهمید تهرانم اومده اینجا.
-وای ثمین، تو که می دونی اون چه آدمیه
-اره، خوب میشناسمش.
ولی مدتیه باهام تماس میگیره، همش از حال و روز خودش میگه.
میگه با جاوید بهم زده و همه دار و ندارش رو ازش گرفته. حتی ممکنه بندازتش زندان.
-تو به این راحتی حرفهاش رو باور می کنی؟
-نه، واقعا نمی تونم باورش کنم.
ولی بعضی از کارهاش منو به فکر میندازه.
-منظورت چیه؟ مگه چکار کرده؟
-اون مدتی که از بچه هات خبر نداشتی. یه روز نیما با من تماس گرفت، مدام اظهار پشیمونی می کرد و می خواست من رو متقاعد کنه که از کارهای گذشته اش پشیمونه و خیلی عوض شده.
-خب؟
-منم بهش گفتم اگه واقعا از دارو دسته ی جاوید جدا شده باید یه خبر از بچه های تو به من بده.
اون روزی تو زنگ زدی و گفتی بچه ها پیدا شدند، قبلش نیما به من زنگ زده بود.
با تعجب گفت
-یعنی نیما تو پیدا شدن بچه ها نقش داشته؟
-من دقیقا نمی دونم چی بوده و نیما چکار کرده، ولی خب می خواست اینجوری حسن نیتش رو به من ثابت کنه.
دیروزم ازش یه کاری خواستم که انجام داد، بخاطر همین می خوام برم ببینمش
-من که گیج شدم ثمین، اصلا نمیفهمم نیما این وسط چکاره بوده؟
-منم مثل تو. نه می تونم حرفهاش رو باور کنم نه می تونم این کارهاش رو نادیده بگیرم.
اگه بچه هات دست آدمهای جاوید بودند،نیما خیلی خطر کرده که بچه ها رو پیدا کرده.
-نمی دونم چی بگم، ولی فعلا عجولانه رفتار نکن. بذار بفهمیم ماجرا چی بوده.
-باشه، خیلی خوب شد که باهات حرف زدم. تو بهتر از هرکسی می تونی کمکم کنی.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
سلام دوستان روزتون بخیر
عزیزان برای قربانی و یا خرید گوشت ولادت آقا امام رضا جانمون نزدیک چهار یا پنج میلیون تومن جمع شده که باید یه موجودی از حساب بگیریم مبلغ اصلی اطلاع میدیم
دیشب برای یه بنده خدای که بر اثر مریضی که دارن باید تا امروز یا فردا معده شون عمل بشه درخواست کمک داشتن اگر موافق هستید بجای خرید گوشت هزینه رو برای درمان این بنده خدا بدیم
مهربونا زودتر به ادمین پیام بدید موافق هستید یا نه
@Karbala15
اجرتون با حضرت زهرا(س)
عزیزان هزینه عمل خداروشکر جور شد
برای خرید گوشت یا هزینه برای کار دیگه داخل کانال اطلاع رسانی میکنیم
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوچهلوهشت
نزدیک غروب بود و بعد از یه مکالمه ی طولانی با سمیه مشغول آماده کردن شام شدم.
سمیه هم گلایمند بود که چرا به دیدنشون نمیرم.
شاید حق داشتند که حال من رو درک نمی کردند.
بعد از فوت مامان، هر کدوم سرگرم زندگیشون شدند.
گرچه سعی داشتند حواسشون به من هم باشه، ولی خودشون اینقدر درگیری داشتند و بیشتر درگیر حال بابا بودند که کسی نتونست تنهایی من رو درک کنه.
من تنها شدم، آواره ی خونه ی سعید و سمیه شدم.
من فقط،مامان رو از دست نداده بودم.
من خونه مون رو هم از دست داده بودم.
استقلالم رو از دست داده بودم.
آرامشم رو از دست دادم و این تقصیر هیچ کس نبود.
چون شرایط بعد از اون اتفاق سخت شد و هرکدوممون درگیر یک قسمتش شدیم.
این شرایطی بود که بالاجبار پیش اومده بود و باید باهاش کنار میومدم.
و حالا کنار زندایی انگار دوباره به آرامشی رسیده بودم که مدتها دنبالش بودم.
بقیه فکر می کردند زندایی محتاج کمکهای منه و من بخاطر این شب و روزم رو کنارش می گذرونم.
ولی در واقع این من بودم که محتاج زندایی بودم.
بخصوص اینکه زندایی رابطه ی خیلی صمیمی و عاطفی با مامان داشت و این باعث میشد حضور مامان رو حس کنم.
در قابلمه ی غذا رو گذاشتم، سینی برداشتم و دوتا استکان چایی داخلش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
زندایی جلوی تلوزیون نشسته بود. کنارش روی مبل نشستم و یه لیوان چایی و قند رو جلوش گذاشتم.
-دستت درد نکنه، خیلی خسته شدی.
-نه بابا کاری نکردم که. چایی زیاد داغ نیست زود بخورید از دهن نیوفته.
اخرین جرعه ی چاییم رو خوردم و لیوان ها و قندون رو توی سینی گذاشتم و ازجام بلند شدم.
-بشین عزیزم، بعدا جمع می کنی. خسته شدی همش تو آشپزخونه بودی.
رو به زندایی لبخندی زدم و گفتم
-اینا بذارم تو آشپزخونه زیر قابلمه رو هم کم کنم میام.
سمت آشپزخونه رفتم که صدای زنگ آیفن باعث شد مسیرم رو تغییر بدم.
سینی رو به یک دستم دادم و با دست دیگه ام گوشی رو برداشتم
-کیه؟
-منم، باز کن.
گوشی رو گذاشتم و دکمه ی آیفن رو زدم.
رو به زندایی گفتم
-آقا ماهانه.
سری تکون داد و گفت
-حتما خریدهایی که می خواستم رو اورده، دیدم زینت این یکی دو روز وقت نمی کنه بره خرید سپردم ماهان انجام بده.
ماهان از پله ها بالا اومد، سلامی به مادرش داد.
من هم سلامی کردم که با اخم نیم نگاهی کرد و زیر لب جواب زورکی بهم داد.
بدون اینکه کفشهاش رو دربیاره و داخل بیاد، کیسه های خریدش رو کنار در گذاشت.
-چیزهایی که می خواستی رو خریدم، شاید صبح وقت نکنم بیام.
-دستت درد نکنه مادر، زحمت بکش بذارشون توی آشپز خونه.
-این زینت بازم نیستش؟
شروع به غر زدن کرد و کفشهاش رو درآورد و داخل اومد. خریدهاش رو توی آشپزخونه گذاشت و بیرون اومد.
همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد.
ماهان و زندایی با هم صحبت می کردند، من هم گوشیم رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم تا راحت باشم.
باددیدن شماره ی افروز تماس رو وصل کردم
و به شوخی گفتم
-سلام، چقدر زود دلت برام تنگ شد
اما افروز برعکس چند ساعت پیش ناراحت و مضطرب به نظر می رسید
-سلام ثمین جون، ببخشید دوباره مزاحمت شدم. خواستم ببینم می تونی فردا صبح بیای بیرون همدیگه رو ببینیم؟
کمی متعجب از رفتارش گفتم
-چیزی شد؟ اخه گفتم که عصری
-نه، دیره. باید زودتر ببینمت.
-گوشی رو بده به من
هنوز افروز حرفش رو نزده بود که صدای غیط دار مردونه ای رو از اون طرف شنیدم که گوشی رو می خواست.
بلافاصله صدای ضعیف افروز رو شنیدم
-صبر کن شاهین، خودم باهاش حرف می زنم.
صدای شاهین کمی بالا رفت و گفت
-منم که کاریش ندارم، می خوام باهاش حرف بزنم بده ببینم اون گوشی رو.
تعجبم بیشتر شده بود.
شاهین چه حرفی با من داشت؟
چرا اینقدر عصبی بود؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوچهلونه
تن صدای افروز پایین تر رفت و گفت
-خیلی خب، صبر کن من دارم باهاش حرف می زنم دیگه.
-الو، افروز؟ میشه بگی چی شده؟
نفس سنگینی کشید و گفت
-چیزی نیست عزیزم، فقط یه سوال ازت میکنم دقیق جوابم رو بده، باشه؟
-باشه، بگو چی شده؟
-ثمین، نیما خودش بهت گفت که تونسته مینا و مانی رو پیدا کنه؟
گنگ به اطراف نگاه کردم و گفتم
-خب...خب اره...گفت پیداشون می کنه
-میشه بگی دقیقا چی بهت گفت؟
-این سوالا برای چیه افروز؟ نگرانم کردی.
-چیزی نیست، فقط دقیق بهم بگو نیما چی بهت گفت.خوب فکر کن ببین یادت میاد؟
-نیما انگار نمی دونست بچه ها گم شدند، ولی وقتی بهش گفتم قول داد هر کاری می کنه تا پیداشون کنه.
اون روزی هم که تو زنگ زدی و خبر پیدا شدنشون رو دادی، قبلش نیما باهام تماس گرفته بود.
-یعنی قبل از من باهات تماس گرفت و گفت بچه ها رو پیدا کرده؟ اخه من اولین کسی بودم که پلیس بهم خبر داد.
کمی فکر کردم و گفتم
-نه، قبل از اینکه تو زنگ بزنی اون تماس گرفت ولی جواب ندادم. پیام داد که کار مهمی داره.
بعدش تو زنگ زدی و گفتی بچه هات پیدا شدند.
-خب؟ پس نیما کی بهت گفت بچه ها رو پیدا کرده؟
خوب که فکر کردم، نیما هیچ وقت همچین حرفی رو نزده بود و این فقط برداشت من از اون تماسها و پیامهای پشت سر هم بود.
-می دونی افروز، نیما بهم نگفت. بعد از تماس تو، خودش پیام داد. منم بهش گفتم بچه ها پیدا شدند، ازش پرسیدم که خبر داشته یا نه؟ که گفت می دونسته.
-پس در واقع نمی دونسته، تو بهش گفتی اونم از فرصت استفاده کرده و گفته خودش بچه ها رو پیدا و وا نمود کرده میدونسته که پیدا شدند.
با این حرفش وا رفته گفتم
-یعنی چی افروز؟ یعنی همه ی حرفهای نیما دروغ بوده؟
-ببین ثمین، وقتی گفتی دوباره باهات تماس می گیره من ماجرا رو به شاهین گفتم اونم...
-بده ببینم این گوشی رو
باز شاهین با تشر حرف افروز رو قطع کرد.
ولی اینبار موفق شده بود گوشی رو بگیره و صدای عصبی و حرص دارش توی گوشم پیچید
-افروز چی میگه؟ دوباره این مرتیکه باهات تماس گرفته و تو هم بهش اعتماد کردی؟
اخه تو چه خیری ازش دیده بودی که دوباره حرفهاش رو باور کردی؟
این عوضی یه روده ی راست تو شکمش نیست، چی باعث شده دوباره حرفهاش رو باور کنی؟
هم جا خورده بودم هم این نوع حرف زدن شاهین بهم برخورده بود
اخمی کردم و با لکنت گفتم
-من...من حرفهاش رو باور نکردم...اون فقط زنگ می زد و پیام می داد... شما چرا...
-چی بهت می گفت؟
جواب ندادم و صداش رو بالا برد
-میگم چی گفت؟
-شاهین یکم ارومتر
جوری عصبانی بود که افروز هم اونطرف مدام بهش تذکر می داد.
اگه شاهین رو نمی شناختم قبل از اینکه به خودش اجازه بده اینجوری باهام حرف بزنه، تماس رو قطع می کردم.
اما حسن نیت شاهین قبلا بهم ثابت شده بود. بخصوص اینکه افروز اونجا بود و شاهد ماجرا.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوپنجاه
بعد از اعتراض افروز، شاهین سعی کرد کمی اروم باشه.
نفسش رو سنگین بیرون داد و با کلافگی که توی لحنش کاملا مشهود بود گفت
-خیلی خب...خیلی خب...من می خوام بدونم نیما این مدت چی بهت گفته؟
بغضی که از رفتار شاهین توی گلوم نشسته بود رو به زور قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم.
-همش می گفت از کارای گذشته اش پشیمونه. می گفت از جاوید جدا شده و حالا جاوید ازش عصبانیه و دنبالشه.
می گفت جاوید دوره افتاده دارو ندارش رو ازش گرفته و چکهاش رو گذاشته اجرا.
شاهین همچنان سعی در کنترل خودش داشت، با صدای پر حرصی که دو رگه شده بود
گفت
-دیگه چی گفت؟ از تو نخواست کاری براش بکنی؟
سری تکون دادم و گفتم
-نه، فقط می گفت نگرانه که جاوید سراغ منم بیاد.
بلافاصله لحنش عوض شد و با تعجب گفت
-چرا سراغ تو بیاد؟
-اخه می گفت جاوید اومده زمینهای پدریش رو گرفته، حالا دنبال اون یه تیکه زمینه که مهریه ی من بوده و به نام منه.
-ای لعنتی، ای آشغال کثیف...
دوباره عصبی شده و با حرص به نیما بد و بیرا می گفت و با همون لحن پر حرصش گفت
-می دونی اون عوضی داره چه غلطی می کنه؟ خونواده ش رو به خاک سیاه نشونده، هر چی داشتند پول کرده که بره انور.
با حرص بیشتری گفت
-نیما غلط کرده که از جاوید جدا شده، اون هنوز مثل سگ برای جاوید دُم تکون میده و خوش خدمتی می کنه. حالا هم شک نکن اگه اومده سراغ تو بخاطر همون یه تیکه زمین بوده.
می خواد اون رو از چنگ تو دربیاره، وگرنه اون حیوون کثیف نه تنها از گذشته اش پشیمون نیست، که بدتر از قبل شده.
ناباور به نقطه ی نا معلومی خیره شده بودم و حس می کردم نفسم از قفسه ی سینه ام بالاتر نمیاد.
قطره ی اشکی روی گونه ام نشست و با صدای لرزونی گفتم
-یعنی...یعنی...نیما...این مدت داشته...من رو بازی می داده؟ شما...شما از کجا می دونید؟
صدای نفس سنگینش باز توی گوشم پیجید
- یه جوری حرف میزنی انگار نمی دونی که من جاوید و همه ی دور بریهاش رو از حفظم.
نیما نه تنها داشته تو رو بازی می داده که برات نقشه هم داشته.
چند وقت قبل با جاوید درمورد یه زمین صحبت می کرد و میگفت اگه بتونه بفروشه پول خوبی دستش میاد،
من نمی دونم همین زمینی هست که تو میگی یا نه؟
ولی داشت در مورد سندش حرف می زد که قانوناً بنام کس دیگه ای خورده و خودش نمی تونه مستقیم وارد بشه و سند سازی کنه.
جاوید هم بهش گفت هر جور شده اصل سند رو پیدا کنه و به دستش برسونه تا بتونه یه سند جعلی بسازه و صاحب زمین رو بکشونه دادگاه.
حالا فکرش رو بکن اگه اون زمین، زمین تو باشه، اونوقت نیما نقشه داشته تو رو با جاوید در بندازه.
از تصور حرفی که زد، وحشتی وجودم رو گرفت که توان از پاهام رفت و خودم رو روی صندلی رها کردم
دستم به سینی که لب میز گذاشته بودم برخورد کرد
و سینی حاوی لیوان و قندون روی زمین افتاد و صداش کل خونه رو پر کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
مهم❌
برای سلامتی رییس جمهورکشورمون و همراهانشون دعا و صلوات فراموش نشه😢
ان شاالله اتفاقی نیوفتاده باشه و به سلامت باشند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يارب القرآن احفظ حامل القرآن بحق حرمة القرآن
😭😭😭
هدایت شده از حضرت مادر
#ختمصلوات
هدیه به
#پنجتنآلعباومادرآقاامامرضا(ع)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#سلامتیآیتاللهرئیسیوهمراهانشون
دوستانی که میخوان دراین ختم شرکت کنن عضو این کانال بشن تعداد برای ادمین بفرستن
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
روزهای التهاب🌱
سلام عزیزان برای قربانی برای #ولادتامامرضا(ع)فعلا #دومیلیونوپانصدهزار جمع شده جا نمونید ها از#پن
دوستان برای قربانی یا خرید گوشت ولادت
امام رضا جانمون ۴۸۰۰جمع شده
اگر مایل هستید هزینه بیشتر بشه که بتونیم قربانی انجام بدیم از طرف آقا امام زمان صدقه بدید برای سلامتی رئیس جمهور عزیزمون با هئیت همراهشون
اگر دوست داشتید برای شماره گروه جهادی واریز بزنید
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوپنجاهویک
دستم به سینی که لب میز گذاشته بودم برخورد کرد
و سینی حاوی لیوان و قندون روی زمین افتاد و صداش کل خونه رو پر کرد.
بلافاصله صدای نگران زندایی رو از سالن شنیدم
-ثمین، چی شد؟
قطره های اشک یکی یکی روی صورتم می نشست و حتی دستم توان پاک کردن اشکهام رو نداشت.
وارفته روی صندلی نشسته بودم و هر آن ممکن بود گوشی هم از دستم رها بشه.
صدای شکستن لیوانها، ماهان رو با عجله تا دم در آشپزخونه کشوند.
توی چهار چوب در، نگاه متعجبش با صورتم خیسم گره خورد و همونجا ایستاد.
کمی بعد، زندایی رو دیدم که به زحمت با صندلی چرخدارش جلو اومد و نگران گفت
-خدا مرگم بده چی شده ثمین؟
هیچ جوابی ندادم و فقط حواسم به حرفهای شاهین بود.
لحنش آرومتر شده بود و گفت
-در مورد بچه ها هم بهت دروغ گفته. من با هزار بدبختی رد آدمهایی که بهرام رو کشته بودند رو گرفتم.
اونا یه گروه قاچاق ادم بودند. وقتی دیدند بهرام دست و پا گیرشون شده، از شرش خلاص شدند و می خواستند بچه ها رو از مرز زمینی خارج کنند.
پلیس دنبالشون بود، منم هر چی سر نخ پیدا کردم دادم دست پلیس تا بالاخره پیداشون کردیم.
اگه چند ساعت دیر تر رسیده بودیم دیگه دستمون به بچه ها نمی رسید.
نیما هیچ کاری برای پیدا شدن بچه ها نکرده.
با همون بغضی که در حال بارش بود گفتم
-پس...پس چرا به من گفت اونا رو پیدا کرده؟
-می خواسته اعتماد تو رو به دست بیاره تا دستش به سند اون زمین برسه.
بی توجه به نگاه های مات و مبهوت زندایی و ماهان با بیچارگی گریستم و گفتم
-چرا نیما این کارو با من کرد؟ اخه مگه اون زمین چقدر ارزش داشت؟ اون مهریه ی منه و دادگاه ازش گرفته.
-نمی دونم واقعا هدفش بدست اوردن زمین بوده یا فقط می خواسته از تو زهر چشم بگیره.
هر چی که بوده بهت دروغ گفته. اون الان یکی از ادمهای مورد اعتماد جاویده. به این سادگیا از جاوید جدا نمیشه.
-بده به من گوشی رو، بذار من باهاش حرف بزنم.
این صدای افروز بود که گوشی رو گرفت و با تاسف باهام حرف می زد
-الو، ثمین خوبی؟
با گریه جواب دادم
-شنیدی افروز؟ نیما هنوز هم همون آدم رذل و کثیفه که می شناختم.
ولی من که از زندگیش اومدم بیرون،
من که دیگه کاری باهاش نداشتم.
اون چرا دوباره اومد دنبال من؟ چی می خواد از زندگیم؟
-آروم باش ثمین جان، منو ببخش. می خواستم فردا که دیدمت باهات حرف بزنم ولی شاهین ایتقدر عصبانی شده بود که اجازه نداد و گفت قبل از اینکه نیما رو ببینی و بری سر قرارش باید همه چیز رو بهت بگم.
در جوابش بی صدا اشک ریختم و چیزی نگفتم.
-اگه حالت بهتر شد فردا بیا حتما ببینمت، باید با هم حرف بزنیم.
باز هم جوابی ندادم، و گوشی رو از گوشم فاصله دادم.
بدون اینکه تماس رو قطع کنم گوشی رو روی میز رها کردم.
-ثمین عزیزم، چرا اینجوری گریه می کنی؟ به من بگو چی شده؟
زندایی نگران حالم بود، جلو اومد و دستش رو روی بازم گذاشت و منتظر جوابم بود.
ماهان هم پشت سرش هنوز هاج و واج نگاهم می کرد.
سرم رو روی شونه ی زندایی گذاشتم و گریه کردم. دستهای گرم زندایی دور کمرم حلقه شد و نوازشم می کرد.
-آروم باش عزیزم، حرف بزن بدونم چی شده.
مکثی کرد و با تردید گفت
-در مورد نیما می گفتی...همون همسر سابقت؟...
بدون اینکه گریه ام رو قطع کنم، سری به تایید حرفش تکون دادم.
لحنش پر از تاسف شد و گفت
-همه ی این مدت داشت بهت دروغ می گفت تا دوباره خودش رو به تو نزدیک کنه، درسته؟
بین گریه هام گفتم
-اون خیلی نامرده، خیلی...
نمی دونم این همه پستی و رذالت چجوری تو وجود یه ادم جمع میشه؟...
آه عمیقی کشید و گفت
-عزیز دلم، تو با دل پاک و ساده ی خودت همه رو خوب می بینی، ولی این دنیا گرگ زیاد داره.
بازم خدا رو شکر که خیلی زود فهمیدی و نذاشتی بیشتر از این وارد زندگیت بشه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
خدایا ؛
به حق مظلومیت حضرتِ یوسف در تاریکی قعر چاه
هوا رو در چشم امدادگران روشن کن
به حق آتش گرمی که برای ابراهیم گلستان شد ، سرمای امشب رو برای گمشدگان قابل تحمل کن
به حق گمشده ی سه ساله ی کاروان کربلا
کاروان گمشده ی این مردم رو به صحت و سلامت پدیدار کن
🙏🙏🙏🙏🙏
از کودکی مادرم می گفت
اگه در شلوغی حرم گم شدی نترس!
خادمهای حرم را نشانم می داد و میگفت
به این خادمها بگو حتما کمکمت می کنند.
گمشدگانی را می دیدم که گریان، دنبال همراهشان میگشتند و خادم مهربان حرم آنها را به دفتر پیداشدگان می برد...
حالا خادم حرم گم شده..😭
از که سراغش را بگیریم؟
منتظریم از دفتر پیداشدگان حرم خبرمان کنند
و چقدر این انتظار سخت است...
دست به دامن صاحب حرم شده ایم
یا علی ابن موسی الرضا💔
دیدم این مشهد چرا هی بیقراری میکند؛
جای باران؛ سیل در این شهر جاری میکند
دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش؛
عزم خود را جزم و دارد گریه زاری میکند.
خدا نگهدار سید محرومان😭🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیتالله سید ابراهیم رئیسی به شهادت رسید
◾️پس از ساعتها جستوجوی بالگرد حادثهدیدۀ رئیسجمهور صبح امروز رئیس جمعیت هلالاحمر اعلام کرد که با کشف محل بالگرد سانحهدیده آثاری از زندهبودن سرنشینان آن مشاهده نشده است.
◾️بالگرد حامل رئیسجمهور که برای افتتاح سد خداآفرین به منطقه مرزی رفته بود در مسیر بازگشت به تبریز، دچار سانحه شد.
◾️این بالگرد علاوه بر رئیسجمهور، حامل وزیر امور خارجه، امام جمعه تبریز و استاندار آذربایجان شرقی بود که تمامی سرنشینان به شهادت رسیدند.
@Farsna
هدایت شده از حضرت مادر
ختم دسته جمعی قرآن
💚برای شادی روح شهدای عزیزمون
💔برای سلامتی قلب حضرت آقا
🤍برای آرامش دل خانواده هاشون
دوستانی که میخوان دراین ختم شرکت کنن عضو این کانال بشن شماره جزء رو برای ادمین بفرستن
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
ختم دسته جمعی سوره ملک
💚برای شادی روح شهدای عزیزمون
💔برای سلامتی قلب حضرت آقا
🤍برای آرامش دل خانواده هاشون
دوستانی که میخوان دراین ختم شرکت کنن عضو این کانال بشن شماره جزء رو برای ادمین بفرستن
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دور بزنید دور بزنید
به مردم نباید بیاحترامی بشه
حتمن ببینید
روحت شاد شهید جمهور
کاش بیدار شوم، آمده باشی به خراسان
بعدِ کرمان و بشاگرد و گلستان و لرستان
کاش بیدار شوم، اول اخبار تو باشی
سرزده، سر زده باشی به دو تا شهر و دهستان
رفته باشی سفر خارجه و زود بیایی
بروی باز به محرومترین نقطۀ ایران
با عبای گِلی و عینک و عمامۀ خاکی
پای درد دل مردم بنشینی کف میدان!
-زاهدان- تا به کسی خسته نباشید بگویی
یا کلنگی بزنی مدرسهای را به مریوان...
::
کاش بیدار شوم، زائر مشهد شده باشم
شب میلاد رضا باشد و خوش باشم و خندان
کاش بیدار شوم، زیرنویس خبر امشب
فقط از باد بگوید، فقط از بارش باران
😭😭😭
روزهای التهاب🌱
کاش بیدار شوم، آمده باشی به خراسان بعدِ کرمان و بشاگرد و گلستان و لرستان کاش بیدار شوم، اول اخبار ت
کاش بیدار شوم آمده باشی...😭😭😭
کاش اینا همش خواب باشه
کاش ...
کاش...
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوپنجاهودو
هنوز تو آغوش زندایی بودم و سعی داشت با حرفهاش آرومم کنه.
چه خوب بود که در چنین موقعیتی کنارم بود و دلداریم می داد.
-خیلی خب، دیگه گریه نکن. این آدمی که تو در موردش اینجوری میگی اصلا ارزش نداره که بخوای بخاطرش خودت رو ناراحت کنی.
تو آغوشش سعی داشتم بغضم رو کنترل کنم.
-ماهان، یه لیوان آب بیار
متوجه ورود ماهان به آشپزخونه شدم، لیوانی رو از شیر آب پر کرد و لیوان رو روی میز کنارم گذاشت.
نفسش رو سنگین بیرون داد و از آشپزخونه بیرون رفت.
-مامان من دارم میرم، درها رو قفل کنید.
-باشه برو پسرم، به سلامت.
ماهان رفت و من و زندایی چند دقیقه ای و با هم حرف می زدیم.
من از نیما می گفتم و نامردیهایی که کرده بود.
زندایی از تجربه ی یک عمر زندگی می گفت و آدمهایی که اطرافش بودند و نمی تونست بهشون اعتماد کنه .
حرف زدن با زندایی خیلی آرومم کرده بود.
میز شام رو چیدم و علیرغم بی اشتهاییم، سعی می کردم جلوی زندایی کمی غذا بخورم.
مثل شبهای قبل، زندایی بعد از خوردن داروهاش خوابید اما خواب به چشم من نمیومد.
درونم پر از حرص بود
دلم می خواست به نیما زنگ بزنم و تموم حرصم رو سرش خالی کنم.
ولی از طرفی دلم نمی خواست دیگه صداش رو بشنوم.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
دور تا دور سالن قدم می زدم و با خودم حرف می زدم.
چرا دوباره افتاد دنبال من؟
من چرا به حرفهاش گوش دادم؟
من که بخاطر مزاحمتهاش اومدم تهران و از خونوادم دور موندم.
کاش اینجا پیدام نمی کرد.
کاش اصلا نمی فهمید که اومدم تهران.
لحظه ای با یاد آوری چیزی در گذشته سر جام ایستادم.
ندا
همه ی اینها تقصیر ندا بود
اون به نیما گفته بود که من اینجام.
اون اصرار کرد که جواب تماسهاش رو بدم.
با حرص دندونم رو روی هم ساییدم و یاد ندا و حرفهاش افتادم.
چقدر بیخود و بی جهت از برادرش حمایت کرده بود و جوری حرف زد که دل من هم براش سوخت.
انگار خودخواه بودن تو خون اینهاست.
هیچ وقت نمی تونم ندا رو ببخشم.
با حرص نگاهی روی صفحه ی گوشیم کردم.
شاید نیما بخاطر انتقام از گذشته با من اینجور رفتار کرده باشه
ولی من به ندا بدی نکردم، اون حق نداشت من روی توی درد سر بندازه.
شماره اش رو آوردم و کوتاه براش تایپ کردم
-سلام، بیداری؟
کمی طول کشید تا جوابم رو داد.
-سلام، خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ آره بیدارم.
حرصم بیشتر از اونی بود که بتونم تا صبح کنترلش کنم.
پس صبر نکردم و شماره ی ندا رو گرفتم.
بعد از یکی دوبار بوق خوردن جواب داد
-به به، سلام ثمین خانم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑تفاوت نگاه حسن روحانی و شهید رئیسی در مورد جایگاه و تکریم معلمان....
بفرست براشون تا بفهمند کیو از دست دادن
دولت شهید رییسی دستاوردهای بسیار زیادی دارد
عده ای هنوز تلاش دارند این دستاوردها را زیر سوال ببرند
باید بیش از قبل تلاش کنیم و دستاوردهای این دولت را به همگان نشان دهیم