eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
514 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
785_48159166933129.mp3
20.11M
باب‌الحوائجی به نام شریفه خاتون!
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با صدای بوق ماشین، با عجله در سالن رو بستم و از پله ها پایین دویدم. بابا و صادق توی ماشین نشسته بودند و سعید هم که برای بدرقه ی ما اومده بود، با اخم گفت -چه عجب، شب شد دیگه چرا نمیای؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم -چقدر عجله می کتید، خب داشتم آماده می شدم چشم غره ای نثارم کرد و به در ماشین اشاره ای کرد. -برو بشین پشت سر صادق نشستم و چادرم رو جمع و جور کردم. سعید خم شد و از شیشه ی باز ماشین نگاهش رو به بابا داد -رسیدید حتما به من خبر بدید. برای برگشت هم عجله نکنید. یا خودم میام دنبالتون یا صادق میاد. بابا سری تکون داد -باشه بابا، تو حواست به مرضیه باشه. نگران ما نباش سعید نگاهش رو به صادق داد و گفت -صادق جان دیگه سفارش نکنم، با احتیاط برو. یکی دو ساعت که رفتی یه جا نگه دار بابا یکم پیاده بشه راه بره بعد دوباره راه بیوفت -چشم داداش، خیالت راحت. -برید به سلامت. از سعید خداحافظی کردیم و به مقصد تهران راه افتادیم. بخاطر شرایط بابا، نسبت به قبل زمان بیشتری توی راه بودیم و هوا تاریک شده بود که جلوی خونه ی محبوبه خانم توقف کردیم. زندایی و نرگس هر دو در جریان سفر ما بودند . به محض رسیدنمون، زندایی تماس گرفت و نرگس پیام داد تا از رسیدن ما مطمئن بشند. مثل همیشه با استقبال گرم محبوبه خانم و همسرش روبرو شدیم و شب خوبی رو کنار هم سپری کردیم. صادق صبح زود آماده ی رفتن شد و من و بابا اونجا موندیم. مشغول شستن ظرفهای صبحانه بودم که بابا صدام زد -ثمین، بیا گوشیت داره زنگ می خوره. شیر آب رو بستم و دستهام رو خشک کردم و رو به محبوبه خانم گفتم -شما نشورید، من الان برمی گردم بقیه شو می شورم -نه عزیز دلم برو، دستت درد نکنه. خودم میشورم. از آشپزخونه بیرون رفتم و گوشیم رو از توی کیفم برداشتم. همونجور که انتظار داشتم نرگس پشت خط بود -به به، سلام عروس خانم. بی حال و حوصله جوابم رو داد -سلام، خواب که نبودی؟ -نه بابا چه وقت خوابه؟ تو چرا صدات اینجوریه؟ چیزی شده؟ کلافه گفت -وای ثمین پاشو بیا اینجا، من دارم دیوونه میشم. -چرا؟ چی شده؟ اینبار بغض کرد و جواب داد -نمی دونم چه مرگمه. دلم شور میزنه، همش نگرانم. تو این مدت هیچ وقت به این اندازه نبود مامان رو حس نکرده بودم. عمه و خاله هام از صبح برای کمک اومدند ولی من خیلی احساس تنهایی می کنم. دلم می خواد با یکی حرف بزنم، میشه بیای ثمین. -عزیز دلم، حالت رو درک می کنم. بذار با بابا صحبت کنم بهت خبر می دم. -باشه، پس منتظرم. تماس رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بابا و حسین آقا گرم صحبت بودند. -بابا -بله؟ کنارش نشستم و گفتم -میشه من برم یه سر به نرگس بزنم؟ ابرویی بالا انداخت و گفت -نه بابا جان، اونا فردا مراسم دارند الان حتما خونه شون شلوغه درست نیس تو الان بری. -آخه نرگس خودش خواست که برم، لبخند تلخی زدم و گفتم -دلش هوای مادرش رو کرده، من حالش رو می فهمم. اگه میشه برم یکی دو ساعته برمی گردم. بابا نفس عمیقی کشید و تا خواست چیزی بگه، حسین آقا با خنده گفت -آقا رحمان بیخودی مقاومت نکن. پاشو من و تو بریم تو این هوای آلوده یکم تهران گردی کنیم، این دخترم ببریم خونه ی دوستش یکم با هم درد دل کنند. بعدم میریم دنبالش برمی گردیم. نگاه بابا بین من و حاج حسین چرخی زد و گفت -چی بگم والا -هیچی، پاشو بریم. یاعلی نگاه بابا سمت من اومد و گفت -پس برو آماده شو خوشحال، دوباره به اتاق برگشتم. اول پیامی به نرگس دادم و بعد اماده ی رفتن شدم. ماشین سر کوچه متوقف شد و بابا گفت -ثمین از همین جا برو بابا، وقتی بهت زنگ زدم بیا. -چشم، عمو دستتون درد نکنه -خواهش می کنم. -برو بابا به سلامت، به حاجی هم سلام برسون. -چشم حتما از هر دوشون خداحافظی کردم و پیاده شدم. وارد کوچه شدم، جلوی حسینیه چند تا جوون مشغول بستن ریسه بودند و کل کوچه رو با این ریسه ها پر کرده بودند. چادرم رو جلو کشیدم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم تا پشت در نیمه باز خونه ی حاج عباس رسیدم. هنوز زنگ نزده بودم که در باز شد و امیر حسین در حالی که یه دستش حلقه سیم و ابزار برقکاری بود و یه دستش به در بود و نگاهش به پشت سرش گفت -اون کارتن ها رو بیار بیرون، اینجا لازمشون داریم. و صدای مردی که از داخل حیاط اومد -باشه میارم یکی دو قدم به عقب برداشتم و امیر حسین که هنوز متوجه حضور من نشده بود، با عجله بیرون اومد -سلام با صدای من یکه ای خورد و متعجب ایستاد. لبخندی زد و نگاهش رو از من گرفت -عه سلام، شمایید. ببخشید من متوجه نشدم. -خواهش می کنم، نرگس هست؟ آروم هُلی به در داد و در رو کامل باز کرد -بله، بفرمایید. اتفاقا تنهاست کسی نیست ببخشیدی گفت و قبل از من قدمی داخل حیاط گذاشت. -مجتبی جان زودتر بیا مرد جوان کارتنی پر از ریسه توی دستش بود و با عجله بیرون اومد. امیر حسین زنگ رو زد و وقتی نرگس جواب داد، گفت -نرگس بیا بیرون، مهمون داری و بلافاصله رو به من کرد -بفرمایید شما -ممنون از کنارش رد شدم و وارد حیاط شدم و امیر حسین در رو پشت سر من بست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نرگس با دیدن من ذوق زده آغوشش رو باز کرد و از پله ها پایین دوید -سلام، بالاخره اومدی؟ محکم همدیگه رو در آغوش کشیدیم. -سلام عروس خانم بد اخلاق، مگه می تونستم نیام؟ از آغوشم جدا شد و دستهاش رو روی بازوهام گذاشت و درمونده گفت -ببخشید اگه بد حرف زدم و ناراحتت کردم. خیلی کلافه بودم کسی نبود باهاش حرف بزنم. اون حرف می زد و من با نگاهم توی صورتش که خیلی تغییر کرده بود دوری زدم. و با شیطنت گفتم -مبارک باشه، چه خوشکل شدی خنده ای کرد و گفت -سلامت باشی، دیروز مادر نوید اومد گفت باید بریم آرایشگاه. نمی دونی چه پوستی ازم کندند تا ولم کردند کنارم ایستاد و دستی پشت کمرم گذاشت -بیا بریم بالا، هیچ کس نیست راحت باش. همراهش شدم و از پله ها بالا رفتم و با خنده گفتم -میگم، این همه ریسه سرتا سر کوچه بستند به نام نیمه شعبان به کام عروس دوماد. نرگس هم باز با خنده جواب داد -نه بابا، اصلش همون جشن نیمه ی شعبانه بیا بریم برات تعریف می کنم. به محض اینکه وارد اتاقش شدم، با دیدن لباس زیبایی که روی دیوار آویزون بود چشمهام برقی زد. -وای این چه خوشگله لباس مجلسی حریر شیری رنگ با دامنی چیندار که تا روی زمین رسیده بود و آستینهای پفی مچ دار که زیبایی لباس رو بیشتر کرده بود. با کلی ذوق، حسابی لباس رو وارسی می کردم که نرگس گفت -قشنگه؟ -آره، خیلی. فردا شب قراره این رو بپوشی؟ -آره، آخه مراسممون طوری نبود که لباس عروس سفارش بدم. خودمم خوشم نمیومد. لبخند رضایت بخشی زد و گفت -این سلیقه ی نوید بود، منم خیلی ازش خوشم اومد. ابرویی بالا انداختم و گفتم -خب، این آقا نوید که از همون اول ثابت کرده بود خیلی خوش سلیقه اس. اصلا حرفی توش نیست. صدای خنده ی نرگس بلند شد و قیافه ای به خودش گرفت. -آره واقعا با انتخاب من ثابت کرده. -راستی مگه مجلستون چجوریه؟ لبخندی زد و گفت -بیا بشین من برم یه چایی بیارم بعدم برات تعریف کنم دستش رو گرفتم و هر دو روبروی هم نشستیم -من نیومدم چایی بخورم، اومدم یکم پیش هم باشیم حرف بزنیم. تا چند دقیقه ی دیگه هم بابا زنگ میزنه باید برم. پس بشین جایی نمی خواد بری -خیلی خب، باشه -حالا تعریف کن ببینم -ما هر سال تو حسینیه جشن میلاد امام زمان داریم. وقتی ماجرای ماموریت دو ماهه ی نوید پیش اومد، مادرش گفت اولین مناسبت بعد از برگشتن نوید همین نیمه ی شعبان میشه و قرار عقد رو گذاشتیم برای همین مناسبت. اولش گفتند مراسم توی تالار برگزار بشه ولی بابا قبول نکرد. گفت اگه ما نباشیم شب عیدی مراسم امام زمان ممکنه تعطیل بشه. بابا گفت مثل هر سال مراسم میگیریم، مردم که خودشون میاند فامیلهای راه دور رو هم دعوت می کنیم. خودشم نیت کرده شام فردا شب رو به نیت ولیمه ی ازدواج ما بده. -وای اینجوری که خیلی شلوغ میشه -آره، قراره مردا تو حسینیه باشند و خانمها تو خونه ی خودمون. نفس عمیقی کشید و گفت -بابا می گفت مجلس امام زمانه و چه خوبه که شادیمون رو با شادی امام زمان یکی کنیم. -نوید و خونوادش هم راضی بودند؟ -خودش که خیلیم خوشحال شد و حسابی از پیشنهاد بابا استقبال کرد. ولی مادرش زیاد راضی نبود، اونم نوید باهاش صحبت کرد و راضیش کرد. -خب این خوبه که نوید هم راضی بوده سری تکون داد و گفت -آره منم فکرش رو نمی کردم. ولی بعدش خودش گفت چند وقته ذهنش درگیر مراسمه. آخه انگار یه سری اقوامشون اهل مراسم پر سر و صدا هستند، نویدم چون تک پسره خیلی برنامه داشتند برای عروسیش. البته پدر مادرش اهل اینجور چیزا نیستند، ولی خب می گفت مامانم نمی تونه جلوی خاله ها و بقیه رو بگیره و ممکنه وسط مراسم شلوغ کاری کنند. طفلک نوید می گفت اینقدر نگران بودم، همش دعا می کردم می گفتم یا امام زمان یه راهی جلو پام بذار که یه مجلس شاد ولی بی گناه داشته باشم. وقتی بابا اون پیشنهاد رو داد نمی دونی چقدر خوشحال شد، می گفت مطمئنم خود امام زمان این رو به دل بابات انداخته. -خب خدا رو شکر، پس حتما مراسم خیلی خوبی میشه -ان شاالله چیزی یادش اومد و با ذوق گفت -راستی، آذر خانم رو هم دعوت کردیم. ازش قول گرفتم حتما بیاد -واقعا؟ قبول کرد؟ -آره، گفت اگه پسرش بتونه بیاردش حتما میاد. -پس بهش زنگ‌می زنم ، بعید می دونم ماهان راضی بشه. خودمون میریم میاریمش. -هر جور صلاح می دونی. ولی احتمالا ماهان میاردش. خنده ای کرد و گفت -این پسر دایی شما حسابی با بابای من رفیق شدند، فکر نکنم مشکلی داشته باشه بیاد اینجا؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# متعجب گفتم -کی؟ ماهان؟ -آره -جالبه، از ماهان بعید بود بتونه با یکی مثل حاج آقا ارتباط بگیره نفس عمیقی کشید و گفت -البته بیشتر بابام میره سراغش. بعد اون وقتی که بازداشتش کردند آذر خانم طفلک همش با بابا در تماس بود. میگفت پسرش تنهاست و دشمن زیاد داره، می خواست که بابا کمکش کنه. لبخندی زد و ادامه داد -بابا رو هم که میشناسی، اگه بدونه کسی به کمکش نیاز داره دیگه آروم و قرار نداره و همه کاری می کنه تا بتونه کمکش کنه. بخصوص اگه اون طرف جوون باشه. بابا خیلی رو این مسایل حساسه. میگه شاید همین جوون سفارش شده ی امام حسین باشه، اگه من حواسم نباشه فردای قیامت نمی تونم تو روی آقام نگاه کنم. -حاجی خیلی مهربونن، خیلی دل بزرگی دارند. -بابا سر اعتقاداتش با هیچ کس تعارف نداره. بارها من یا امیر حسین اعتراض کردیم گفتیم خودش و اذیت می کنه، ولی اون باز کار خودش رو می کنه. -ماهان هم حتما مجذوب این مهربونی های حاجی شده. یه مدت اصلا بابا رو قبول نداشت، ولی بابا اینقدر رفت دنبالش و هر جا مشکلی براش پیش اومد بهش کمک کرد که دیگه کم کم تونست ارتباط بگیره. مکثی کرد و آهی کشید -من نمی دونست شرایط آذر خانم اینقدر سخت بوده و چه مشکلاتی با شوهرش داشته. ولی وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم، طفلک آذر خانم خیلی مظلومه متاسف نگاهش کردم و گفتم -آره، زندایی تو زندگیش خیلی سختی کشیده. خیلی تنها بوده. تازه یکم به ماهان امیدوار شده که اونم هر روز یه ماجر ا داره -بابام میگه پسر با جَنَمیه، ولی تو این مدت پدرش خیلی اذیتش کرده. چند وقت پیش یه تصادف کرد که بخیر گذشت. با تعجب گفتم -ماهان؟ -آره، ولی آذر خانم نمی دونه یه وقت چیزی نگی -نه حواسم هست -بابا می گفت خود ماهان راننده رو شناخته. از آدمای باباش بودند.‌ زده بهش و فرار کرده. خیلی خدا رحم کرد که طوریش نشد. بابا خیلی براش دعا می کنه، میگه وظیفه ی سنگس رو دوششه و فقط خدا می تونه کمکش کنه. چیزی نگفتم و نگاهم رو به پایین انداختم. تو فکر ماهان و اتفاقاتی افتاده بودم که نرگس با خنده گفت -البته ماهان هر چی با بابام رفتارش خوبه، ولی نمی دونم چه حسابیه سایه ی امیر حسین بیچاره رو با تیر می زنه. بیچاره داداشم می گه من ننی دونم چه دشمنی در حقش کردم که اینقدر از من کیته به دل داره. -ای بابا، ماهانه دیگه. رفتاراش معلوم نیست که شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دستی به کت بابا کشیدم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن بابا که هنوز نشسته بود و با خیال راحت چایی می خورد وا رفتم. -بابا، شما که هنوز آماده نیستید. جرعه ای از چاییش خورد و خنده ای کرد -چه خبرته بابا، چرا اینقدر عجله داری؟ چند قدم جلو تر رفتم و گفتم -وای بابا عجله ی چی؟ شما از خیابونهای تهران خبر ندارید؟ اونم امشب که خیلی شلوغه. نرگسم کلی سفارش کرده وقتی از محضر میاد من باید اونجا باشم. پاشید تو رو خدا عصاش رو برداشت و یا علی گفت و بلند شد -خیلی خب اینقدر غر نزن، لباس پوشیدن من که کاری نداره. الان آماده میشم. پیراهنش که تازه اتو کرده بودم رو برداشتم و سمتش رفتم -بذارید خودم کمکتون کنم دونه دونه دکمه هاش رو باز کردم و پیراهنش رو تنش کردم و کمک کردم تا آماده بشه. جلوی آینه ای که به دیوار نصب بود ایستاد و یقه ی کتش رو مرتب می کرد. -بذارید موهاتون رو شونه کنم شونه رو از دستم گرفت -بده من بابا، تو برو خودت آماده شو که الان همه علاف تو یکی میشیم. خندیدم و شونه رو دستش دادم و به اتاق رفتم. بعد از چند دقیقه حاضر و آماده بیرون اومدم. بابا هم اماده منتطر من بود. با احتیاط از پله ها پایین رفتیم. همون موقع محبوبه خانم و حسین آقا هم که آماده بودند بیرون اومدند. حسین آقا نگاهی به سر تا پای بابا کرد و با خنده گفت -ماشاالله آقا رحمان، اینجوری نیای تو مجلس مردم. بابا نگاهی به لباساش کرد و گفت -چرا؟ لباسم خوب نیست؟ حسین آقا خنده ی صدا داری کرد و گفت -اتفاقا زیادی خوبه، میگم اون جوون مردم کلی خرج خودش کرده شب دامادیش خوشتیپ باشه، تو اینجوری بیای که دادماد رو از سکه میندازی بابا هم خندید و اخرین پله را پایین اومد -از دست تو حسین، حالا دیگه سر به سر من پیر مرد میذاری؟ همگی سوار ماشین شدیم و تو اون شلوغی شب نیمه ی شعبان تو خیابونهای تهران حسین آقا و بابا باز هم دست از شوخی برنمی داشتند. بالاخره بعد از رد کردن چند تا ترافیک، به مقصد رسیدیم و مسیری که همیشه چند دقیقه ای می رفتم بیشتر از یک ساعت طول کشید. اطراف حسینیه شلوغ بود و حاج عباس سخاوتمندانه همه ی مردم رو برای جشن ازدواج دخترش که مصادف با جشن میلاد امام زمان بود، دعوت کرده بود. توی تاریکی شب، نورهای رنگی ریسه هایی که سرتاسر کوچه کشیده شده بود خیلی زیبا و چشمگیر بود. دود اسپند که از منقل بزرگ جلوی حسینیه بلند میشد، کل کوچه و گرفته بود. جلوی در از بابا و حسین آقا جدا شدیم. همونجور که نرگس گفته بود، مردها وارد حسینیه می شدند و ما هم داخل خونه رفتیم. در نبود مادر، خانمهای اقوام نرگس به گرمی از مهمانها استقبال می کردند و مهمونها رو به داخل راهنمایی می کردند. صدای مولودی فضای خونه رو پر کرده بود و جشن پر شوری به راه بود. پشت سر محبوبه خانم وارد سالن شدیم، تمام سالن و اتاقها پر بود از مهمون. اون طرف سالن نرگس رو دیدم. با همون لباس و روسری حریر و همرنگ لباسش که با مدل خاصی بسته بود، خیلی زیبا تر از قبل شده بود. آرایش ملایم صورتش هم زیباییش رو چند برابر کرده بود. دسته گلی با گلهای رز قرمز و سفید توی دستش بود و روی صندلی روبروی مهمونها نشسته بود. هر دو برای عرض تبریک جلو رفتیم. بعد از محبوبه خانم نوبت من بود. با این عروس زیبا دست دادم و درآغوش کشیدمش -سلام عزیزم، چقدر ماه شدی. مبارک باشه لحن صدای دلخورش رو کنار گوشم شنیدم -ممنون، بی معرفت الان وقت اومدنه؟ نگفته بودم قبل از اومدن من اینجا باش؟ خنده ای کردم و بوسه ی ریزی از کنار صورتش برداشتم. -ببخشید نرگس جون، اینقدر خیابونا شلوغ بود نشد زودتر بیام. بالاخره چهره اش به لبخندی باز شد و گفت -حالا منم یادم میمونه، سر عقدت جبران می کنم. هر دو خندیدیم و نگاه من به اطراف چرخی زد -راستی زندایی رو ندیدی؟ عصری بهش زنگ زدم گفت قراره با ماهان بیاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -راستی زندایی رو ندیدی؟ عصری بهش زنگ زدم گفت قراره با ماهان بیاد. -زنداییت از تو با معرفت تره، خیلی زودتر اومد. تو اون اتاق نشسته. -خب پس من یه سر برم پیشش، دوباره میام. -باشه برو. بعد از چند وقت با دیدن زندایی خیلی خوشحال شدم. تقریبا تمام زمان مراسم رو پیشش موندم و گاهی هم سری به نرگس می زدم. شب خوبی بود و جشن پر شوری. معلوم بود که به مهمونها هم خیلی خوش گذشته بود که همه با شور و حرارت با صدای مولودی که از حسینیه میومد همراهی می کردند. آخر شب بود،علیرغم اصرار های نرگس که دوست داشت بیشتر بمونم، ازش خداحافظی کردم و همراه محبوبه خانم و زندایی بیرون رفتیم. نگاهی به اطراف انداختم و تو شلوغی کوچه، بابا و حاج عباس رو دیدم که با هم گرم صحبت بودند و می خندیدند. هر سه به سمتشون رفتیم و سلام و حال و احوالی کردیم. بابا و زندایی با هم احوالپرسی می کردند که حسین آقا رسید. با زندایی سلامی به هم کردند و نگاهی به اطراف انداخت -آقا ماهان رو ندیدم تو مجلس، اگه نیومده بیاید با ما بریم. زندایی لبخندی زدی و تشکری کرد -نه ممنون، چند دقیقه پیش زنگ زد گفت داره میاد. دیگه کم کم می رسه. دوباره بابا و حسین آقا و حاجی مشغول صحبت و شوخی شدند. چند دقیقه ای گذشته بود که صدای بوق ماشینی توجهمون رو جلب کرد. ماشین ماهان بود که با دیدن ما توقف کرد و پایین اومد. با دیدن ماهان ناخوداگاه همون حس بدی که آخرین روزی که دیدمش سراغم اومد و تموم حرفهایی که به من زده بود برام تکرار شد. گرچه از کسی که زیر دست دایی منصور بزرگ شده نباید انتظار بیش از این داشت و اونجور حرف زدنش خیلی هم ازش بعید نبود، ولی من نمی تونستم از اون حرفها و تهمتهایی که زده بود راحت بگذرم. اخمی کردم و سر به زیر انداختم و چند قدم از ویلچر زندایی فاصله گرفتم. جوری پشت محبوبه خانم ایستادم و نگاهم رو به اطراف دادم، که ماهان در محدوده ی دیدم نباشه و مجبور به دیدنش نباشم. چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که سلامی کرد و بقیه جوابش رو دادند. نگاهم سمت بابا کشیده شد، نمی دونم الان چه حسی از حضور ماهان داره؟ بابا قبلا ماهان رو با پدرش دیده بود و خاطره ی خوبی ازش نداشت. اصلا دوست نداشتم حالا این دیدار حتی ذره ای باعث ناراحتیش بشه. نگاهم به بابا بود که خیره به صورت ماهان بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهم به بابا بود که خیره به صورت ماهان بود. و دست ماهان رو دیدم که از دست حسین آقا و حاج عباس جدا شد و با تردید سمت بابا جلو اومد. و صدایی که گرفته بود و آروم گفت -سلام! بابا اما با تامل نگاهش از صورت تا دست ماهان کشیده شد و دستش رو از عصاش رها کرد و در دست ماهان گذاشت. ابروهاش رو بالا داد و با تامل گفت -علیک سلام... آقا ماهان.... کمی پشت سر محبوبه خانم جابجا شدم و با احتیاط نگاهم رو به ماهان دادم تا عکس العملش رو ببینم. نگاه از بابا گرفت و سر به زیر انداخت و دست آزادش رو پشت گردنش کشید. توی دلم پوزخندی زدم و گفتم - الان مثلا شرمنده شدی؟! خوبه که خودت می دونی چه کارها که نکردید و چه حرفها که نزدی!! با غیظ نگاه از ماهان گرفتم و دوباره پشت سر محبوبه خانم ایستادم. اینبار صدای مهربون و بشاش حاج عباس رو شنیدم -آقا ماهان، ما رو قابل ندونستی؟ خیلی منتظرت بودیم. ماهان صدایی صاف کرد و بگفت -به مامان گفتم جایی کار داشتم نشد بیام. حاجی خنده ای کرد و گفت -باشه، طلبت بمونه عروسیت جبران می کنم. با این حرفش، زندایی مشتاقانه گفت -شما دعا کنید مشکلاتش حل بشه، من زنده باشم و بچه مو تو لباس دامادی ببینم. و صدای "ان شاالله" گفتن همه تایید این حرف زن دایی شد. -خب دیگه ما بریم، فکر کنم ماهان هم خسته اس. ثمین جان، کجا رفتی؟ اگه تونستی یه سر به من بزن. دیگه چاره ای نبود، نمی شد جواب زندایی رو ندم. یکی دو قدم جلو رفتم و نگاهم رو به زندایی دادم. اگه بابا اجازه بده خیلی دلم می خواد باز برم پیشش، ولی نمی خواستم این حرف رو جلوی ماهان بزنم و لبخندی زدم و گفتم -اینجام زندایی، فکر نکنم اینبار بتونم بیام پیشتون، ان شاالله یه دفعه ی دیگه که اومدم حتما میام. -باشه عزیزم، هر وقت اومدی قدمت روی چشمم. -سلامت باشید. زندایی رو به محبوبه خانم کرد و بعد کمی با بابا حرف زد و یکی یکی از همه خداحافظی کرد. لحظه ای بی اختیار نگاهم سمت بالا کشیده شد و نگاهم با ماهان که با فاصله از حاج عباس ایستاده بود برخورد کرد. هر دوستش توی جیب شلوار بود و معلوم نبود از کی نگاه خیره اش به من دوخته شده بود. سنگینی نگاهش رو خوب احساس کردم و بالافاصله چشم به زمین دوختم. اخمی کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم و کمی سر جام جابجا شدم تا رو در روی ماهان نباشم. زندایی نگاهش به حاج عباس بود و صمیمانه ازش تشکر می کرد. هنوز خداحافظی نکرده بود که صدای امیر حسین رو شنیدم که از پشت سر پدرش میومد. -بابا بچه ها می خواند اکوها رو برای مراسم فردا ببرند، با شما هماهنگ کردند؟ حاجی رو به سمت پسرش چرخوند و گفت -آره بابا، بذار ببرند. امیر حسین می خواست بره که نگاهش به بابا افتاد و جلوتر اومد. با محبوبه خاتم و زندایی سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و من هم سلامی بهش دادم که جوابم رو با لبخند روی لبش داد. سلامی هم به ماهان کرد که ظاهرا بی جواب موند. رو به بابا کرد و با هم دست دادند و گفت -آقا رحمان ببخشید امشب جا تنگ بود اذیت شدید. -نه بابا جان، همه چیز خیلی هم خوب بود. ما زحمتتون دادیم. -اختیار دارید، خیلی مشتاق بودیم آقا سعید هم باشند، ببینمشون. بابا خنده ی آرومی کرد و گفت -سعید هم مشتاق دیدار شما بود، ولی خب نتونست بیاد. خیلی سلام رسوند. -سلامت باشید امیر حسین این راگفت و نیم نگاهی به پدرش کرد و دوباره رو به بابا کرد - حالا چرا اینقدر زود می خواید برید؟ الان مهمونها میرند شما برید تو خونه یکم با بابا گپ بزنید، بعد خودم میبرمتون. بابا خنده ای کرد و گفت -زنده باشی پسرم، ما پیر مردا الان کلی از وقت خوابمون گذشته. نگاه به خودت نکن که ماشاالله جوونی و تا نصف شب بیداری! در جواب حرف بابا، حاجی و حسین اقا هم با خنده تایید کردند. از این شوخی مردها لبخندی روی لبم نشسته بود، بی هدف سر چرخوندم و اینبار نگاهم با نگاه پر اخم ماهان برخورد کرد که خیره به امیر حسین بود. انگار متوجه نگاه من شد که چشمش سمت من چرخید و با حرص کمی لبهاش رو روی هم فشار داد. جلو اومد و دسته های ویلچر مادرش رو گرفت و با لحنی که کمی غیظ داشت، گفت -مامان دیگه بریم. و راه افتاد و زندایی برای آخرین بار خداحافظی کوتاهی کرد و سمت ماشین رفتند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با شنیدن صدای حسین آقا چادر رنگیم رو سرم کردم و از پله ها پایین رفتم. از صبح با بابا برای مراجعه به دکتر رفته بودند و هر چی اصرار کردم من رو نبردند. در زدم و وارد خونه شدم، محبوبه خانم تو آشپزخونه مشغول بود و حسین آقا کنار بابا با تلفن صحبت می کردند. شخص پشت خط، حاج عباس بود که بخاطر صدای بلند تلفن بابا کامل صداش رو می شنیدم. سلام آرومی به حسین آقا دادم و اون هم اروم جوابم رو داد و به حرفهای حاج عباس گوش می داد. -...آخه مرد مومن، اگه بخاطر پسرته که با این کارت تمام زحمتهاش رو به باد میدی. مگه نمی گی چند ماهه بخاطر اینکه سلامتیت رو بدست بیاری همه کاری کرده؟ بابا سری به تاسف تکون داد و نفس عمیقی کشید -بله همینطوره، کلا زندگیش رو تعطیل کرده بود بخاطر من، منم خیلی ناراحت بودم از این وضع. حرفهای حاج عباس نگرانم کرد، می خواستم بفهمم دکتر چی گفته که بابا ناراحته. رفتم و روی مبل روبروی بابا نشستم و حواسم رو به حرفهاشون دادم. حاج عباس خنده ای کرد و گفت -اولا که ناراحتی شما که بی مورده. پسرته، زحمتش رو کشیدی، الانم وظیفشه مراقبت کنه و برای پدرش همه کاری بکنه. دوما، با این اوصاف پس بهتره که کاری کنی زحمتهاش به نتیجه برسه. الان بهترین کمک به پسرت اینه که سلامتیت رو بدست بیاری تا بتونی یه باری از رو دوشش برداری. نه که دوباره وضعیتت مثل قبل بشه و بیوفتی روی تخت تا اون بیچاره مدام بفکر تر و خشک کردنت باشه. -نمی دونم، شاید حق با شما باشه. ولی خب ... -ولی و اما نداره، نگران چی هستی مرد حسابی؟ حسین آقا که غریبه نیست، این مدت همونجا میمونی. دخترتم که کنارته خیالت راحته.‌ تو هم پیگیر دوا درمون باش تا وقتی سعید ببینت خیال اونم راحت بشه. هر وقت هم خواستی برای فیزیوتراپی بری من و حسین آقا هستیم دیگه. غصه ی چیو می خوری پیر مرد؟ حسین آقا سرش رو به سمت گوشی جلو برد و کمی صداش رو بالا برد و با خنده گفت -به قول این جوونا حاجی دمت گرم! منم از مطب دکتر تا اینجا کلی براش روضه خوندم همینا رو بهش گفتم. بلکه به حرف شما گوش بوده. بابا لبخند بیجونی زد و نیم نگاهی به حسین آقا کرد و گفت -نمی دونم والا، باید فکرامو بکنم ببینم چی میشه. باز صدای حاج عباس رو از اون طرف خط شنیدم -پس زودتر فکراتو بکن چون پس فردا جلسه اول فیزیوتراپی شروع میشه. اصلا فکراتم نکردی، نکردی. چون قراره من و حسین آقا کت بسته ببریمت. هر سه خندیدند و بابا سری تکون داد -باشه حاجی، دستت درد نکنه زنگ زدی. -خواهش می کنم، ان شاالله که خیره. فعلا خداحافظ -ان شاالله، خدا حافظ حاجی بابا تماس رو قطع کرد و نگاهش رو به من داد. نگران نگاهش کردم و گفتم -سلام بابا، چی شده؟ دکتر چی گفت؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
Video_۲۰۲۴۰۷۳۱۱۰۲۵۴۷۱۷۸_by_VideoShow.mp3
3.72M
🎙هشدار مهم پیرامون ترور اسماعیل هنیه اگر مراقب این مسأله نباشيم؛ خون شهید هنیه هدر خواهد رفت __________________________ 🔰عضویت در کانال شبکه‌ی مِنّا: @shabake_menna 🇮🇷 شبکــــــــــــــه‌ی مِلّــــــــــــی مِنّــــــــــــــــــــا مبلغین نفر به نفر انقلاب‌اسلامی