eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دلم آشوب شده بود و سکوت و اخم سعید بیشتر اذیتم می کرد ولی می دونستم اگه اون سوالی که تو ذهنم بود رو بپرسم جوابم رو نمیده. همینطور که با سرعت رانندگی می کرد، نگاهی به نیم رخ صورتش انداختم. خودم رو به اون راه زدم و گفتم -کاش میذاشتی پیش مرضیه بمونم. عمه دست تنهاست. با همون اخمش، سری بالا انداخت و گفت -نه لازم نبود بمونی، عمه اگه کمک می خواست خودش می گفت. -من که نفهمیدم چی شد یه دفعه نظرت عوض شد. قبلش گفته بودی بمونم تا عمه بیاد سری تکون داد و دستی پشت گردنش کشید، با لحنی که کلافگی توش معلوم بود گفت -آره گفتم، ولی بعدش دیدم لازم نیست بمونی. نمی خواستم کسی تو رو اونجا ببینه... جمله ی آخرش از دهانش پرید و خودش یک لحظه متوجه شد و ادامه نداد. لحظه ای هر دو نگاهمون رو به هم دادیم و مشکوک پرسیدم -مثلا کی؟ نگاه ازم گرفت و نفسش رو سنگین بیرون داد و سوالم رو بی جواب گذاشت. نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون دادم. بقیه ی را رو تا خونه سکوت کرد و چیزی نگفت. جلوی در خونه توقف کرد. خواستم پیاده بشم که با لحن محکمی گفت -ثمین، این چند روز زیاد از خونه بیرون نیا. خریدی چیزی داشتی بگو من انجام می دم. یا با هم میریم، ولی تنها نرو سری تکون دادم و گفتم -باشه، الان تو کجا میری؟ -نمی دونم، یه سر می رم خونه -اونجا که کسی نیست، تنها می خوای بری خونه چکار کنی؟ امشب پیش ما بمون. نگاهم کردو کمی فکر کرد. -خیلی خب باشه، برو تا من ماشین رو پارک کنم میام. از ماشین پیاده شدم و سعید هم ماشین رو کنار کوچه گذاشت. توی کیفم دنبال کلیدم می گشتم که سعید جلو اومد. زنگ رو زد و قبل از من کلید رو توی قفل انداخت. همون لحظه گوشیش زنگ خورد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم خیلی خب دستمو ول کن _حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم لعنت بهت کثافت مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو با غیظ گفت به درک که ریخت ، کثافتم خودتی مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت _ببند دهنت رو میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت _اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
اوه اوه 😎 این عاشقانه ی پاک و مذهبی رو از دست ندید 😋
عزیزان خانمی که چند سال درگیر بیماری روماتیسم و توانایی خرید داروها و پیگیری درمان نداشتن الان مریضیشون به سیل استخوانی رسیده و توان شستن لباس با دست ندارن و شرایط مالی خوبی ندارن همسرشون کارگر هستن هر عزیزی میتونه از ۲۵یا ۵۰هزار یا بیشتر کمک کنید بتونیم براشون لباسشویی بخریم خیلی از وسایل زندگیشون دیگه قابل استفاده نیست رفقا یاعلی بگید بتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نیم نگاهی به من کرد و تماس رو وصل کرد -الو سلام... مشغول صحبت شد و با اشاره ی سرش از من خواست که برم. وارد حیاط شدم و سعید همونجا توی کوچه با تلفنش صحبت می کرد. تن صداش رو کمی پایین آورده بود -بله، منم یه چیزایی دستگیرم شده، باید زودتر اقدام کنیم. -والا فکر کنم خواهرم یه نشونی هایی ازش داشته باشه، ولی ما فعلا نمی خوایم اون رو درگیر این مسله کنیم. با این حرفش، چند قدم راه رفته رو برگشتم و پست در ایستادم. کاش می فهمیدم در مورد کی حرف می زنه؟ حتما دنبال آدرس و نشونی از نیما می گرده. خوب گوشهام رو تیز کردم تا شاید متوجه بشم. -درسته، پس با این حساب احتمالا باید بریم تهران، اونجا پیگیری کنیم. -خیلی خب، پس ما منتظر می مونیم دیگه. -دست شما درد نکنه، می بینمتون، خدانگهدار با خداحافظی سعید، سریع از در فاصله گرفتم و سمت پله ها دویدم. تو آشپزخونه مشغول پختن غذا بودم اما مدام حواسم به پچ پچ های بابا و سعید بود. به بهونه ی چایی آوردن از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای سعید رو شنیدم و همونجا تو چهار چوب در ایستادم. -...اینجور که افسر خانم می گفت کلی سر و صدا کرده و دعواشون شده. این وسط آقا سلمان قلبش درد گرفته رسوندنش بیمارستان ولی اصلا حالش خوب نبود. بابا با لحن پر از تاسفی گفت -عجب، بیچاره آقا سلمان. بعد از طلاق ثمین هر بار من رو میدید خجالتزده بود. -این پسره همه رو ریخت بهم ولی هنوز خودش آدم نشده -تو خودت نیما رو دیدی؟ اونجا بود؟ -من ندیدمش، فقط زود ثمین رو آوردم خونه. گفتم اونجا نباشه بهتره -کار خوبی کردی بابا، وقتی اینقدر حواست به خواهرات هست من خیالم راحته. مرضیه چطور بود؟ کی مرخص میشه؟ -اونم خوب بود، فکر کنم صبح مرخصش کنند... پس حدسم درست بود. عجله ی سعید برای برگردوندن من بخاطر ترسش از حضور نیما بود. دیگه برای شنیدن بقیه حرفهاشون اونجا نموندم و سینی به دست بیرون اومدم و از پدر و برادرم پذیرایی کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از  حضرت مادر
نماهنگ آقای بی حرم.mp3
2.97M
تو کریمی نمک زندگی نیستی همه زندگیمی داشتی با جزامیا رفاقت صمیمی برکت سفره نوکرات از اون قدیمی 🎙
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# روز عید غدیر بود و مثل هر سال از چند روز قبل همه در گیر مهیا کردن بساط نذری بودیم. از دیروز سعید و سمیه اینجا مونده بودند و کمک می کردند. حال بابا از همیشه بهتر بود و انگار انرژی مضاعفی گرفته بود. عصاش رو به دیوار تکیه داد. خم شد و خواست کیسه ی برنج رو جابجا کنه که صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم. بچه به بغل از سالن بیرون اومد و به اعتراض گفت -چکار می کنی بابا؟ اون سنگینه بذار خودم بیام. جلو اومد رو به من کرد -مرضیه و سمیه دستشون بنده، امیر علی رو بگیر من برم کمک بابا. ظرفهای یکبار مصرف رو کنار گذاشتم و امیر علی رو تو بغلم گرفتم. سعید از پله ها پایین رفت. بابا که انگار خستگی نمی فهمید، کمر راست کرد و گفت -پارسال نتونستم برای نذری کاری کنم. یکم تو خونه پختیم امسال دوست دارم سنگ تموم بذاریم. سعید کیسه برنج رو جابجا کرد و گفت -باشه بابا، هر کاری داری به من یا صادق بگو. -خیر ببینید، هم تو هم صادق خیلی تو این دو روز خسته شدید بالاخره همه چیز آماده بود و موقع دم کردن برنج بود. نزدیک دیگ کنار بابا ایستادم. صادق یکی یکی آبکش برنج ها رو میاورد و سعید به بابا کمک می کرد تا داخل دیگ بریزند. نمی دونم چی شد که یکدفعه دلم گرفت. نگاهم به دونه های برنج توی دیگ‌بود و چشمم پر آب شد. پارسال این موقع چه روزهای سختی رو پشت سر می گذاشتم. حتی دلم نمی خواست برای نذری این روز هم به خونه برگردم. تو حال خودم بودم که صدای سمیه باعث شد به خودم بیام. ضربه ی آرومی به بازوم زد و گفت -چته تو دوباره بغض کردی؟ عیده ها باز کن اون اخمهات رو لبخندی زدم و زیر چشمم رو پاک کردم -نه چیزی نیست، یکم دلم گرفت خندید و گفت -روز عید که نباید دلت بگیره، باید شاد باشی. نگاه بابا بین هر دومون جابجا شد و با لبخند گفت -خب شاید دخترم دلش زیارت می خواد که دلش گرفته. با کفگیر بزرگی که توی دستش بود، دونه های برنج رو وسط دیگ جمع کرد و گفت -یا امیرالمومنین، دوست دارم امسال اربعین با دخترم بیام پا بوست. خوشحال از دعایی که کرده بود گفتم -وای بابا یعنی میشه با هم بریم؟ خنده ای کرد و گفت -چرا نشه؟ همونی که پارسال دوبار تو رو طلبید حتما باز هم می طلبه. فقط دعا کن و امروز ازش عیدی ت رو بگیر. نفس عمیقی کشیدم و از ته دلم دعا کردم تا امسال زیارت اربعین رو همراه بابا مهمون نجف و کربلا باشیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان برای خانواده ای که پدرشون مریض بود و بدهی داشتن مبلغی از بدهی ها تسویه شد وبا کمک قرارگاه جهادی شهید مفقود الاثر جبرائیل قربانی که ۱۲میلیون تومن کمک کردن و پولی که برای گروه جهادی حضرت مادر واریز شده بود هزینه رهن خونه شون واریز شد اجر همه دوستان با پنج تن آل عبا ان شاءالله خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده ممنون که همراهمون هستید🙏 التماس دعا
عزیزان خانمی که چند سال درگیر بیماری روماتیسم و توانایی خرید داروها و پیگیری درمان نداشتن الان مریضیشون به سیل استخوانی رسیده و توان شستن لباس با دست ندارن و شرایط مالی خوبی ندارن همسرشون کارگر هستن هر عزیزی میتونه از ۲۵یا ۵۰هزار یا بیشتر کمک کنید بتونیم براشون لباسشویی بخریم خیلی از وسایل زندگیشون دیگه قابل استفاده نیست رفقا یاعلی بگید بتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
حواستون به این خانواده هست؟ عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# کار پخش غذا رو سعید و صادق انجام می دادند و من و مرضیه و سمیه هم مشغول جمع و جور کردن وسایل شدیم که صدای گریه ی امیر علی رو از داخل خونه شنیدم. مرضیه که حسابی خسته شده بود، نگاه درمونده ای به من کرد و گفت -ثمین، امیر علی بیدار شده، میشه بری چند دقیقه بغلش کنی تا من بیام؟ -آره میرم سبد ظرفهایی که توی حیاط شسته بودم رو لب ایوون گذاشتم و بالا رفتم. بابا با تلفن مشغول بود و با چشم و ابرو سمت اتاقی که امیر علی خوابیده بود، اشاره کرد که آرومش کنم. آروم کردنش کار سختی نبود، تا بغلش کردم ساکت شد و دستش رو توی دهانش کرد و مک می زد. پنجره رو باز کردم و مرضیه رو صدا زدم -مرضیه، فکر کنم امیر علی گرسنه اس. تو بیا بالا من بقیه کارها رو انجام می دم. -نه دیگه کاری نمونده، الان میام. تو بغلم باهاش بازی می کردم و دور اتاق قدم می زدم، در اتاق باز بود صدای صحبت بابا رو واضح می شنیدم. نفس عمیقی کشید و گفت -بله حاجی این بنده ی خدا هم چند ساله خیلی صبوری کرده، نه از شوهرش خیری دید نه از بچه هاش. حالا دیگه این جَوون شده دلخوشیش خدا کمکش کنه تا بتونه راه درست رو بره. ولی کارش خیلی سخته. اون همه مال که از این راه جمع شده، پاک کردنش کار راحتی نیست. حدسش سخت نبود که بابا داشت در مورد کی صحبت می کرد. قطعا اون جوونی که بابا می گفت ماهان بود. پس حالا خبر کارهای ماهان به بابا هم رسیده. ولی من هنوز بخاطر حرفهایی که ماهان زده بود و به گوش بابا هم رسیده بود ناراحت بودم. چند دقیقه تو اتاق موندم و وقتی مکالمه ی بابا تموم شد بیرون رفتم. امیر علی مدام تو بغلم وول می خورد، به بهونه ی پیدا کردن شیشه ی شیرش اطراف هالی رو می گشتم و به بابا گفتم -با حاج عباس صحبت می کردید؟ سری تکون داد و گفت -آره، گفته بودم امروز نذری داریم زنگ زده بود التماس دعا داشت. -در مورد کی حرف می زدید؟ می گفتید راه درست رو بره و پاک کردن مالش کار راحتی نیست. بابا مستقیم نگاهم کرد و ابروهاش بالا پرید -حرفهای من رو گوش میدادی؟ بی خیال شونه ای بالا انداختم و گفتم -تو اتاق بودم صداتون میومد نفس پر صدایی کشید و بدون اینکه جوابم رو بده سری تکون داد. شیشه ی امیر علی رو از روی میز برداشتم و نگاهم رو به بابا دادم و با لحن قاطعی گفتم -این جوونی که قراره مالش رو پاک کنه، اگه حتی یک درصد خودش و باباش تو ماجرای تصادف شما و مرگ‌مامان نقش داشته باشند تا قیام قیامت مدیون ماهستندو این دیگه چیزی نیست که با پول و رد مظالم بتونه پاکش کنه. هیچ جوری هم نمی تونه جبرانش کنه. حالا بره دوره بیوفته خونه و زمین بفروشه، دلش خوش باشه که داره مالش رو پاک می کنه. بابا فقط نگاهم کرد و هیچ حرفی نزد. اما من حرفی که رو دلم مونده بود رو زدم و به اتاق برگشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از  حضرت مادر
به قول شهید محمدخانی: حرم امام‌رضا علیه‌السلام همون جاییه‌ که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن‌. در می‌زنیم کسی وا نمیکند یعنی که امام‌رضا علیه‌السلام را خبر کنیم! توسل کنیم به آقاجانمون امام رضا(ع) هدیه به (ع)و به نیت التماس‌دعا🙏 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# این چند روز رفت و آمد و تماسهای سعید بیشتر شده بود و من هنوز درگیر ماجرایی بودم که احساس می کردم از من پنهان می کنند. ماجرایی که حتی سمیه هم می دونست اما کسی به من چیزی نمی گفت و این بی اطلاعی کلافه ام می کرد. با صدای زنگ گوشیم، دست از شستن ظرفهای صبحانه کشیدم و شیر آب رو بستم. دستهام رو خشک کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم. تو این کسالت و روزمرگی ها کی غیر از نرگس می تونست با تماسش حال من رو خوب کنه؟! لبخند به لب تماس رو وصل کردم -به به، سلام عروس خانم. خوبی؟ با لحنی دلخور ولی شوخ گفت -به به به جمالت. یه وقت یه زنگ‌ نزنی حال عروس خانم رو بپرسی خندیدم و گفتم -چه خبر، خوبی؟ آقا نوید خوبه؟ الحمدلله همه خوبیم تو چه خبر صندلی رو کنار کشیدم و نشستم. تفس عمیقی کشیدم و گفتم -هیچی، خبری نیست. همش تو خونه ام، مشغول کارهای روز مره. خیلی حوصلم سر رفته ولی کاری هم نمی تونم بکنم. با لحن بشاشی گفت -عیب نداره، تحمل کن چند روز دیگه که همدیگه رو دیدیم حالت خوب میشه متوجه منظورش نشدم و گفتم -همدیگه رو ببینیم؟ اونم انگار متوجه سوال من نشد و بی توجه گفت -آره دیگه، ببین من از الان دارم برنامه ریزی می کنم این چند روز که اینجایی خونه باشم. نوید هم نیست، حسابی با هم خ ش بگذرونیم. گنگ از حرفهاش، سری تکون دادم و گفتم -چی میگی نرگس؟ برنامه ریزی چی می کنی؟ من متوجه منظورت نمیشم. نوچی کرد و گفت -چیه؟ می خوای از الان بپیچونی نیای پیش من؟ فکر کردی خبر ندارم قراره چند روز بیاید تهران؟ نخیر ثمین خانم، من زرنگ تر از این حرفهام. من همون موقع که بابات زنگ زد به بابام گفت، تا ته خط رو رفتم. از الانم منتظرتم، کلی برنامه ریزی کردم که با هم خوش بگذرونی... نرگس می گفت و من مات و مبهوت فقط گوش می دادم. مگه قراره بابا بره تهران؟ پس چرا چیزی،به من نگفت؟ حتما مربوط به همین ماجراییه که دارند از من پنهان می کنند. تو همین فکرا بودم که نرگس صدام زد -ثمین فهمیدی چی گفتم؟ -ها؟...آره...یعنی نه متوجه نشدم. چی گفتی؟ -میگم نوید پشت خطه، فعلا قطع می کنم دوباره بهت ز نگ می زنم -آها، باشه انگار نرگس منتظر همین تایید از،طرف من بود که بلافاصله تماس رو قطع کرد شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از  حضرت مادر
به قول شهید محمدخانی: حرم امام‌رضا علیه‌السلام همون جاییه‌ که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن‌. در می‌زنیم کسی وا نمیکند یعنی که امام‌رضا علیه‌السلام را خبر کنیم! توسل کنیم به آقاجانمون امام رضا(ع) هدیه به (ع)و به نیت التماس‌دعا🙏 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج