eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وارد اتاقم شدم و تختم رو مرتب کردم، پتو و تشکی هم پایین تخت انداختم و بیرون رفتم. همزمان سمیه از آشپزخونه بیرون اومد و رو به زندایی کرد -زندایی جان به ثمین گفتم جای شما رو توی اتاق خودش اماده کنه. اونجا راحت ترید سر و صدای بچه ها اذیتتون نمی کنه. جلو رفتم و دستش رو گرفتم -من کمکتون میکنم بریم توی اتاق با لبخند نگاهم کرد -ممنون عزیزم، دیگه امشب مجبوری مزاحمت من رو توی اتاقت تحمل کنی -این حرف رو نزنید، شما هیچ وقت مزاحم نیستید. با کمک سمیه زندایی رو به اتاق بردیم و روی تخت نشست. نگاهش رو به سمیه داد و گفت -سمیه جون، یه لحظه بمون -جانم، بفرمایید - می دونم که نمی تونم اونجوری که ثمین جان لایقش هست براش جشن بگیرم. ولی الان در حد وسع خودم دلم می خواد هیچی کم نذارم. فردا که بچه ها از آزمایشگاه برگشتند باید بریم خرید. دوست دارم آینه وشمعدون و حلقه رو خودم بخرم. باید بگردیم یه لباس خوشگل برای سر عقد پیدا کنیم. آهان راستی... یادت باشه اون آرایشگاه که گفتی رو حتما هماهنگ کنی مرضیه جون هم گفت دوستش عکاسی و آتلیه داره، قرار شد باهاش هماهنگ کنه که هم فیلمبرداری کنه هم بعد از محضر بچه ها برند اتلیه چند تا عکس با هم بندازند. سری تکون داد و گفت -نمی دونم برای سفره ی عقد چی لازم داریم؟ قرار شد سعید بره محضر بپرسه ببینیم ا اونجا چیزی لازم داره یا نه؟ گفتم حتما اتاق عقدشون رو ببینه که سفره عقد کامل باشه. میوه و شیرینی هم ماهان و آقا صادق شب قرار شد بخرند. دیگه نمی دونم چی لازمه؟ سمیه خنده ای کرد و گفت -شما که ماشاالله همه کارها رو هماهنگ‌کردید دیگه کاری نمونده. الان چرا ایتقدر استرس دارید؟ زندایی نگاه درمونده ای کرد و گفت -وای نمی دونی سمیه جون، اصلا دل تو دلم نیست. احساس می کنم کلی کار نکرده دارم، اینقدر هیجان دارم که نگو. اخه من اولین باره که می خوام پسر داماد کنم. نمی دونم باید چکار کنم سمیه کنارش نشست و دستش رو گرفت -نگران نباشید، همه چیز درست میشه. ما که گفتیم نیازی نیست اینقدر خودتون رو توی درد سر بندازید. اتلیه و عکاسی فعلا لازم نیست، خرید هم بعد از عقد میتونند انجام بدند. فقط یه حلقه میمونه که فردا می خریم. زندایی با همون حالت نگرانش گفت -وای نه، من دوست دارم همه ی اینا باشه. می دونم همه رو تو زحمت میندازم ولی دلم نمیاد چیزی کم بذارم. -باشه، هر جور که صلاح می دونید. ولی خب نگران نباشید، همه هستیم کمک می کنیم همه چیز خوب برگزار بشه. الانم با خیال راحت بخوابید. -ممنون عزیزم، تو هم برو بخواب بچه هات منتظرند. سمیه از جا بلند شد و شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت. من موندم و زندایی که لحظه ای نگاه ازم برنمی داشت. قبلا کنارش خیلی راحت تر بودم و الان زیر نگاهش کمی معذب بودم. چادر رنگی و روسریم رو توی کمد گذاشتم و پتوی روی تخت رو پهن کردم. -چیزی نیاز ندارید براتون بیارم. لبخند روی لبش عمیق شد و آغوشش رو باز کرد -نه عروس قشنگم، هیچی نمی خوام. فقط دلم می خواد بغلت کنم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خجالت زده نگاه ازش گرفتم و جلو رفتم و خودم رو توی آغوشش جا دادم. با مهربونی مادرانه اش من رو در آغوش کشید و بوسه ای روی پیشونیم زد -نمی دونی چه حال خوبی دارم ثمین. انگار دارم خواب می بینم. انگار بعد از سالها خدا داره یکی یکی خواسته های دلم رو به بهترین شکل اجابت می کنه. من رو از آغوشش جدا کرد و نگاه پر محبتش رو به چشمهام دوخت -تو چه برکتی داشتی تو زندگی من! چقدر با خودت آرامش و شادی اوردی برام. اون روزی که ماهان گفت دلش پیش توئه، خیلی ترسیدم که نکنه این دلدادگی ماهان باعث بشه تو رو از دست بدم. خیلی نذر و نیاز کردم. خیلی در خونه ی خدا رو زدم تا همچین شبی رو ببینم که عروس قشنگم جلوم نشسته باشه و راحت باهات حرف بزنم. نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت -یه مادر همیشه آرزوشه که دامادی پسرش رو ببینه. من همیشه برای بچه هام دعا می کردم ولی اوتقدر ازشون دور شده بودم که فکر می کردم باید قید آرزوهام رو بزنم. اونقدر حواسم به سختی های زندگیم بود که هیچ وقت فکر دامادی پسرهام رو نمی کردم. اما الان انگار همه ی سختی هام یادم رفته، فقط دلم می خواد تو و ماهان رو سر سفره ی عقد ببینم. با دست مهربونش موهام رو از صورتم کنار زد و خنده ای کرد و با ذوق گفت -وای خدایا، باورم نمیشه. تو و ماهان کنار هم یه عمر زندگی می کنید. بچه دار میشید و برام چند تا نوه ی خوشکل میارید. یعنی زنده ام و اون روز ها رو میبینم‌؟ سرخ شدن صورتم رو حس کردم و سر به زیر انداختم. زندایی از الان بفکر چه چیزایی هست! ولی من خوشحال بودم از ذوق و خوشحالی زندایی. اروم و قرار نداشت و بفکر برنامه ی فردا بود. -من هر کاری فکر میکردم باید انجام بدم با سمیه و آقا رحمان در میون گذاشتم. فردا کلی کار داریم. فقط یه زحمت برای تو دارم -خواهش می کنم، بگید باید چکار کنم؟ نفس عمیقی کشید و گفت -اگه میشه فردا منو ببر پیش مادرت. می خوام قبل از عقدتون ازش اجازه بگیرم. چقدر این روزها جای مامان خالی بود. و چه خوب که زندایی هست و با مهربونی هاش می تونه جای خالیش رو برام پر کنه. -چشم، فردا حتما میبرمتون سر خاک سری تکون داد و با لبخند عمیقش گفت -من که فکر نکنم تا صبح خواب به چشمم بیاد، ایتقدر که ذوق دارم. ولی تو بخواب که فردا اذیت نشی. پتو رو روی پاهاش انداختم و گفتم -چشم، شب بخیر -شب بخیر عزیزم، چراغم خاموش کن. چراغ اتاق رو خاموش کردم و پایین تخت روی تشک خوابیدم. سعی می کردم بخوابم اما فکر ماهان و مرور اتفاقات این مدت خواب از چشمهام گرفته بود. تا دیر وقت بیدار بودم و متوجه می شدم که زندایی هم مثل من بی خواب شده و هنوز بیداره. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام دوستان برای که انجام‌بدن‌اگر‌دوست‌داریددراین هزینه‌هدیه‌ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
#نذرفرهنگی‌ولادت‌آقاامیرالمومنین سلام دوستان برای#۱۳رجب‌برای‌۸۰دانش‌آموزکلاس‌چهارم‌وپنجم که #اعتکاف‌
سلام نویسنده با شما صحبت میکنه📣📣 از این کانال ۸ هزار نفری اگر ۵۰ نفر هم فقط نفری ۱۰۰ تومان واریز کنن یه کار فرهنگی برای نوجوانها از رو زمین برداشته میشه🙂 این کار برای ایام ولادت امیرالمومنین انجام میشه. حاضری برای حضرت علی چقدر مایه بذاری؟😉 الحمدلله اینجا همیشه استقبال از این کارها عالی بوده. میدونم اینبار هم به همت شما بزرگواران کار روی زمین نمیمونه. پس یا علی حتما حتما حتما فیش واریزی رو برای ادمین بفرستید. @Karbala15
💖💫 قسمت صبح بعد از نماز دیگه نتونستم بخوابم و به آشپزخونه رفتم . مرضیه و سمیه مشغول بودند و سفره ی صبحانه رو اماده کرده بودیم که صدای زنگ بلند شد و بابا و بقیه اومدند. بابا وارد شد و سعید و صادق پشت سرش اومدند و ماهان آخرین نفر وارد سالن شد. سلامی به جمع کرد و سمت مادرش رفت. از چشمهای خسته اش میشد حدس زد اونهم تا صبح بیدار بوده. کنار زندایی نشست و کمی با هم صحبت کردند و زندایی رو به بابا کرد -آقا رحمان، اگه اجازه بدید بچه ها زودتر برن که به آزمایشگاه برسند. بابا نگاهش رو به من داد -اگه آماده ای برید بابا جان، فکر کنم آذر خانم خرید دارند زودتر برگردید به خرید هم برسید. چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. دوباره دلهره ی لعنتی سراغم اومده. لب تخت نشستم و چادرم رو کنارم گذاشتم. دراتاق باز شد و سمیه وارد شد -تو چرا نشستی؟ پاشو دیگه درمونده نگاهش کردم و گفتم -نمیشه تو با من بیای؟ نمی دونم چرا استرس دارم خنده ای کرد و کنارم نشست. دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت -تو که اینقدر لوس نبودی ابجی کوچیکه. پاشو برو یه آزمایشه دیگه زود تموم میشه. من نمی تونم بیام، صادق و سعید دارند میرتد سر کار نمی تونم سه تا بچه رو بذارم برای مرضیه. بلند شد و مانتوم رو از روی چوب لباسی برداشت. -پاشو بپوش، زود برگردید که بریم بازار. ناچار بلند شدم و لباس پوشیدم و حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم. ماهان و زندایی دم در با هم صحبت می کردند که نگاه زندایی به طرفم چرخید و لبخندی زد -آماده شدی؟ -بله -برید خدا پشت و پناهتون. این رو گفت و رو به پسرش تن صداش رو پایین آورد -ماهان دیگه سفارش نکنم، مراقبش باشی. صبحونه هم نخورده ممکنه بعد از آزمایش یه وقت ضعف کنه حواست باشه. ماهان نفس عمیقی کشید و گفت -باشه حواسم هست، بابا دو دقیقه قراره بریم برگردیم دیگه مگه کجا می خوایم بریم. -برید مادر به سلامت. خداحافظی کردیم و از خونه بیرون زدیم. ماهان ریموت و زد و پشت فرمون نشست. نگاهی به ماشین کردم و با تعلل سمت در جلو رفتم. قبل از من ماهان خم شد و در رو باز کرد -بشین دیگه چادرم رو جمع کردم و کنارش نشستم بلافاصله راه افتاد. خیلی کنارش معذب بودم اما سعی می کردم به روی خودم نیارم. برعکس من، ماهان انگار خیلی راحت بود. پشت فرمون کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ی بلند و کش داری کشید. متعجب از رفتارش نگاهش کردم اما مگه از رو می رفت؟! حق به جانب نگاهم کرد و گفت -چیه خب؟ تو شب با خیال راحت خوابیدی، من که تا صبح پلک رو هم نذاشتم. دوباره صبح شد و حرص خوردن من شروع شد! نگاه چپی کردم و مثل خودش طلبکار گفتم -ببخشید چرا فکر می کنید من راحت خوابیدم؟ بدون اینکه ذره ای از موضع خودش کوتاه بیاد شونه ای بالا انداخت و گفت -خب معلومه، خیالت راحت بوده داری به مردی که دوستش داری میرسی، دیگه چی می خوای؟ عجب رویی داره این بشر! با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم و نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم. لبخند شیطنت امیزی زد و گفت -اینجوری نگاه نکن، مگه دروغ میگم؟ من که اصلا بفکر زن گرفتن نبودم، ولی وقتی دیدم تو به من علاقه داری پا پیش گذاشتم؟ -من گفتم به شما علاقه دارم؟ خنده ی بلندی کرد و گفت -مستقیم که نگفتی، ولی اون روز که رفتی برام گل خریدی گذاشتی سر میز افطار فهمیدم چقدر بهم علاقه داری. کلافه نفسم رو بیرون دادم و با حرص گفتم -اون گل ها رو زندایی... -خیلی خب حالا چرا اول صبحی اعصاب نداری؟ بگو از کدوم طرف برم؟ نذاشت حرفم رو بزنم، پشت چشمی نازک کردم و نگاه ازش گرفتم. کل کل کردن با این مرد بی فایده اس، فقط باید برای صبر خودم دعا کنم. -سمت چپ دور بزنید. جلوی آزمایشگاه پیاده شدیم و بعد از چند دقیقه معطلی بالاخره کارمون انجام شد. از اتاق بیرون اومدم و ماهان نگاهش رو به من داد -حالت خوبه؟ ضعف نکردی؟ هنوز حواسش به توصیه های زندایی بود، نمی دونم چرا از لحن نگرانش خنده ام گرفت. سر به زیر انداختم تا متوجه خنده ام نشه. -نه خوبم، بریم. با فاصله کنارش راه افتادم و سوار ماشین شدیم. نگاهی به اطراف کرد و گفت -بریم یه جا صبحونه بخوریم، تو جایی می شناسی -خب میریم خونه دیگه، صبحونه می خوریم بعد با زندایی میریم خرید سری بالا انداخت و گفت -نه الان یه جایی پیدا میکنم صبحونه بخوریم بعد میریم خونه. دیگه حرفی نزدم و راه افتاد. تو مسیر تو فکر برنامه ی امروز و فردا بودم و ماهان دنبال جایی برای صبحونه می گشت. -همین جا خوبه، بذار جای پارک پیدا کنم نگاهم رو به اطراف دادم، دنبال جایی که ماهان پیدا کرده بود می گشتم. ماشین رو پارک کرد و گفت -پیاده شو نگاهم هنوز به مغازه های اطراف بود و با دیدن تابلوی "کله پزی" آه از نهادم بلند شد. دیگه بهتر از این نمی شد!! شرایط عضویت کانال Vip 👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی ممنوع 💖💫 💖💫💖 💖💫💖💫
سلام دوستان برای که انجام‌بدن‌اگر‌دوست‌داریددراین هزینه‌هدیه‌ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
سلام نویسنده با شما صحبت میکنه📣📣 از این کانال ۸ هزار نفری اگر ۵۰ نفر هم فقط نفری ۱۰۰ تومان واریز کنن یه کار فرهنگی برای نوجوانها از رو زمین برداشته میشه🙂 این کار برای ایام ولادت امیرالمومنین انجام میشه. حاضری برای حضرت علی چقدر مایه بذاری؟😉 الحمدلله اینجا همیشه استقبال از این کارها عالی بوده. میدونم اینبار هم به همت شما بزرگواران کار روی زمین نمیمونه. پس یا علی حتما حتما حتما فیش واریزی رو برای ادمین بفرستید. @Karbala15
💖💫 💖💫 💖 قسمت نگاهم هنوز به مغازه های اطراف بود و با دیدن تابلوی "کله پزی" آه از نهادم بلند شد. دیگه بهتر از این نمی شد!! ماهان بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد و ماشین رو دور زد. نگاهی به من کرد و با دست اشاره کرد تا پیاده بشم و خودش رفت. چشم بستم و محکم پلکهام رو روی فشار دادم. خدایا حالا با این یکی چکار کنم؟ اصلا انگار لازم نبود نظر من رو بپرسه. با اکراه از ماشین پیاده شدم و به محض بستن در، ماهان ریموت رو زد. جلوی مغازه منتظرم ایستاده بود و نگاهم می کرد. -چرا نمیای تو؟ نگاهی رضایتمندی به تابلوی بالای در کرد و گفت -ظاهرش که خوبه، بریم یه صبحونه بزنیم که خیلی گرسنمه ماهان هنوز داخل نرفته اشتهاش باز شده بود و من همین بیرون هم از بوی کله پاچه حالم دگرگون شده بود. دیگه تحمل نداشتم و تا خواست در رو باز کنه صداش زدم -آقا ماهان -بله با اکراه نگاهی به مغازه کردم و درمونده گفتم -اینجا قراره صبحونه بخوریم؟ -آره دیگه، مگه گرسنه ات نیس؟ -خب حالا چرا اینجا؟ بریم یه جای دیگه یه چیز بخوریم کمی نگاهم کرد و از نگاهش حس کردم که متوجه شده من این صبحانه رو دوست ندارم. اما باز بد جنس شد و به روی خودش نیاورد . در رو باز کرد و داخل رفت -من دیگه خیلی گرسنمه، حوصله چرخیدن تو خیابونا رو ندارم. بیا همینجا می خوریم میریم دیگه تا من مخالفتی کنم مردی که پشت میز بود متوجه حضور ما شد و رو به ماهان کرد -سلام قربان خوش آمدید، چی میل دارید ماهان هم فرصت رو از دست نداد و بلافاصله جواب داد -سلام، یه پرس کامل برای ما بیارید -چشم بفرمایید اون میز آماده است مرد ما رو راهنمایی کرد ماهان هم رو به من اشاره کرد سر میز بشینم. دیگه چاره ای نبود، حالا دیگه نمی تونستم مخالفتی بکنم و همراهش سر میز نشستم. اما با هر نفسی که می کشیدم و بوی کله پاچه رو استشمام می کردم حالم بد تر میشد. کاش میشد چند دقیقه نفس نمی کشیدم!! مرد رو به همکارش کرد و صداش زد -علی، یه پرس کامل برای آقا بذار -چشم آقا الان میارم نگاهم رو از همکارش که بنام علی صدا بود گرفتم و ترجیح دادم مراحل اماده کردن کله پاچه رو نبینم. زیاد طول نکشید که دوتا کاسه و دوتا بشقاب حاوی اب و گوشت و مخلفات کله پاچه همراه با نون سنگک روی میز گذاشت. نگاه بی میلی کردم و چهره در هم کشیدم و فقط به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا زودتر مانع نشدم که اینجا نیایم؟! اما ماهان بلافاصله با اشتها مشغول شد. -تا سرد نشده بخور، کله پاچه داغش خوشمزه اس. من هنوز با بوی اون محیط هم کنار نیومده بودم انتظار داشت که بخورم! تکه نون خورد و کمی از آب توی کاسه هم خورد و نگاهش روی من ثابت موند -تو چرا نمی خوری؟ دیگه نتونستم ساکت بمونم و گفتم -میشه زودتر بخورید از اینجا بریم؟ من نمی تونم اینحا بشینم اخمی کرد و گفت -صبر کن ببینم، نکنه کله پاچه دوست نداری؟ به امید اینکه حالم رو درک کنه، درمونده نگاهش کردم -اصلا دوست ندارم، حتی بوش هم اذیتم میکنه. میشه زودتر بریم؟ اما زهی خیال باطل... این آقا تازه اشتهاش باز شده بود. قاشقش رو توی کاسه گذاشت و تکه ی بزرگی از نون سنگک برداشت. مقداری از گوشت داخل بشقاب رو روی نون گذاشت و لقمه گرفت و سمت من گرفت و با اخم گفت -دوست ندارم و خوشم نمیاد و حالم بدمیشه مال قبلا بود، از الان باید عادت کنی بگیر اینو بخور. چند بار نگاهم بین لقمه توی دستش و نگاهش جابجا شد -من میگم بوشم اذیتم می کنه، شما برایرمن لقمه گرفتید؟ باز همون حالت خونسرد حرص درار رو به خودش گرفت و گفت -من نمی دونم، مامان گفته گرسنه برنگردی خونه، الانم تا نخوری نمی تونیم بریم. دیدی که مامان هزار بار سفارش کرد. با حرص گفتم -زندایی گفت بیایم کله پاچه بخوریم -نه دیگه، این یکی نظر خودم بود -عجب! -بگیر بخور سرد میشه از دهن میوفته، بخور تا زود بریم. با حرص لقمه رو از دستش کشیدم. انگار که احساس پیروزی می کردو با اشتهای بیشتری شروع به خوردن کرد و با دهان پر گفت -مگه نگفتی مامان خرید داره؟ تا اونو نخوری نمی تونیم بریم، دیر میشه. بهونه ی خوبی برای تحریک من پیدا کرده بود. لقنه رو بالا آوردم و به زور گاز کوچکی زدم و به سختی مشغول خوردن شدم. ماهان که هنوز با کاسه ی جلوش مشغول بود، از بالای چشم نگاه پیروزمندانه ای کرد و سری تکون داد -برای شروع خوبه، کم کم عادت می کنی. فقط تو فکر اینم که چجوری این کارهاش رو تلافی کنم. الان فعلا باید دنبال راهی برای بیرون رفتن از اینجا باشم. پس بهتره زودتر این لقمه رو بخورم. گاز بعدی رو گرفتم و گاز بعد... انصافا مزه اش از بوش خیلی بهتره و اونقدرا هم فکر میکردم بد مزه نیست. ولی امروز اصلا وقت خوبی برای امتحان مزه ی کله پاچه نبود! شرایط عضویت کانال Vip 👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی ممنوع 💖💫 💖💫💖 💖💫💖💫
سلام دوستان برای که انجام‌بدن‌اگر‌دوست‌داریددراین هزینه‌هدیه‌ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
#نذرفرهنگی‌ولادت‌آقاامیرالمومنین سلام دوستان برای#۱۳رجب‌برای‌۸۰دانش‌آموزکلاس‌چهارم‌وپنجم که #اعتکاف‌
سلام نویسنده با شما صحبت میکنه📣📣 از این کانال ۸ هزار نفری اگر ۵۰ نفر هم فقط نفری ۱۰۰ تومان واریز کنن یه کار فرهنگی برای نوجوانها از رو زمین برداشته میشه🙂 این کار برای ایام ولادت امیرالمومنین انجام میشه. حاضری برای حضرت علی چقدر مایه بذاری؟😉 الحمدلله اینجا همیشه استقبال از این کارها عالی بوده. میدونم اینبار هم به همت شما بزرگواران کار روی زمین نمیمونه. پس یا علی حتما حتما حتما فیش واریزی رو برای ادمین بفرستید. @Karbala15
سلام دوستان برای که انجام‌بدن‌اگر‌دوست‌داریددراین هزینه‌هدیه‌ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)