روزهای التهاب🌱
عزیزانیه#خانوادهبخاطرشرایطدرمانبچهشونچندسالهزینههایزیادیکردنچندوقتپیشبرای#پیونداقدامم
عزیزان این خانواده کلی #هزینهبرایخریدداروهایخاصوآیسییوکردن
دوستان منتظر کمک دستای مهربون شما هستن🖐🏻
#هنوزکلیراهموندهتامبلغاصلی 😢
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
#هرکسیتواناییکمککردندارهیاعلیبگه بتونیم مشکل حل کنیم
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلویک
کمی با زندایی کنار مامان و عزیزموندم و زندایی مشغول خوندن قرآن شد.
برای اینکه مزاحم قرآن خوندنش نشم، از جا بلند شدم خواستم به زیارت برم.
هنوز وارد حرم نشده بودم که ماهلن رو دیدم که لب حوض وسط حیاط نشسته و خیره به گنبد امامزاده نگاه می کنه.
با تعلل جلو رفتم که متوجه حضورم شد.
لبخندی زد گفت
-بیا بشین
رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
-مامان کجاست،
-سر خاک عزیز داره قرآن میخونه
چیزی نگفت، نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به گنبد داد
-ثمین؟
-بله؟
-میگم ...تو بلدی دعا کنی مگه نه؟
خندیدم و گفام
-مگه دعا بلدی می خواد.
نیم نگاهی کرد و گفت
-من بلد نیستم دعا کنم
یعنی نمی دونم باید چی یگم، چی بخوام.
ولی دیدم که مامان بلده، بعد از نماز هاش دیدم که دعا می کنه.
با همون لبخند گفتم
-دعا کردن که کاری نداره، آدم هر چی می خواد باید به خدا بگه.
سر چرخوند و نگاهم کرد
-من میخوام تو برام دعا کنی.
همونجوری که بلدی
دعا کن کم نمیارم.
گاهی شرایط،اونقدر برام سخت میشه که فکر می کنم الانه که کم بیارم و همه تلاشم نابود بشه.
می خوام تو دعا کتی که هیچ وقت کم نیارم
دعا کنی این راهی که خودم انتخاب کردم رو رها نکنم و بتونم خودم رو جمع و جور کنم .
سزی تکون داد و گفت
-من راه سختی اومدم، نمی خوام متوقفش کنم
خیلی با هم حرف زدیم و ماهان خواسته اش زو به من گفت
از جا بلند شدم
-من میرم زیارت کنم
-صبر کن منم میام
با هم همقدم شدیم و توی ورودی حرم از هم جدا شدیم.
وارد حرم شدم و دستهام رو تو شبکه های نقره ای رنگ ضریح گره زدم.
پیشونیم رو به ضریح تکیه دادم.
ازبین شبکه ها ماهان رو اون طرف ضریح دیدم.
اون هم به ضریح تکیه داده بود.
این ماهان با ماهان بد جنس چند ساعت قبل چقدر فرق داشت.
چهره اش هم جدی بود و هم مظلوم.
خواسته بود تا براش دعا کنم
دعا کردم برای ثابت قدم موندنش تو راهی که انتخاب کرده!
دعا کردم برای صبر و شکیباییش تو این راه!
و دعا کردم برای هر دومون، برای زندگی که قرار بود کنار هم شروع کنیم.
دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کنه، تو این راه سخت و دشوار قدرتی بهم بده تا بتونم هم پای مرد زندگیم سختی ها را تحمل کنم و زندگی خوب و سعادتمندی داشته باشیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلودو
صبح زود بود که با هماهنگی که سمیه انجام داده بود، اماده ی رفتن به آرایشگاه شدم.
ماهان منتظرم بود و من با استرسی وصف نشدنی می خواستم از خونه بیرون بزنم.
چادر پوشیده از اتاق بیرون اومدم.
زندایی که بد تر از من برای رسیدن به لحظه ی عقد، دل او دلش نبود با لبخند نگاهم کرد
-آماده ای عزیزم؟
-بله
-برید به سلامت
خم شدم و همدیگه رو بوسیدیم ازش جدا شدم.
همون موفع سعید در حالی که لقمه ای توی دستش بود و دهانش هم پر بود، از آشپزخونه بیرون اومد و بابا گفت
-سعید تو هم باهاشون میری؟
لقمه ی توی دهانش رو قورت داد و ابرویی بالا داد و گفت
-بله، من که باید برم.
نمدونم کجای دنیا رسمه برادر عروس داماد رو ببره آرایشگاه که من باید ببرم؟
همه خندیدند و زندایی گفت
-شرمنده سعید جان،
زحمت ماهانم افتاده گردن شما
سعید به شوخی ضربه ای به شونه ی ماهان زد و گفت
-دشمنتون شرمنده.
ما که ظاهرا حالا حالاها باید جور این دوماد رو بکشیم دیگه چاره ای نیست.
گفت و همراه ماهان بیرون رفتند.
از بابا و مرضیه خداحافظی کردم و همراه سمیه بیرون رفتیم.
تو مسیر سعید مدام سر به سر ماهان می گذاشت و ماهان که ظاهرا کلافه بنظر می رسید، نمی تونست جوابش رو بده.
بعد از طی کردن چندتا خیابون بالاخره جلوی آرایشگاه پیاده شدیم.
هنوز وارد آرایشگاه نشده بودیم که ماهان هم پیاده شد
-ثمین؟
-بله
نیم نگاهی به سمیه کرد و دستی پشت گردنش کشید، سمیه هم منظورش رو متوجه شد و گفت
-من میرم داخل با شیوا خانم هماهنگ کنم، تو هم بیا
-باشه
سمیه رفت و من پشت سر ماهان چند قدم از ماشین فاصله گرفتم
نگاه درمونده اش رو به چشم هام داد و گفت
-کارت اینجا خیلی طول می کشه؟
فکر کنم یکی دو ساعتی طول بکشه، چطور؟
کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت
-راستش...یکم استرس دارم.
کاش زودتر می رفتیم محضر و عقد می کردیم.
از کلافگی و عجله اش خنده ام گرفت و سرم رو پایین انداختم
-معمولا ما دخترا قبل از عقد اینقدر استرس داریم، الان شما چرا اینجوری؟
حق به جانب گفت
-والا از بس تو این مدت اذیتم کردی
الان همش میترسم یهو یه کاری کنی که نشه عقد کنیم.
با تعجب نگاهش کردم
-من اذیت کردم؟
هنوز جوابی نداده بود که صدای بوق ماشین بلند و سعید سرش رو از پنجره بیرون اورد
-خونه رو ازتون گرفته بودند؟ حالا تا ظهر قراره اینجا وایسید با هم حرف بزنید؟
ماهان بیا بریم ظهر شد.
ماهان کلافه سری تکون داد و گفت
-این داداشتم که عین مامورای کمیته ی قدیم فقط مراقب ما دوتاست، من برم تا بیشتر از این داد و هوار نکرده.
سری تکون دادم و گفتم
-نه که شما هم خیلی کم میارید جلو سعید؟
- اگه کم بیارم که کلاهم پس معرکه اس، تازه حالا دارم ملاحظه ش رو میکنم بذار خیالم از بابت تو راحت بشه بعد می دونم چکار کنم.
چشم غره ای نثارش کردم و خواستم اعتراضی کنم که مهلت نداد و بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
وارد آرایشگاه شدم و بعد از هماهنگی هایی که سمیه انجام داد، زیر دست شیوا نشستم.
شیوا کارش رو شروع کرد و سمیه با حساسیت بالای سرمون ایستاده بود و در مورد آرایشم نظر میداد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوسه
بعد از حدود سه ساعت بالاخره کارم تموم شد شبوا نگاه کلی توی صورتم کرد.
-دیگه کاری نداری، میتونی بری توی اتاق لباست رو عوض کنی
وارداتاق گوشه ی سالن شدم و با کمک سمیه لباسم رو عوض کردم و جلوی آینه ایستادم.
از آرایش ملایم صورتم واقعا عالی بود.
لبختدی زدم و موهای بلندی که با دست هنرمتد آرایشگر حالت خاصی گرفته بود رو از یه طرف شونه ام آویزون کردم.
سمیه هم از توی آینه نگاهم کرد و با لبخند گفت
-خیلی خوب شده، مبارکت باشه
به سمتش چرخید و من هم لبخندی بهش هدیه کردم
-عالی شده، دستت درد نکنه تو هم خیلی زحمت کشیدی
کمی خیره تو چشمهام نگاه کرد و لبخند و بغضش با هم عجین شد
جلو اومد و من توی آغوشش کشید
-من هر کاری کردم وظیفم بوده عزیزم، الهی که خوشبخت بشی.
خیلی سعی کردم تو این مدت چیزی برات کم نذارم، سعی کردم جای مامان رو پر کنم.
ببخشید که نتونستم.
دستهام رو دورش حلقه کردم تو آغوشم فشردمش
-تو همه کاری برام کردی آبجی جونم، ممنونم که این مدت کنارم بودی و هوام رو داشتی
-سمیه خانم، زن داداشتون اومدند.
با صدای شیوا از آغوش هم جدا شدیم و سمیه از اتاق خارج شد و چیزی نگذشت که صدای زندایی رو شنیدم
سلامی به شیوا و همکاراش کرد و گفت
-این عروس خوشکل من کارش تموم شد؟
-بله، تموم شده.
تو اتاق هستند
-میتونم ببینمش؟
-خواهش میکنم بفرمایید.
وسط اتاق ایستادا بودم که ویلچر زندایی وارد اتاق شد و پشت سرش سمیه و مرضیه اومدند.
سلامی کردم و نگاه زندایی روی من ثابت موند.
برقی از نگاهش گذشت رو به وضوح دیدم و هر لحظه ذوق توی چهره اش بیشتر می شد
-وای عزیزم، یه تیکه ماه شدی
هزار ماشاالله
جلو رفتم و هر دو دستم رو به دستهای گرمش دادم.
نگاه پر ازشوقش مدام توی صورتم جابجا میشد و گفت
-مبارک باشه دختر قشنگ من، الهی که خوشبخت بشی
-ممنونم
با صدای زنگ گوشی سمیه نگاه از زندایی گرفتم.
تماس رو وصل کرد و بعد از مکالمه ی کوتاهی رو به من گفت
-آقا ماهان پشت دره، بیا چادرت رو بپوش.
لحظه ای از رویارویی با ماهان دلهره ی زیادی گرفتم انگار هنوز امادگیش رو نداشتم.
روبروی سمیه ایستادم و با کمک مرضیه شال سفید و چادری که دیروز خریده بودیم رو روی سرم مرتب کردند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوچهار
تپش قلبم بالا رفته بود و دستهام میلرزید.
مرضیه از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد در حالی که با کسی صحبت میکرد به اتاق برگشت
-بفرمایید ساراجون، عروس خانم اینجاست.
پشت سرش خانم جوانی دوربین به دست وارد شد و بعد از سلام و تبریک توصیه هایی برای شروع فیلمبرداری کرد.
برای فیلمبرداری داخل آرایشگاه چادر و شالم رو برداشتم و سارا از چند صحنه ی مختلف تصویر برداری کرد اما من فقط درگیر دلشوره ام بودم و به اجبار باهاش همکاری میکردم.
برعکس من، زندایی یک دنیا ذوق و شوق داشت و گاهی پیشنهادهایی هم به خانم فیلمبردار می داد.
سارا دوربین رو خاموش کرد و گفت
-خب دیگه من کارم تموم شد، برید آقا داماد رو صدا بزنید تا فیلمبرداری رو از دم در شروع کنم.
مرضیه که برخلاف این چند روز، سعی داشت برای خوب برگزار شدن مراسم عقد تلاشش رو بکنه، با سارا همکاری می کرد.
چشمی گفت و گوشیش رو از کیفش بیرون اورد و شماره ای گرفت
-الو سعید جان، به آقا ماهان بگو بیاد داخل
تماس رو قبطع کرد و با لبخند نگاهش بین من و سارا جابجا شد
-آقا داماد پشت دره.
دوباره سمیه شال و چادرم رو اورد و روی سرم انداخت.
چادر روی صورتم بود و خوشبختانه نمی تونستم ماهان رو ببینم.
ظاهرا توی سالن با برنامه ی سارا پیش می رفت.
چند لحظه گذشت که صدای کل کشیدن زندایی و دست زدن حضار بلند شد و دونه های نقل بود که روی سرم می ریخت.
سر به زیر از زیر چادر فقط قدمهای مردونه ای رو می دیدم که به طرفم میومد و نگاهم رو به برق کفشهای نو و سیاه رنگش دوختم.
فاصله اش با من کم شد و روبروم ایستاد
-آقا داماد گل رو تحویل عروس خانم بدید
دسته گل زیبایی از گلهای رز قرمز که اطرافش با گلهای ریز سفید رنگی پوشیده شده بود رو روبروی خودم دیدم و صدای اروم ماهان رو شنیدم
-بفرمایید عروس خانم
هر دو دستم رو جلو بردم و دسته گل رو ازش گرفتم.
ماهان کنارم ایستاد و بوی عطر تلخش مشامم رو پر کرد.
منتظر دستور سارا بودیم، بعد از اینکه دوباره توضیحاتی داد، با ماهان به سمت در همقدم شدیم.
سمیه هم کنارم ایستاد و دستم رو گرفته بود و به سمت در راهنماییم می کرد.
از در آرایشگاه بیرون زدیم. صدای صحبت سعید رو با مرضیه شنیدم و سمت ماشین رفتیم.
ماشین سفید گل کاری شده،
با فکر اینکه زندایی حتی از گل کاری ماشین هم غافل نبوده، لبخندی روی لبم نشست.
اما این ماشینی نبود که ماهان باهاش اومده بود، این ماشین صادق بود که برای امروز دست ماهان داده.
با کمک سمیه روی صندلی جلو نشستم و ماهان هم پشت فرمون.
بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان برای هزینه های بدهی درمان #۸میلیون جمع شده #بیشتراز۲۰۰میلیونهزینهبرایخریدداروهایخاصوآیسییوکردن
دوستان منتظر کمک دستای مهربون شما هستن🖐🏻
#رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغی از بدهی رو جمع کنیم😢
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
#هرکسیتواناییکمککردندارهیاعلیبگه بتونیم مشکل حل کنیم
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
هرچقددرتوانتونهکمککنیدبتونیمدراینشرایط
روحیمقداریازبدهیهاشونتسویهکنیم #بهنیتاهلبیتوشهداچراغهایکمکتونروشن کنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوپنج
با کمک سمیه روی صندلی جلو نشستم و ماهان هم پشت فرمون.
بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
نفس راحتی کشید و گفت
-از شر این زنه خلاص شدیم، چقدر حرف می زد!
منظورش رو نفهمیدم اما چیزی هم نگفتم که خودش شاکی گفت
-هی صاف برو کج بیا، اینوری برو اینوری بیا.
دو دقیقه دیگه ادامه می داد می زدم دوربینش رو خورد می کردم.
تازه فهمیدم منظورش سارا ست و از دست اون شاکیه.
هنوز استرس داشتم و ترجبح دادم همچنان سکوت کنم.
ماهان خواست چیز دیگه ای بگه که زنگ گوشیش این اجازه رو بهش نداد
گوشبش و برداشت و تماس رو وصل کرد
-الو سعید
-من؟
-کجا تند میرم؟ تو خیلی یواش میای!
-خیلی خب بابا، تو هم وقت گیر اوردیا
گوشی رو روی داشبورد انداخت و با لحنی که شوخی و جدیش رو نفهمیدم گفت
-فقط این خطبه عقد خونده بشه من خیالم راحت بشه اونوقت تلافی نو و کهنه رو سر سعید درمیارم که اینقدر گیر الکی به من نده.
فاصله ی آرایشگاه تا محضر طولانی نبود و بعد از چند دقیقه رسیدیم و ماشین جلوی محضر متوقف شد.
سعید هم بعد از ما رسید.
ماهان موند تا به کمک سعید و مرضیه مادرش رو بیاره و من به کمک سمیه پله های محضر و بالا رفتم و وارد اتاق عقد شدم.
بخاطر حضور آقایون نمی تونستم چادرم رو بالا بزنم ولی همونجور که چادر توی صورتم بود متوجه حضور بابا و عمه و صادق شدم.
بابا با عاقد صحبت می کرد و مشغول انجام مراحل قبل از عقد زود.
با راهنمایی سمیه سر سفره ی عقد نشستم و چیزی نگذشت که ماهان و سعید همراه زندایی و مزضیه اومدند و ماهان کنار من نشست.
من هنوز دلهره داشتم و قلبم به شدت می کوبید.
ماهان سرش رو جلو اورد و آروم صدام زد
-ثمین
-بله
مکثی کرد و گفت
-میگم زیاد طولش نده، زود تمومش کن خیال همه مون راحت بشه.
-منظورتون چیه؟ چی رو زود تمومش کنم؟
-خطبه عقد رو دیگه،
دیگه نیاز نیست بری گل و گلاب بیاری، همون بار اول بله رو بگو تموم شه بره.
واقعا نمیفهمیدم لحنش شوخیه یا جدی!
چیزی نگفتم و صاف روی
صندلی نشستم
-ماهان هم دیگه حرفی نزد.
-خب با اجازه ی آقای مهدوی و خانم درخشان خطبه رو شروع میکنیم.
با این حرف عاقد، سمیه و مرضیه سریع بالای سرمون ایستادند و سمیه عمه و صدا زد
-عمه جان شما هم بیاید.
متوجه حضور عمه کنارم شدم.
همراه دخترش پارچه ی سفیدی و بالای سر من و ماهان نگه داشته بودتد و سمیه قند می سابید
و عاقد بعد از یاد و نام خدا و دعا و صلوات شروع کرد
-دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانم ثمین مهدوی...
عاقد وکالت می خواست و تا من حرفی بزنم سمیه گفت
-عروس رفته گل بچینه
-برای بار دوم ...
عاقد برای بار سوم از من وکالت خواست و اتاق در سکوتی فرو رفت.
هنوز تپش قلبم بالا بود و نمی تونستم چیزی بگم.
چشمهام رو برای لحظه ای بستم و خودم رو روبروی حرم امام حسین دیدم.
-آقا جان، ماهان بوسیله شما اعتبار و آبرو گرفت منم به اطمینان شما می خوام کنارش باشم.
نظر لطفتون رو از زندگی طوفان زده ی ما برندارید تا در کتار هم به ساحل آرامش برسیم!
از امام حسین استمداد طلبیدم و کسب اجازه از بزرگترها کردم و بله گفتم.
و بلافاصله صدای دست و کل کشیدن توی اتاق پیچید.
عاقد بعد از وکالت گرفتن از من و ماهان، خطبه ی عقد رو جاری کرد و ما بالاخره به هم محرم شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوشش
سعید و ماهان دفتر بزرگی که عاقد داده بود رو نگه داشته بودند و سعید یکی یکی جاهایی که باید امضا می کردم رو نشون میداد.
بعد از من نوبت ماهان شد و چند دقیقه طول کشید تا کارمون تموم شد.
با صدای زندایی کمی چادرم رو کنار کشیدم و نگاهش کردم.
با ویلچرش روبروم نشسته بود و پر ذوق و با لبخندی عمیق نگاهم میکرد.
-مبارک باشه عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشید.
جلو رفتم و همدیگه رو در آغوش کشیدیم و زتدایی محکم من رو در آغوشش میفشرد و کنار گوشم گفت
-بالاخره دختر خودم شدی، نمی دونی چقدر خوشحالم
همدیگه رو بوسیدیم و از آغوش هم جدا شدیم.
بعد از زندایی بابا و بقیه یکی یکی جلو اومدند و تبریک گفتند و برامون آرزوی خوشبختی داشتند.
عمه هم جلو اومد و نگاه بی تمایلی کرد و خیلی رسمی تبریک گفت و دوباره روی صندلیش کنار مرضیه نشست.
تمام مدت زندایی کنار ماهان بود و بهش توصیه هایی می کرد.
نوبت حلقه ها شد و زندایی جعبه ی حلقه رو به ماهان داد و صدای ماهان کنار گوشم نشست.
الان دیگه میتونستم لحن بشاش ولی آروم صداش رو تشخیص بدم
-دستت رو بیار جلو
هنوز سختم بود خودم رو در کنار ماهان ببینم، لحظه ای دستم رو مشت کردم و باز کروم و با تعلل جلو بردم.
با یه دستش، دستم رو گرفت و با دست دیگه اش حلقه ی ظریفی که به سلیقه ی خودم خریده بودیم رو دستم کرد و تک خنده ای کرد و دوباره کنار گوشم گفت
-چقدر یخ کردی، تو که الان بتید خیلی خوشحال باشی
می دونستم دوباره دنبال بهونه اس برای حرص دادن من و سرگرمی خودش ولی با سکوتم این بهونه رو ازش گرفتم.
بابا جلو اومد و انگشتری که از نجف گرفته بود رو تو انگشت ماهان کرد.
ماهان به احترامش از جا بلند شد و با هم روبوسی کردند و بابا هم دامادش رو درآغوش کشید.
آروم ضربه ای پشت کمرش زد و گفت
-هر دوتون رو سپردم به امیرالمومنین، امیدوارم زیر سایه ی آقا خوشبخت بشید.
هر دو تشکری کردیم و ماهان با لبخند رضایتی نگاهی به انگشتر نقره ای که نگین در نجف داشت، انداخت.
تمام این مدت دوربین سارا این لحظات رو ثبت می کرد و بعد از اتمام کارش رو به مرضیه گفت
-من اینجا کارم تموم شده، دیگه عروس و داماد باید بیاند اتلیه تا چند تا عکس هم اونجا بگیریم.
-دستت درد نکنه سارا جون، خیلی زحمت کشیدی.
-خواهش می کنم.
سارا رفت و چند دقیقه بعد ما هم قصد ترک محضر رو داشتیم.
ماهان جلو رفت و خواست ویلچر مادرش روبگیره که سعید اجازه نداد
-تو برو ما زندایی رو میاریم میریم خونه، زودتر برید که به اتلیه برسید.
-باشه، پس ما میریم
ماهان خداحافظی کرد و جلو تر از بقیه از محضر بیرون زدیم.
بخاطر چادرم هنوز دید درستی روبروم نداشتم وبا احتیاط سعی کردم از پله ها پایین برم که بازوم اسیر دست ماهان شد
-اروم بیا نیوفتی
تا پایین پله ها دستم رو رها نکرد.
بقیه هم پشت سر ما پایین اومدند.
ماهان در ماشین رو باز کرد و روی صندلی جلو نشستم و از زیر چادر نگاهم رو به بیرون دادم.
بابا هر چه به عمه اصرار کرد که همراهشون به خونه بره قبول نکرد و از سعید خواست تا خونه ی خودش همراهش باشه.
عمه و مرضیه سوار ماشین سعید شدند و بقیه هم همراه صادق با ماشینی که دست ماهان امانت بود رفتند.
ماهان هم پشت فرمون نشست و بلافاصله ماشین رو روشن کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433