💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوسه
بعد از حدود سه ساعت بالاخره کارم تموم شد شبوا نگاه کلی توی صورتم کرد.
-دیگه کاری نداری، میتونی بری توی اتاق لباست رو عوض کنی
وارداتاق گوشه ی سالن شدم و با کمک سمیه لباسم رو عوض کردم و جلوی آینه ایستادم.
از آرایش ملایم صورتم واقعا عالی بود.
لبختدی زدم و موهای بلندی که با دست هنرمتد آرایشگر حالت خاصی گرفته بود رو از یه طرف شونه ام آویزون کردم.
سمیه هم از توی آینه نگاهم کرد و با لبخند گفت
-خیلی خوب شده، مبارکت باشه
به سمتش چرخید و من هم لبخندی بهش هدیه کردم
-عالی شده، دستت درد نکنه تو هم خیلی زحمت کشیدی
کمی خیره تو چشمهام نگاه کرد و لبخند و بغضش با هم عجین شد
جلو اومد و من توی آغوشش کشید
-من هر کاری کردم وظیفم بوده عزیزم، الهی که خوشبخت بشی.
خیلی سعی کردم تو این مدت چیزی برات کم نذارم، سعی کردم جای مامان رو پر کنم.
ببخشید که نتونستم.
دستهام رو دورش حلقه کردم تو آغوشم فشردمش
-تو همه کاری برام کردی آبجی جونم، ممنونم که این مدت کنارم بودی و هوام رو داشتی
-سمیه خانم، زن داداشتون اومدند.
با صدای شیوا از آغوش هم جدا شدیم و سمیه از اتاق خارج شد و چیزی نگذشت که صدای زندایی رو شنیدم
سلامی به شیوا و همکاراش کرد و گفت
-این عروس خوشکل من کارش تموم شد؟
-بله، تموم شده.
تو اتاق هستند
-میتونم ببینمش؟
-خواهش میکنم بفرمایید.
وسط اتاق ایستادا بودم که ویلچر زندایی وارد اتاق شد و پشت سرش سمیه و مرضیه اومدند.
سلامی کردم و نگاه زندایی روی من ثابت موند.
برقی از نگاهش گذشت رو به وضوح دیدم و هر لحظه ذوق توی چهره اش بیشتر می شد
-وای عزیزم، یه تیکه ماه شدی
هزار ماشاالله
جلو رفتم و هر دو دستم رو به دستهای گرمش دادم.
نگاه پر ازشوقش مدام توی صورتم جابجا میشد و گفت
-مبارک باشه دختر قشنگ من، الهی که خوشبخت بشی
-ممنونم
با صدای زنگ گوشی سمیه نگاه از زندایی گرفتم.
تماس رو وصل کرد و بعد از مکالمه ی کوتاهی رو به من گفت
-آقا ماهان پشت دره، بیا چادرت رو بپوش.
لحظه ای از رویارویی با ماهان دلهره ی زیادی گرفتم انگار هنوز امادگیش رو نداشتم.
روبروی سمیه ایستادم و با کمک مرضیه شال سفید و چادری که دیروز خریده بودیم رو روی سرم مرتب کردند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوچهار
تپش قلبم بالا رفته بود و دستهام میلرزید.
مرضیه از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد در حالی که با کسی صحبت میکرد به اتاق برگشت
-بفرمایید ساراجون، عروس خانم اینجاست.
پشت سرش خانم جوانی دوربین به دست وارد شد و بعد از سلام و تبریک توصیه هایی برای شروع فیلمبرداری کرد.
برای فیلمبرداری داخل آرایشگاه چادر و شالم رو برداشتم و سارا از چند صحنه ی مختلف تصویر برداری کرد اما من فقط درگیر دلشوره ام بودم و به اجبار باهاش همکاری میکردم.
برعکس من، زندایی یک دنیا ذوق و شوق داشت و گاهی پیشنهادهایی هم به خانم فیلمبردار می داد.
سارا دوربین رو خاموش کرد و گفت
-خب دیگه من کارم تموم شد، برید آقا داماد رو صدا بزنید تا فیلمبرداری رو از دم در شروع کنم.
مرضیه که برخلاف این چند روز، سعی داشت برای خوب برگزار شدن مراسم عقد تلاشش رو بکنه، با سارا همکاری می کرد.
چشمی گفت و گوشیش رو از کیفش بیرون اورد و شماره ای گرفت
-الو سعید جان، به آقا ماهان بگو بیاد داخل
تماس رو قبطع کرد و با لبخند نگاهش بین من و سارا جابجا شد
-آقا داماد پشت دره.
دوباره سمیه شال و چادرم رو اورد و روی سرم انداخت.
چادر روی صورتم بود و خوشبختانه نمی تونستم ماهان رو ببینم.
ظاهرا توی سالن با برنامه ی سارا پیش می رفت.
چند لحظه گذشت که صدای کل کشیدن زندایی و دست زدن حضار بلند شد و دونه های نقل بود که روی سرم می ریخت.
سر به زیر از زیر چادر فقط قدمهای مردونه ای رو می دیدم که به طرفم میومد و نگاهم رو به برق کفشهای نو و سیاه رنگش دوختم.
فاصله اش با من کم شد و روبروم ایستاد
-آقا داماد گل رو تحویل عروس خانم بدید
دسته گل زیبایی از گلهای رز قرمز که اطرافش با گلهای ریز سفید رنگی پوشیده شده بود رو روبروی خودم دیدم و صدای اروم ماهان رو شنیدم
-بفرمایید عروس خانم
هر دو دستم رو جلو بردم و دسته گل رو ازش گرفتم.
ماهان کنارم ایستاد و بوی عطر تلخش مشامم رو پر کرد.
منتظر دستور سارا بودیم، بعد از اینکه دوباره توضیحاتی داد، با ماهان به سمت در همقدم شدیم.
سمیه هم کنارم ایستاد و دستم رو گرفته بود و به سمت در راهنماییم می کرد.
از در آرایشگاه بیرون زدیم. صدای صحبت سعید رو با مرضیه شنیدم و سمت ماشین رفتیم.
ماشین سفید گل کاری شده،
با فکر اینکه زندایی حتی از گل کاری ماشین هم غافل نبوده، لبخندی روی لبم نشست.
اما این ماشینی نبود که ماهان باهاش اومده بود، این ماشین صادق بود که برای امروز دست ماهان داده.
با کمک سمیه روی صندلی جلو نشستم و ماهان هم پشت فرمون.
بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان برای هزینه های بدهی درمان #۸میلیون جمع شده #بیشتراز۲۰۰میلیونهزینهبرایخریدداروهایخاصوآیسییوکردن
دوستان منتظر کمک دستای مهربون شما هستن🖐🏻
#رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغی از بدهی رو جمع کنیم😢
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
#هرکسیتواناییکمککردندارهیاعلیبگه بتونیم مشکل حل کنیم
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
هرچقددرتوانتونهکمککنیدبتونیمدراینشرایط
روحیمقداریازبدهیهاشونتسویهکنیم #بهنیتاهلبیتوشهداچراغهایکمکتونروشن کنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوپنج
با کمک سمیه روی صندلی جلو نشستم و ماهان هم پشت فرمون.
بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
نفس راحتی کشید و گفت
-از شر این زنه خلاص شدیم، چقدر حرف می زد!
منظورش رو نفهمیدم اما چیزی هم نگفتم که خودش شاکی گفت
-هی صاف برو کج بیا، اینوری برو اینوری بیا.
دو دقیقه دیگه ادامه می داد می زدم دوربینش رو خورد می کردم.
تازه فهمیدم منظورش سارا ست و از دست اون شاکیه.
هنوز استرس داشتم و ترجبح دادم همچنان سکوت کنم.
ماهان خواست چیز دیگه ای بگه که زنگ گوشیش این اجازه رو بهش نداد
گوشبش و برداشت و تماس رو وصل کرد
-الو سعید
-من؟
-کجا تند میرم؟ تو خیلی یواش میای!
-خیلی خب بابا، تو هم وقت گیر اوردیا
گوشی رو روی داشبورد انداخت و با لحنی که شوخی و جدیش رو نفهمیدم گفت
-فقط این خطبه عقد خونده بشه من خیالم راحت بشه اونوقت تلافی نو و کهنه رو سر سعید درمیارم که اینقدر گیر الکی به من نده.
فاصله ی آرایشگاه تا محضر طولانی نبود و بعد از چند دقیقه رسیدیم و ماشین جلوی محضر متوقف شد.
سعید هم بعد از ما رسید.
ماهان موند تا به کمک سعید و مرضیه مادرش رو بیاره و من به کمک سمیه پله های محضر و بالا رفتم و وارد اتاق عقد شدم.
بخاطر حضور آقایون نمی تونستم چادرم رو بالا بزنم ولی همونجور که چادر توی صورتم بود متوجه حضور بابا و عمه و صادق شدم.
بابا با عاقد صحبت می کرد و مشغول انجام مراحل قبل از عقد زود.
با راهنمایی سمیه سر سفره ی عقد نشستم و چیزی نگذشت که ماهان و سعید همراه زندایی و مزضیه اومدند و ماهان کنار من نشست.
من هنوز دلهره داشتم و قلبم به شدت می کوبید.
ماهان سرش رو جلو اورد و آروم صدام زد
-ثمین
-بله
مکثی کرد و گفت
-میگم زیاد طولش نده، زود تمومش کن خیال همه مون راحت بشه.
-منظورتون چیه؟ چی رو زود تمومش کنم؟
-خطبه عقد رو دیگه،
دیگه نیاز نیست بری گل و گلاب بیاری، همون بار اول بله رو بگو تموم شه بره.
واقعا نمیفهمیدم لحنش شوخیه یا جدی!
چیزی نگفتم و صاف روی
صندلی نشستم
-ماهان هم دیگه حرفی نزد.
-خب با اجازه ی آقای مهدوی و خانم درخشان خطبه رو شروع میکنیم.
با این حرف عاقد، سمیه و مرضیه سریع بالای سرمون ایستادند و سمیه عمه و صدا زد
-عمه جان شما هم بیاید.
متوجه حضور عمه کنارم شدم.
همراه دخترش پارچه ی سفیدی و بالای سر من و ماهان نگه داشته بودتد و سمیه قند می سابید
و عاقد بعد از یاد و نام خدا و دعا و صلوات شروع کرد
-دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانم ثمین مهدوی...
عاقد وکالت می خواست و تا من حرفی بزنم سمیه گفت
-عروس رفته گل بچینه
-برای بار دوم ...
عاقد برای بار سوم از من وکالت خواست و اتاق در سکوتی فرو رفت.
هنوز تپش قلبم بالا بود و نمی تونستم چیزی بگم.
چشمهام رو برای لحظه ای بستم و خودم رو روبروی حرم امام حسین دیدم.
-آقا جان، ماهان بوسیله شما اعتبار و آبرو گرفت منم به اطمینان شما می خوام کنارش باشم.
نظر لطفتون رو از زندگی طوفان زده ی ما برندارید تا در کتار هم به ساحل آرامش برسیم!
از امام حسین استمداد طلبیدم و کسب اجازه از بزرگترها کردم و بله گفتم.
و بلافاصله صدای دست و کل کشیدن توی اتاق پیچید.
عاقد بعد از وکالت گرفتن از من و ماهان، خطبه ی عقد رو جاری کرد و ما بالاخره به هم محرم شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوشش
سعید و ماهان دفتر بزرگی که عاقد داده بود رو نگه داشته بودند و سعید یکی یکی جاهایی که باید امضا می کردم رو نشون میداد.
بعد از من نوبت ماهان شد و چند دقیقه طول کشید تا کارمون تموم شد.
با صدای زندایی کمی چادرم رو کنار کشیدم و نگاهش کردم.
با ویلچرش روبروم نشسته بود و پر ذوق و با لبخندی عمیق نگاهم میکرد.
-مبارک باشه عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشید.
جلو رفتم و همدیگه رو در آغوش کشیدیم و زتدایی محکم من رو در آغوشش میفشرد و کنار گوشم گفت
-بالاخره دختر خودم شدی، نمی دونی چقدر خوشحالم
همدیگه رو بوسیدیم و از آغوش هم جدا شدیم.
بعد از زندایی بابا و بقیه یکی یکی جلو اومدند و تبریک گفتند و برامون آرزوی خوشبختی داشتند.
عمه هم جلو اومد و نگاه بی تمایلی کرد و خیلی رسمی تبریک گفت و دوباره روی صندلیش کنار مرضیه نشست.
تمام مدت زندایی کنار ماهان بود و بهش توصیه هایی می کرد.
نوبت حلقه ها شد و زندایی جعبه ی حلقه رو به ماهان داد و صدای ماهان کنار گوشم نشست.
الان دیگه میتونستم لحن بشاش ولی آروم صداش رو تشخیص بدم
-دستت رو بیار جلو
هنوز سختم بود خودم رو در کنار ماهان ببینم، لحظه ای دستم رو مشت کردم و باز کروم و با تعلل جلو بردم.
با یه دستش، دستم رو گرفت و با دست دیگه اش حلقه ی ظریفی که به سلیقه ی خودم خریده بودیم رو دستم کرد و تک خنده ای کرد و دوباره کنار گوشم گفت
-چقدر یخ کردی، تو که الان بتید خیلی خوشحال باشی
می دونستم دوباره دنبال بهونه اس برای حرص دادن من و سرگرمی خودش ولی با سکوتم این بهونه رو ازش گرفتم.
بابا جلو اومد و انگشتری که از نجف گرفته بود رو تو انگشت ماهان کرد.
ماهان به احترامش از جا بلند شد و با هم روبوسی کردند و بابا هم دامادش رو درآغوش کشید.
آروم ضربه ای پشت کمرش زد و گفت
-هر دوتون رو سپردم به امیرالمومنین، امیدوارم زیر سایه ی آقا خوشبخت بشید.
هر دو تشکری کردیم و ماهان با لبخند رضایتی نگاهی به انگشتر نقره ای که نگین در نجف داشت، انداخت.
تمام این مدت دوربین سارا این لحظات رو ثبت می کرد و بعد از اتمام کارش رو به مرضیه گفت
-من اینجا کارم تموم شده، دیگه عروس و داماد باید بیاند اتلیه تا چند تا عکس هم اونجا بگیریم.
-دستت درد نکنه سارا جون، خیلی زحمت کشیدی.
-خواهش می کنم.
سارا رفت و چند دقیقه بعد ما هم قصد ترک محضر رو داشتیم.
ماهان جلو رفت و خواست ویلچر مادرش روبگیره که سعید اجازه نداد
-تو برو ما زندایی رو میاریم میریم خونه، زودتر برید که به اتلیه برسید.
-باشه، پس ما میریم
ماهان خداحافظی کرد و جلو تر از بقیه از محضر بیرون زدیم.
بخاطر چادرم هنوز دید درستی روبروم نداشتم وبا احتیاط سعی کردم از پله ها پایین برم که بازوم اسیر دست ماهان شد
-اروم بیا نیوفتی
تا پایین پله ها دستم رو رها نکرد.
بقیه هم پشت سر ما پایین اومدند.
ماهان در ماشین رو باز کرد و روی صندلی جلو نشستم و از زیر چادر نگاهم رو به بیرون دادم.
بابا هر چه به عمه اصرار کرد که همراهشون به خونه بره قبول نکرد و از سعید خواست تا خونه ی خودش همراهش باشه.
عمه و مرضیه سوار ماشین سعید شدند و بقیه هم همراه صادق با ماشینی که دست ماهان امانت بود رفتند.
ماهان هم پشت فرمون نشست و بلافاصله ماشین رو روشن کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از حضرت مادر
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻
#رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢
#عزیزانیکهتواناییمالی دارناگر#نفری۱۱۰یا۵۵هزارسهیمبشنوواریزبزنن
زودترمیتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
#رفقااز۱۰هزارتومنتاهرچقددرتوانتونهبهنیتاهلبیت واریزبزنید
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوهفت
ماهان هم پشت فرمون نشست و بلافاصله ماشین رو روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و گفت
-بالاخره تموم شد.
ناز کردنای خانم، گیر دادنای برادر خانم، همش تموم شد.
مکثی کرد و گفت
-تو چرا ایتقدر ساکتی؟
ساکت بودم چون هنوز باورم نشده بود که تموم شده،
هنوز کنار ماهان راحت نبودم و نمی تونستم عادی رفتار کنم.
صدایی صاف کردم و گفتم
-چی باید بگم؟
خندید و گفت
-نمی دونم، ولی خیلی ساکتی.
باز مکثی کرد و با شیطنت گفت
-حالا کی قراره روی ماه شما رو زیارت کنیم؟ از اون موقع خانمم کنارم نشسته ولی من اصلا ندیدم بعد از آرایشگاه چه شکلی شده.
این انصافه خانم؟
با اینجور حرف زدنش بیشتر معذبم می کرد.
اما از لحنش معلوم بود باز می خواد سر به سر من بذاره.
-انتظار ندارید که اینجا تو خیابون چادرم رو بردارم؟
قهقه ای زد و گفت
-نه، معلومه که همچین انتظاری ندارم.
فقط می خواستم مطمئن بشم زبونت هنوز کار میکنه که دیگه مطمئن شدم.
پیچ کوچه رو رد کرد و کمی جلو ار توقف کرد
-فکر کنم همین جاست، سعید آدرس اینجا رو داد.
ولی کی حوصله این دختره رو داره؟
ثمین هر کاری گفت زود انجام بده چتد تا عکس بگیریم بریم، من دیگه حوصله شو ندارم.
گفت و پیاده شد و در سمت من رو هم باز کرد.
اروم پیاده شدم و ماهان دستم رو گرفت و سمت در اتلیه رفتیم.
سارا که منتطرمون بود، به استقبال اومد و ما رو به سمت زیر زمین هدایت کرد
-بفرمایید پایین اماده بشید من الان میام.
باز ماهان دستم رو گرفت و با احتیاط،از پله ها پایین رفتیم.
سارا هم پشت سرمون اومد و گفت
-عروس خانم اینجا دیگه می تونید راحت باشید چادرتون بر بردارید، مرد اینجا نیست.
-چادرت بده من بذارم اینجا
گرچه هنوز جلوی ماهان معذب بودم، اما دست بردم که چادرم رو بردارم که خودش پیش دستی کرد و در یک حرکت چادر و شالم رو از سرم برداشت.
جا خورده نگاهش کردم، با برخورد نگاهم ابروهاش بالا پرید و چند لحظه تو صورتم خیره موند.
نگاهش روی موهای بلندی که از یک طرف شونه ام آویزون کرده بودم کشیده شد و لبختدی کنار لبش نشست.
نتونستم نگاهش رو تاب بیارم و نگاه ازش گرفتم.
-خانم ما آماده ایم، فقط یکم سریع تر
ماهان این رو گفت و سارا در حالی که با دوربین توی دستش ور میرفت، نیم نگاهی به ما کرد و گفت
-چشم، زیاد طول نمی کشه.
دوربینش رو تنظیم کرد و با اشاره دست رو به من گفت
-عروس خانم روی این صندلی بشینید، اقا شما هم کنارش بایستید.
کاری که خواسته بود رو انجام دادیم و با ژستهای مختلفی چند تا عکس گرفت.
-خیلی خوب شد،
حالا روبروی هم بایستید به هم نگاه کنید.
عروس خانم اگه یکم لبخند بزنید هم عکستون خیلی قشنگ تر میشه.
با فاصله ی کمی روبروی ماهان ایستادم و نگاهم رو به نگاهش دادم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوهشت
با فاصله ی کمی روبروی ماهان ایستادم و نگاهم رو به نگاهش دادم.
بلافاصله دستم رو توی دستش گرفت و لبخندی زد و آروم جوری فقط من بشنوم گفت
-بالاخره نذر و دعاهایی که مامان یادم داده بود جواب داد
دستم رو بیشتر فشرد و گفت
-الان تو اینجایی، کنار من
و قراره کنار من بمونی
این همون چیزیه که بخاطرش خیلی کارها کردم.
آب دهانم رو قورت دادم و سر به زیر انداختم.
این حرفهای ماهان چقدر قلب نا ارومم و اروم می کرد.
-خب اماده اید؟
عروس خانم سرتون رو بیارید بالا به هم نگاه کنید و چند لحظه بی حرکت بمونید
تا سر بلند کردم با نگاه خیره ی ماهان روبرو شدم، و من هنوز تاب تحمل این نگاه رو نداشتم و دوباره چشم به پایین انداختم و بلافاصله صدای اعتراض سارا بلند شد
-ای وای خراب شد که، چرا پایین رو نگاه کردید؟
یبار دیگه میگیرم ازتون.
نفسم رو عمیق بیرون دادم،
کاش سارا بیخیال این یه دونه عکس می شد.
دوباره سر بلند کردم و اینبار نگاه ماهان پر از شیطنت بود و گفت
-نگاهت پر از عشقه، قشنگ معلومه اول تو عاشق من شدی بعدش من کم کم بهت علاقمند شدم
دوباره شروع کرد!
تو این موقعیت هم دست برنمیداره.
رنگ نگاهم عوض شد و چشم غره ای نثارش کردم که لبهاش به لبخندی باز،شد
-مگه دروغ می گم؟
خودت بگو کی اول بار گل خرید؟
اونم رز قرمز؟
دیگه یه بچه هم میدونه رز قرمز نشونه ی عشقه.
منم همون روز فهمیدم عاشقم شدی، البته حقم داشتی، مگه می شد همچین پسری جلو چشمات باشه و عاشقش نشی؟
خواستم جوابی بدم که سارا با خنده گفت
-چی میگید با هم؟ قرار شد بی حرکت بمونید من عکس بگیرم
کلافه رو به سارا گفتم
-من این ژست رو نمی خوام، یه عکس دیگه بگیرید
-نه، اتفاقا خیلی عکسش خوب میشه.
لطفا همین رو بگیرید.
نگاه سارا بین من و ماهان جابجا شد و با خنده گفت
-ظاهرا آقا داماد خیلی پسند کردتد، منمیگیرم نشونتون میدم اگه دوست نداشتید چاپ نمی کنم.
دیگه از دست لوس بازیای سارا هم لجم گرفته بود.
با تعلل رو به ماهان ایستادم و سر بلند کردم و با حرص نگاهش کردم.
پیروز مندانه خنده ی بی صدایی کرد و گفت
-آهان حالا شد،
اینجوری حرص میخوری من کیف می کنم.
بازم موفق شدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433