eitaa logo
روزهای التهاب🌱
6.7هزار دنبال‌کننده
548 عکس
170 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# باورم نمیشه که ماهان با من این کار رو کرده باشه یعنی بعد از اون همه ابراز عشق،و علاقه با یه بحث و جدل بیخودی باید اینجوری قهر می کرد و خونه نمیومد؟ یعنی منِ تازه عروس، مستحق همچین تنبیهی بودم؟ این خیلی بی انصافی بود! توی دلم ماهان رو توبیخ میکردم اما آخرش فکر و خیالم به هزار جا می رفت. با تعلل گوشیم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم، اما همونجور که زندایی گفته بود گوشیش خاموش بود! اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و باز،با خودم حرف می زدم - اگه هدفش از نیومدن تنبیه منه حرفی نیست. فقط خدا کنه دلیل نیومدنش این باشه و اتفاقی براش نیوفتاده باشه. اونقدر که نگران سلامتی خودش هستم، دیگه ناراحتی و دلخوری خودم مهم نیست. کمی دور اتاق قدم زدم و سعی می کردم ذهنم رو از انواع فکرهایی که به مغزم خطور می کرد، خالی کنم اما بی فایده بود و هر آن احتمال جدیدی می دادم -نکنه دوباره پدر و برادرش تنها گیرش آورده باشند و... با همین فکرها تا اذان صبح سپری کردم. دیگه رمقی برای نشستن نداشتم. نمازم رو خوندم رو روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دادم. و مدام این سوال بی جواب رو تکرار کردم - الان ماهان کجاست و چکار میکنه؟ اونقدر دنبال حواب برای این سوال گشتم که نفهمیدم کی چشمهام سنگین شد و خوابم برد. با صدای باز و بسته شدن در اتاق چشم باز کردم و با تصور اینکه ماهان برگشته سریع از چا بلند شدم. به دردی که توی کمرم پیچید اهمیتی ندادم. در اتاق رو باز کردم و زینت رو پشت در دیدم -وای ببخشید بیدارتون کردم؟ اومده بودم بهتون سر بزنم، آذر خانم نگرانتون بود. -ماهان نیومده؟ جا خورده از سوالم، چند لحظه نگاهم کرد. کم کم لبش به لبخندی نمایشی باز،شد و با لحن دلجویی گفت -نگران نباشید قربونتون برم. من آقا رو می شناسم هر وقت اعصابش بهم بریزه یکی دو روز میره که تنها باشه بعدش برمیگرده. قبلا هم اینجوری بوده. الانم حتما خواسته تنها باشه یکم آروم بشه. حالا دیروز یکم اعصابش خورد بوده یکم داد و بیداد کرده الان خودش هم ناراحته. نگاهم بین چشمهاش جابجا شد، فقط می خواد به من دلداری بده که این حرفها رو میزنه. با بغض گفتم -مگه تو میدونی چی شده که اینجوری می گی؟ حس کردم کمی دستپاچه شد و گفت -من که نه...نمی دونم. خانم دیشب یه چیزایی تعریف کردند، منم گفتم حتما با هم حرفتون شده. عالم زن و شوهریه دیگه، بحث و بگو مگو هم زیاد داره. بی حرف نگاه ازش گرفتم و به ساعت نگاه کردم. نزدیک ده بود. با لحن گرفته ای گفتم -زندایی کجاست؟ -تو اتاقند، صبحونشون رو خوردند دوباره دراز کشیدند. چیزی نگفتم و دوباره خودش گفت -شما هم بیاید صبحونتون رو بخورید، اینجوری ضعف می کنید. آهی کشیدم و بی حرف به اتاق برگشتم. روی تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم و دوباره شماره ی ماهان رو گرفتم و دوباره خاموش بود!! اگه هدف ماهان اونی باشه که زینت گفت، چه راه بدی رو برای آروم کردن خودش انتخاب کرده. اینجوری فقط داره من رو شکنجه میده! کلافه گوشی رو روی تخت پرت کردم و از جا بلند شدم. صدای صحبت زندایی رو شنیدم و از اتاق بیرون رفتم. الان فقط زندایی میتونه یکم من رو آروم کنه چون فقط اون حال من رو میفهمه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# زینت توی آشپزخونه بود و زندایی کنار اپن نگاهش می کرد -زینت، تو به مردم قول دادی. نمی شه که یه روز بری یه روز نری. اگه کارت رو از دست بدی حقوقت قطع میشه. منم راضی نیستم اینجوری، از دیشب موندی پیش ما دستت درد نکنه، ولی صبح زود باید می رفتی دنبال کار خودت. زینت لبخند به لب جوری می خواست زندایی رو قانع کنه گفت -شما نگران من نباشید، گفتم که زنگ زدم به دوستم گفتم فعلا به جای من بره خونه ی حاج آقا علوی. اصلا از اول هم گفته بودم هر وقت نتونم برم دوستم رو میفرستم جای خودم. زندایی درمونده گفت -آخه اینجوری که نمیشه. بچه هات چی؟ -بچه هام هنوز خونه خواهرم هستند. کار هر روزشونه، وقتی خونه باشند تا از خواب بیدار می شند میرند اونجا. دیگه دیشب که اونجا خوابیدند الانم برم سراغشون می دونم که نمیاند خونه. -والا من چی بگم؟ من که هرچی میگم تو یه جوابی میدی ولی من بفکر کار و زندگی خودتم. نمی خوام یوقت مشکلی برات پیش بیاد -هیچ مشکلی نیست، گفتم که شما نگران نباشید. الان نه شما حال و حوصله ی درستی دارید نه اون دختر بیچاره. من برم کی براتون غذا آماده کنه؟ کی داروهاتون رو بیاره؟ خب دلم آروم نمیگیره، بمونم همینجا بهتره. اگه هم آقا اومد ناراحتی کرد خودم جوابشون رو میدم. زندایی نفس عمیقی کشید و سری تکون داد لحظه ای نگاهش به افتاد و با تاسف نگاهم کرد -سلام عزیزم بیدار شدی؟ جلو رفتم و جوابش رو دادم -سلام، چند دقیقه ای هست بیدارم. دست دراز کرد، جلو تر رفتم و دستش رو گرفتم و کنار صندلیش رو زمین نشستم. -صبحونه خوردی؟ نگاه به زیر انداختم و گفتم -اشتها ندارم. مکثی کرد و با حرص و نگرانی که همزمان توی صداش بود گفت -برمیگرده، این اخلاق مزخرفش هم نتیجه ی تربیت منصوره. ولی من درستش میکنم، کاری میکنم بار اول و آخرش باشه اینجوری زنش رو بیخبر میذاره و میره. نتونستم بغضم رو مهار کنم و با چشمهای پر آب نگاهش کردم. گرهی بین ابروهاش انداخت و با لحن محکمی گفت -پاک کن اشکت رو، گریه واسه چی؟ اگه ماهان همین الان از در اومد تو، نباید اینجوری بیای جلوش. باید بفهمه کارش خیلی اشتباه بوده. حالا یه حرفی شده، یه دلخوری پیش اومده باید تو خونه مشکل رو حل کنه، نه که بذاره بره. با صدای لرزونی گفتم -من نگرانشم زندایی، نکنه اتفاقی... نگاه و لحن زندایی هم پر از نگرانی شد اما سعی می کرد بروز نده چشم بست و سری تکون داد -هیچ اتفاقی نیوفته، بذار برگرده من می دونم و ماهان. زمان می گذشت و تمام روز من هم به دلهره ودلشوره گذشت و خبری از ماهان نبود. دوباره داشت شب به نیمه نزدیک می شد و من همچنان گوش به زنگ اومدنش بودم. کلافه و عصبی از جا بلند شدم. ساکم رو از توی کمد بیرون آوردم و شروع به جمع کردن لباسهام کردم. چند تقه به در خورد و از روی عصبانیت با غیظ جواب دادم -بله؟ در باز شد و زینت با احتیط وارد شد و با تن صدای آرومی گفت -ببخشید، آذر خانم خوابیدند دیدم چراغ اتاقتون روشنه اومدم ببینم... حرفش رو قطع کرد و نگاهش بین ساک و لباسهایی که یکی یکی تا می کردم و داخلش،می گذاشتم رد شد. چند قدم داخل اومد و بالای سرم ایستاد و با تعجب گفت -چکار میکنید خانم؟ با بغض و حرص گفتم -مگه نمی بینی؟ دارم وسایلمرو جمع می کنم همونجا روبروم نشست و گفت -می بینم، ولی...ولی کجا می خواید برید دارید ساک می بندید؟ اشکم رو با آستینم پاک کردم دیگه برام مهم نیست که زینت هم از همه چیز باخبر بشه. لباسن رو با حرص توی ساک جا دادم و گفتم. - همین که هوا روشن بشه میرم. می خوام برگردم شهر خودمون، میرم پیش پدرم.‌ لحنش تغییر کرد و ملتمس گفت -خانم جان...الان شما ناراحتید...حق دارید. ولی...ولی یکم دیگه صبر کنید...آقا برمیگرده... تا این حرف رو زد تیز نگاهش کردم و با گریه گفتم -دیگه مهم نیست، چرا باید منتظر اومدنش باشم؟ با این کارش ثابت کرد همه ی حرفهاش در حد ادعا بوده و من اصلا براش مهم نیستم. من میرم، اونم هر وقت دلش خواست برگرده. زینت که نمی دونست دیگه چی باید بگه، کمی مستاصل نگاهم کرد و آروم از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمام وسایل دور و برم رو بدون اینکه مرتب کنم، با حرص داخل ساک جا دادم و زیپش رو کشیدم و از جا بلند شدم. کنار پنجره ایستادم و نگاهم رو به آسمون تاریک شب دادم. از صبح آسمون ابری بود و حالا قطره های بارون هم با دل من همنوا شده بودند و دونه دونه پشت شیشه ی پنجره خودنمایی می کردند. قطره اشک من هم از چشمهام پایین ریخت و با تمام سوزش قلبم صداش زدم -کجایی ماهان؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نگاه از پنجره ی بارون زده گرفتم و سمت در رفتم. کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو قفل کردم. نمی خواستم دیگه زینت برای دلداریم بیاد. روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم. دیگه حتی دلم گریه هم نمی خواست. من از اینجا میرم و حتی زندایی هم نمی تونه مانعم بشه! چشمهای خسته ام خیلی زود اسیر خواب شد . خودم رو تنها توی محیط غریبی میدیدم، ترسیده بودم و گریه می کردم و هرچی سعی میکردم کمک بطلبم، انگار صدام توی گلوم خفه می شد و صدام به کسی نمی رسید . با حس خفگی و سنگینی سینه ام از خواب پریدم، تمام تنم عرق کرده بود و نفس نفس می زدم. لب تخت نشستم و نفسی تازه کردم. دوباره یاد ماهان افتادم و توی دلم ولوله ای بپا شد. گوشیم رو برداشتم، ساعت روی صفحه اش، دو نیمه شب رو نشون میداد. دوباره بغض به گلوم نشست. میدونم که هنوز گوشیش خاموشه، ولی شاید بعد پیامم رو بخونه صفحه ی پیام ها رو باز کردم و بدون سلام و مقدمه براش نوشتم -چقدر بی رحمی تو. حرفهایی بهم زدی که دلم رو شکست، وقتی هم اعتراض من رو دیدی اینجوری شکنجه ام دادی. قرارمون این بود؟ پیام رو براش فرستادم و به سختی بغضم رو قورت دادم. دنبال کلمات دیگه ای برای ادامه ی پیامم میگشتم که با لرزش گوشیم توی دستم و صدای تک بوق پیامک، لحظه ای مبهوت موندم. نه، اشتباه نمی کنم، پیام از ماهان بود. سریع بازش کردم -نه عزیز دلم، قرارمون این نبود. تمام حرفهام رو بذار پای عصبانیت مردی که فشار زیادی رو تحمل کرده. چند لحظه چشمم روی پیامش قفل بود تا باور کنم بالاخره ماهان جوابم رو داد. صفحه ی پیام رو بستم و خواستم بهش زنگ بزنم اما لحظه ای پشیمون شدم. من با این حجم از بغض نمی تونستم حرف بزنم. اما حرف داشتم... پس همون بهتر که حرفهام رو بنویسم! در حالی که اشک دیدم رو تار کرده بود براش نوشتم -این بی معرفتیت رو پای چی بذارم؟ دو روزه من رو از خودت بی خبر گذاشتی نمی گی چی به من گذشت؟ پیام رو ارسال کردم و هر آن منتظر جوابش بودم، کمی با تاخیر اما بالاخره رسید - رفتنم رو بذار پای شرمندگی مردی که به عشقش وعده ی بهشت داده بود و حالا خودش تو جهنمی گیر کرده که راه پس و پیش نداره. بارش اشکهام بیشتر شد و نوشتم -بهشت ما همین اتاق چند متری بود وقتی کنار هم بودیم. پیامم رو فرستادم و نتونستم حریف دلم بشم و پشت بندش نوشتم - تو الان باید کنار من باشی، من دارم دیوونه میشم. -منم دیگه طاقت دوری از تو رو ندارم، به منم سخت گذشت. صدای هق هقم رو خفه کردم و نوشتم -پس چرا نمیای؟ من دلم تو رو می خواد بی معرفت! -خواستم بیام نشد، الانم اگه در اتاق رو باز کنی می تونم بیام پیشت! سریع اشکم رو پاک کردم تا بهتر بتونم پیامش رو بخونم و ناباور نوشتم -کجایی؟ پیام رو ارسال کردم اما دیگه منتظر جوابش نموندم. گوشی رو پرت کردم و سمت در رفتم و بلافاصله در رو باز کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# توی فضای تاریک هال که به لطف چراغهای ضعیف هالوژن کمی نور داشت چشم چرخوندم و سایه ی مردی رو دیدم که روبروی در اتاق، از روی مبل بلند شد و با قدم های سنگین و تکیده به من نزدیک می شد. اونقدر نزدیک که عطر تنش رو حس می کردم. آروم سر بلند کردم و نگاه خیسم از سینه ی پهن و مردونه اش تا صورتش کشیده شد. توی همون تاریک و روشن فضای سالن، خستگیش کاملا به چشم میومد. درحالی که اشکهام بی صدا می بارید، نگاهم رو به نگاه شرمنده و غصه دارش دوختم. دلتنگی، نگرانی و چندتا حس دیگه رو همزمان با هم تجربه میکردم . دستم رو مشت کردم و به سینه اش کوبیدم در حالی که سعی در کنترل صدام داشتم که زندایی و زینت رو بیدار نکنم، با حرص و گریه گفتم -دلم می خواد اینقدر بزنمت... نتونستم حرفم رو کامل کنم و بقیه ی حرصم رو توی نگاه خیسم ریختم. لبخند تلخی زد و سرش رو کج کرد و مثل پسر بچه های مظلوم نگاهم می کرد و گفت -بزن، هرچی دلت می خواد بزن. اینقدر بزن تا دلت خنک بشه. دوباره با حرص لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم -حیف که زورم بهت نمی رسه با همون لحن گفت -اتفاقا تنها کسی که زورش به من میرسه تویی، خودت خبر نداری! فشار بغضم بیشتر شد و تلاش داشتم صدای هق هقم بالا نره. تا دست جلوی دهانم گرفتم، ماهان حالم رو فهمید و بلافاصله من رو در آغوشش کشید و سرم رو به سینه اش چسبوند. چند بار از روی سرم بوسه گرفت و آروم کنار گوشم لب زد -ببخش عزیزم، هر چی بگی حق داری! چنگی به پیراهنش روی سینه اش زدم و همچنان اشک می ریختم. تو همون حال که دستش رو دورم حلقه کرده بود، من رو داخل اتاق هدایت کرد و در رو بست. به در تکیه داد و با هر دو دستش سرم رو از سینه اش جدا کرد چند بار نگاهش بین چشم هام جابجا شد و گفت -من خیلی شرمندتم، میدونم چی کشیدی... اینبار من نذاشتم حرفش کامل بشه و با گریه گفتم -نمی دونی، اگه می دونستی بخاطر یه حرف اینجوری تنبیهم نمی کردی. لحن و نگاهش پر از شرمندگی شد و گفت -من قصد تنبیه تو رو نداشتم. می خواستم خودم رو تنبیه کنم. مکثی کرد و انگار اون هم با بغضش در جدال بود که به سختی قورت داد و گفت -وقتی اونجوری عصبانی شدم و سرت دادم، دیدم که خیلی ترسیده بودی. مثل همون...مثل همون روزهای اولی که اومدی خونه ی مامان و من هم از راه رسیدم و اونجا دیدمت. اون روز لعنتی که سر راهت رو گرفته بودم و تو خیلی ازم ترسیده بودی. من دوباره تو نگاهت همون ثمین رو دیدم خیلی از خودم بدم اومد. گفتم اگه ثمین مثل اون روز ترسیده، پس حتما همون ماهان رو دیده که اینجوری وحشت کرده. ولی قرار نبود دیگه اینجوری باشه، قرار نبود من بشم ماهان قبل و تو هم مثل قبل از من بترسی. احساس کردم هر کاری کردم بی فایده بوده. احساس کردم هنوز همه چیز مثل قبله و هیچی عوض نشده. اروم آروم نگاهش رو از من گرفت و چشم به پایین دوخت -رفتم تا خودم روتنبیه کنم تا یادم بیاد اون روزهایی که نداشتمت چی کشیدم و برای داشتنت چقدر جنگیدم. من همه چیزم رو دادم تا تو رو داشته باشم، اما وقتی کنارم بودی تموم حواسم رفت به نداشته هام و همه چیز بهم ریخت. رفتم تا یادم بیاد برای چی و برای کی دارم میجنگم و سختی زندگی رو تحمل میکنم. دوباره نگاه پر از تمناش رو به نگاهم دوخت و گفت -دیگه هیچ وقت نمیرم، هیچ وقت تنهات نمیذارم.‌ بهت قول میدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نگاه دلخورم رو ازش گرفتم عقب عقب رفتم و یکی دو قدم ازش فاصله گرفتم. دستی به صورتم کشیدم و با دلخوری گفتم. -هیچ کدوم از اینایی که گفتی دلیل خوبی نیست که دو روز من رو تو این برزخ بذاری. اینقدر که از این کارت دلگیرم، از فریاد و عصبانیتت دلگیر نیستم. دوباره جلو اومد و فاصله مون رو پر کرد. دستش رو به بازوهام گرفت و دوباره نگاهش رو توی چشمهام انداخت -ازم دلگیر باشی حق داری، هر کاری بگی میکنم تا حالت خوب بشه دوباره بغض کرده لب زدم -آخه گوشیت چرا خاموش بود؟ دلت نمی خواست بیای خونه؟ باشه چرا گوشیت رو خاموش کردی که ازت بیخبر بمونم؟ نگاهش درمونده شد و گفت -حالم خیلی بد بود ثمین، این روزها خیلی بهم سخت گذشت. هر چی می دویدم که سر و سامونی به زندگیمون بدم، هیچ فایده ای نداشت. من آدمِ بیکار موندن و نگاه کردن رو دست بقیه نبودم عزیزم. من تا یادم میاد برای خودم برو بیایی داشتم و یه جماعتی زیر دستم بودند. الان خیلی داره بهم سخت میگذره که برم التماس صد نفر رو بکنم که با کمترین حقوق و امکانات به من کار بدند و هر کدوم به یه دلیلی ردم کنند. حالا کنار همه ی این سختی ها، این رو بذار که روزی هزار بار با خودم میگفتم من به ثمین قول بهترین زندگی رو دادم و حالا اینجوری! خیلی داغون بودم، خیلی. با اینکه هنوز ازش ناراحت بودم ولی دلم براش سوخت. حرفهاش درست بود تو این مدت واقعا تحت فشار بود. یه دستش رو پشت کپرم گذاشت و سمت تخت هدایتم گرد -بیا بشین عزیزم مقاومتی نکردم و لب تخت کنارش نشستم. لحظه ای سر بلند کردم و دوباره با نگاه خیره و اخم درهمش مواجه شدم. رد نگاهش رو گرفتم، به ساکی که من برای رفتن آماده کرده بودم می رسید. با دلخوری گفتم -اگه امشب هم نمیومدی، می رفتم با گوشه ی چشم نگاهی کرد و زود نگاه کلافه اش رو ازم گرفت. چنگی لای موهاش زد و نگاهی به اطراف کرد و از جا بلند شد. روبروی پنجره ایستاد و بعد از سکوتی که داشت طولانی میشد گفت -داره بارون میاد، میای بریم بیرون قدم بزنیم؟ متعجب گفتم -الان؟ این وقت شب؟ به سمتم چرخید و لبخند کمرنگی زد -آره الان بریم. من خستم ثمین، تو هم مثل من. بیا برای چند دقیقه هم که شده دور از نگرانی ها و درگیری هامون کنار هم باشیم. بریم بیرون قدم بزنیم. از وقتی اومدیم، فقط بفکر گار و زندگی بودیم. پیشنهاد بدی نبود، حرفش رو با لبخندی تایید کردم و از جا بلند شدم. لباس پوشیده آماده ی رفتن بودم که یاد زندایی افتادم -صبر کن یه یادداشت بنویسم، یوقت زندایی بیداررمیشه می بینه نیستم نگران میشه. دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم -لازم نیست، بیا بریم زود برمی گردیم. مامان هم نگران نمیشه. حرفی نزدم و باهاش همراه شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# چند دقیقه ای در سکوت زیر نم نم بارون قدم زدیم. خلوتیِ اون وقت شب خیابون هم زیبا بود و هم گاهی ترسی به دل آدم می انداخت. ماهان کنارم قدم برمی داست و لحظه ای دستم رو توی دستش گرفت -چرا ساکتی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -چی بگم؟ -نمی دونم، ولی یه حرفی بزن وقتی اینقدر ساکتی احساس میکنم هنوز ناراحتی چیزی نگفتم و به مسیرم ادامه دادم. وقتی سکوتم رو دید، فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد و روبروم ایستاد و مانع از رفتم شد. نگاهش رو به چشمهام دوخت و گفت -پس هنوز ناراحتی! نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و سر به زیر انداختم -ثمین، من که برات توضیح دادم اخمی کردم و شاکی نگاهش کردم -تمام توضیحاتی که دادی توجیه کننده ی یک دقیقه از اون همه ساعتی که من رو بی خبر گذاشتی هم نبود. دو روز رفتی بی خبر! گوشیت رو خاموش کردی! من همش نگرانت بودم که نکنه زبونم لال اتفاقی برات افتاده باشه. مکثی کردم و ادامه دادم -ناراحتم ازت ماهان خیلی هم‌ناراحتم. الان فقط خیالم راحت شده و قلبم آروم گرفته که حالت خوبه و الان کنارم هستی. وگرنه هیچ کدوم از حرفهات توجیهی برای رفتن و نبودنت نبود. نفسش رو سنگین بیرون داد و چنگی لای موهاش کشید و نیم نگاه چپی انداخت. -خیلی خراب بودم ثمین، کار و بدبختی خودم یه طرف تو هم یه کارهایی می کردی که... حرفش رو نا تموم گذاشت کلافه نگاهی به اطراف کرد و سکوت کرد. قدمی جلو گذاشتم و شاکی تر از،قبل گفتم -دقیقا من چکار کردم که تو رو ناراحت کرد؟ هر دو دستش رو توی جیبش کرد و مستقیم نگاهم کرد -یه روز گفتی پول جهیزیم خرج میکنم چون قراره خودت برام بخری گفتم باشه! ولی دیگه بعدش سر کار رفتن و پولی که گفتی سعید بریزه تو کارت من چی بود؟ ما قرار بود با هم زندگیمون رو بسازیم. منم دندم نرم همه تلاشم رو میکنم ولی با این کارهات خواستی به من ثابت کنی که... -صبر کن، صبر کن تو هنوزم داری یک طرفه قضاوت می کنی من هیچ قصدی نداشتم. سر جریان کار کردن که بهت گفتم نرگس دنبال نیرو می گشت به من گفت برم موسسه، منم با تو درمیون گذاشتم تو مخالف بودی دیگه تموم شد. اون پولی هم که سعید ریخت به کارتت بخاطر این بود که من زندایی رو برده بودم حمام همان موقع سعید زنگ زد گفت شماره کارت بده. منم با عجله هرچی گشتم کارتم رو پیدا نکردم، دیدم کارت تو دم دستمه شماره ش رو دادم. فکر نمی کردم بخاطر این موضوع بی اهمیت بخوای اینجوری ناراحتی کنی. کمی نگاهم کرد و دستی پشت گردنش کشید و با تردید گفت -واقعا...همش همین بود؟ -بله، همش همین بود. تو بزرگش کردی نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به من داد و لبخندی زد -خیلی خب، اصلا همش تقصیر من بود خوبه؟ پشت چشمی براش نازک کردم و راه افتادم که صداش رو از پشت سرم شنیدم -ای داد بیداد، تازه خانم ناز کردنش رو شروع کرد. هنوز قسمت سختش مونده. از حرفش خنده ام گرفت ولی به راهم ادامه دادم تا خنده ام رو نبینه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# حدود یک ساعتی راه رفتیم، کم کم دردی توی کمرم حس کردم و داشت بیشتر می شد. -میگم برگردیم خونه؟ من یکم خسته شدم. ماهان ایستاد و نگاهی به آسمون کرد -آره برگردیم، انگار دوباره داره بارون می گیره. بریم تا خیس نشدیم. سر عت قد هامون رو بیشتر کردیم و سمت خونه راه افتادیم. جلوی در رسیدیم و نگاهم به کفشهای زینت افتاد، چرا موقع رفتن حواسم نبود؟ نگران واکنش ماهان شدم، اگه بفهمه زینت این دو روز اینجا بوده. قبلا گفته بود اگه دیگه اینجا بیاد از چشم من می بینه، ممکنه دوباره ناراحت بشه و فکر کنه من ازش خواستم که بیاد. چرخیدم و نگاه نگرانم رو به ماهان دادم. بیخبال کلیدش رو از جیبش بیرون آورد و در رو باز کرد. کنار ایستاد تا من داخل برم و خودش هم پشت سرم اومد. نفس راحتی کشیدم، ظاهرا متوجه حضور زینت نشده بود. یکی دو ساعت دیگه زینت بیدار میشه، خدا کنه اون موقع ماهان خواب باشه تا بتونم زینت رو باخبر کنم و بهش بگم از اینجا بره. هر دو وارد اتاق شدیم و ماهان بلافاصله خودش رو روی تخت رها کرد و خوابید. لباسهات رو عوض نمی کنی؟ خمیازه ی صدا دادی کشید و گفت -نه حال ندارم، تو هم بیا بخواب که خیلی خسته شدیم. داشتم چادر و مانتوم رو آویزون میکردم که درد کمرم بیشتر شد و بی اختیار دست به کمرم گرفتم. -ثمین تو خوبی؟ درمند نگاهش کردم و گفتم -آره، چطور اشاره ای به دستم کرد و گفت -هنوزم کمر درد داری؟ -آره، نمی دونم چرا چند روزه درد میکنه. متاسف گفت -نباید تنهایی مامان رو می بردی حمام، شاید بخاطر اونه لبخندی زدم و گفتم -نه بابا، از قبلش درد می کرد. فکر نکنم چیز مهمی باشه. -فعلا بیا بخواب، اگه بهتر نشدی صبح میریم دکتر. کنارش دراز کشیدم و منتظر بودم خوابش ببره تا به محض بیدار شدن زینت، بهش خبر بدم. بعد از نماز نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. ماهان نبود! سریع از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. زینت توی آشپزخونه بود و زندایی هم همزمان از اتاقش بیرون اومد. ولی اخم داشت و سنگین نگاهم کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# سلامی دادم که با صدای گرفته ای کوتاه جوابم رو داد و نگاهم ازم گرفت و دیگه چیزی نگفت. هنوز نگران ماهانه، باید بهش بگم که برگشته تا از نگرانی در بیاد. به سمتش رفتم وصداش زدم -زندایی، دیشب که شما خواب بودید... همون لحظه صدای چرخش کلید توی در رو شنیدم و در باز شد. نگران، نگاهم بین ماهان که نون به دست واردشد و زینت که هنوز توی آشپزخونه بود جابجا شد. اما انگار نگرانی من بیجا بود. نگرانیم تبدیل به تعجب شد وقتی زینت به ماهان سلام داد و جلو رفت و نون ها رو از دستش گرفت و نگاهش بین هرسه مون چرخید و با لبخند گفت -صبحونه آماده اس، الان چایی میریزم. نگاهم رو به ماهان دادم و انتظار عکس العمل تندی ازش داشتم اما اونم در برخورد با زینت عادی رفتار کرد و چند قدم جلو اومد و با تعلل به مادرش سلامی داد. نگاه چپ زندایی روی پسرش ثابت مونده بود و جوابش رو داد -به به، علیک سلام آقا ماهان مگه بیرون از خونه بهت بد گذشت که بالاخره تصمیم گرفتی بیای خونه؟ ماهان نیم نگاهی به من کرد و سر به زیر دستی پشت گردنش کشید. با لحن پر حرص زندایی دوباره سر بلند کرد -کجا بودی؟ بی حرف نگاهش رو به مادرش دوخته بود که عصبانیت زندایی بیشتر شد -با توام ماهان، دو روز کجا بودی که حالا برگشتی نون تازه آوردی برای ما؟ ماهان کلافه نگاهش رو به اطراف چرخوند و سمت اتاق رفت. زندایی نگاه پر اخمش رو به من داد و با تحکم گفت -من رو ببر تو اتاق! زندایی حق داشت. ولی دلم نمی خواست حالا که ماهان برگشته دوباره ناراحتی پیش بیاد. درمونده نگاهش کردم که نگاه حرص دارش رو از من گرفت و فشاری به چرخهای ویلچرش داد. چاره ای نبود، بلافاصله جلو رفتم و سمت اتاق هدایتش کردم. توی چهارچوب در، نگاهش رو به ماهان داد که لب تخت نشسته بود. -آفرین آقای با غیرت آفرین آقای عاشق. ماهان کلافه سری تکون داد و خواست حرفی بزنه -مامان من... اما صدای زندایی اجازه ی حرف زدن بهش نداد -تو که تحمل سختی کشیدن رو نداشتی بیجا کردی دست دختر مردم رو گرفتی آوردی اینجا که اینجوری زجر کشش کنی. این مشاجره ی بین زندایی و ماهان رو دوست نداشتم. از اتاق بیرون اومدم و روی مبل نشستم. همون لحظه صدای زندایی بالا رفت -کدوم گوری بودی ماهان؟ ماهان رو دیدم که جلو اومد و روبروی مادرش ایستاد، انگار هیچ جوابی برای مادرش نداشت و فقط نگاهش می کرد. - از اول بهت گفته بودم. من به این رفتارها تون عادت دارم. ولی این دختر با یه دنیا امید اومده اینجا. گفته بودم حق نداری کارهایی که از منصور یاد گرفتی رو تو زندگی تکرار کنی. این خود خواهیت این بی قید بودنت این بی خبر رفتن و بی خبر گذاشنت کارهاییه که منصور یادت داده. ماهان قدمی جلو تر اومد و باز خواست چیزی بگه که باز هم زندایی اجازه نداد و تهدید وار و پر حرص گفت -به همون کربلایی که رفتیم قسم، اگه یک بار فقط یک بار دیگه این رفتارهات رو تکرار کنی. دیگه منتظرت نمی مونم. اول این دختر رو می برم تحویل پدرش می دم. بعدم خودم یه طرفی گم و گور میشم که دیگه هیچ وقت نتونی پیدا کنی، الانم تا از دل ثمین در نیوردی حق نداری اسم من رو بیاری، فهمیدی؟ ماهان با اخم سر به زیر انداخت و با صدای گرفته ای گفت -من برای ثمین توضیح دادم، می دونه تو چه شرایطی بودم. زندایی فشاری به صندلیش داد و کمی چرخید. انگار انتظار این حرف رو نداشت که نگاه تیزش رو به من داد و چشم غره ای به من رفت. اونقدر ابهت نگاهش من رو گرفت که بی اختیار از روی مبل بلند شدم و سر به زیر انداختم. -خب دیگه. کارت سخت تر شد جناب ماهان خان. اگه ثمین نمی بخشید و حداقل یکم اذیتت می کرد میگفتم تلافی کرده. ولی حالا فقط کافیه یبار ببینم که ناراحتش کردی. دیگه اونوقت هیچ توضیح و توجیهی ازت قبول نیست. کامل سمت در چرخید و کمی جلو تر اومد. ماهان پشت سرش بود و اینبار چشم غره اش نصیب زینت شد. -خودت بالا سر زن و زندگیت نمی مونی زینت رو میفرستی که مثلا خبر بهت بده؟ حساب این زینت خانم هم بمونه به وقتش می دونم چکار کنم. نگاه متعجبم بین ماهان و زینت جابجا شد. منظور زندایی چی بود؟ ماهان شرمنده نگاهم می کرد و زینت دستپاچه خواست چیزی،بگه -خ...خانم جان... -ثمین من رو برگردون اتاقم. با لحن تحکمی زندایی جلو رفتم که زینت گفت -خانم جان صبحانه حاضره باید صبحانه بخورید بعد داروهاتون رو... -تا وقتی اجازه ندادم هیچ کس حق نداره پاش رو تو اتاق من بذاره. و زندایی با این دستور حرف زینت رو قطع کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ویلچر زندایی رو به اتاق بردم. از فشاری که به ویلچر داده بودم دوباره احساس درد تو ناحیه کمرم رو داشتم. زندایی با همون اخمی که داشت سر چرخوند و گفت -اون در رو ببند! زیر لب چشمی گفتم و کاری که گفته بود رو انجام دادم . صندلیش رو به سمت من چرخوند و نگاهم کرد. تن صداش رو پایین آورد و گفت -حقشه الان یه دادم سر تو بزنم؟ گنگ و مبهوت گفتم -من؟ چرا؟ مگه من چکار کردم؟ با حرصی که سعی در کنترلش داشت گفت -مشکل اینجاس که تو هیچ کاری نکردی. ماهان بعد از دو روز اومده تو هم تا دیدیش همه چیز یادت رفت و ابراز دلتنگی کردی؟ فکر نمی کنی لازمه بخاطر این کار اشتباهش درست و حسابی تنبیه بشه؟ درمونده گفتم -خب خودش می دونه کارش اشتباه بوده قول داد دیگه تکرار نمی کنه. من این دو روز اینقدر نگرانش بودم الان که اومده نمی خوام ناراحتی درست بشه. رنگ نگاهش عوض شد و مهربون نگاهم کرد. چند قدم جلو اومدم و روبروش ایستادم. با تعلل گفتم -ببخشید زندایی...ولی...کاش شما هم جلوی زینت اون حرفها رو بهش نمی زدید. ابروهاش بالا پرید و در حالی که سعی داشت خنده اش رو نشون نده، حق به جانب گفت -خُبه، خُبه. حالا نمی خواد دیگه ایتقدر ازش طرفداری کنی. چشم غره ای رفت و ادامه داد -یه وقت زشت نباشه جلو مادر شوهر اینجوری از شوهرت حمایت میکنی. از حرفش خندیدم و روبروش نشستم. -آخه شما که مادر شوهر نیستید، مامانمید. سرم رو تو آغوشش گرفت و بوسه ای زد -دورت بگردم عزیزم. نگاه غصه دارش رو به نگاهم دوخت و گفت -ماهان اوضاع خوبی نداره، فقط تو میتونی کمکش کنی و پاگیرش کنی به زندگی. با صدای ضربه هایی که به در خورد، زندایی اخمی در هم کشید و نگاه هر دومون سمت در رفت. -مگه نگفتم کسی نیاد اینجا صدای درمونده ی زینت رو از پشت در شنیدم. -خانم جان، من غلط کردم. اصن هرچی شما بگید. تو رو خدا بیاید صبحانتون بخورید بعدش باید دارو بخورید یه وقت زبونم لال حالتون... -زینت صدام رو نمی شنوی یا حرفم رو نمی فهمی؟ با لحن محکم زندایی، دیگه صدایی از،زینت نیومد. چند لحظه اونجا موندم و زندایی دوباره مهربون نگاهم کرد -پاشو برو صبحانت رو بخور عزیزم. -شما چی پس؟ نفس عمیقی کشید و نگاه ازم گرفت -من الان اشتها ندارم، فعلا نمی خوام بیام بیرون. تو پاشو برو. -آخه داروهاتون... لبخند آرامش بخشی زد -داروهامم می خورم، تو نگران نباش باشه ای گفتم و از جا بلند شدم. دست به کمرم گرفتم و خواستم سمت در برم که زندایی صدام زد -ثمین، تو چرا چند روزه کمر درد داری؟ بلافاصله دستم رو انداختم و لبخندی زدم. -نه چیزی نیست، خوبم. کمی نگاهم کرد و چیزی نگفت. از اتاق خارج شدم و سمت آشپزخونه رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماهان پشت به اپن روبروی زینت ایستاده بود و متوجه حضور من نشد. با لحن تند و تن صدای پایینی زینت رو توبیخ می کرد -این همه بهت سفارش کردم یه جوری بیا که کسی متوجه نشه من فرستادمت، اومدی صاف گذاشتی کف دست مامان؟ زینت دستپاچه و درمونده دستهاش رو بهم فشار میداد و جواب داد -نه آقا به جون بچه هام من چیزی نگفتم. فکر کنم دیشب که بهتون زنگ زدم خانم متوجه شده. اخه من فکر کردم خوابند زنگ زدم به شما، انگار بیدار بودند. ماهان انگشت اشاره اش رو تهدید وار جلوی زینت گرفت و خواست حرفی بزنه. خیلی از این کارش ناراحت شده بودم، لبخند تلخی زدم و بدون اینکه نگاهشون کنم جلو رفتم -خوبه این دو روز جواب تلفن تو رو میداد. من که هر بار زنگ می زدم خاموش بود. گفتم و بی اهمیت به هر دوشون سر میز نشستم. صدای نفس سنگین ماهان رو شنیدم . میز رو دور زد و صندلی رو با غیظ کنار کشید و روبروم نشست. استکان چایی رو برداشتم و جرعه خوردم. زینت کمی جلو اومد و درمونده گفت -آقا، من چکار کنم؟ -برو زینت، برو به کارت برس! ماهان کلافه جوابش رو داد و زینت از آشپزخونه بیرون رفت. سعی کردم به روی خودم نیارم و با بی توجهی که احتمالا ماهان رو کلافه تر می کرد، شروع به خوردن صبحانه ام کردم . نگاه ماهان روی من بود و نوچی کرد. درمونده صدام زد -ثمین! جوابی ندادم و مشغول گرفتن لقمه شدم. هر دو دستش رو جلو آورد و دستهام رو گرفت و مانع از کارم شد. -با تو ام ثمین، نگام کن! اخمی کردم و نگاهم رو به میز دوختم. یه دستم رو رها کرد و انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد. نگاه پر از دلخوریم رو به نگاهش دادم. -دیدی داشتی من رو تنبیه می کردی نه خودت رو! تو از من با خبر بودی که خیالت راحت بود من رو بی خبر گذاشتی رفتی دوباره با کلافگی سرش رو تکون داد و گفت -ثمین به جان ماهان، به مرگ ماهان قصدم اذیت کردن تو نبود. فقط میخواستم خودم یکم تنها باشم ولی نگرانتون بودم زینت رو فرستادم که حواسش باشه همین! پوزخند تلخی زدم و گفتم -اگه زینت بهت نگفته بود که من ساک بستم و دارم میرم حالا حالا ها قصد برگشتن نداشتی. -تو چی فکر کردی؟ فکر کردی من رفته بودم تنهایی واسه خودم عشق و حال کنم؟ نه عزیزم، من همین دور و بر بودم. آواره کوچه و خیابون پشت در همین خونه بودم و دلم می خواست زودتر برگردم پیش تو، ولی حالم خراب بود. با حالتی که می خواست راضیم کنه لبخندی زد و گفت -الانم هر کاری تو بگی میکنم تا تنبیه بشم اصلا می خوای برم سر کوه قاف خودمو پرت کنم پایین؟ -لازم نکرده تا کوه قاف بری شما خیلی زنت رو دوست داری بردار ببرش پیش یه دکتر ببین چرا چند روزه کمر درد داره. با صدای زندایی ماهان از جا بلند شد و نگاهی به اون طرف اپن کرد. زندایی از اتاق بیرون اومده بود و بدون اینکه نگاه پر اخمش رو به ماهان بده این رو گفت و رو به زینت کرد -زینت یه لیوان اب بیار من قرصم رو بخورم. زینت با عجله لیوان آبی براش برد و زندایی به اتاقش برگشت. ماهان دوباره سرجاش نشست و نگاهش رو به من داد -تو مگه هنوز درد داری؟ سری بالا انداختم و گفتم -نه چیز مهمی نیست. ابرویی بالا انداخت و گفت -خیلیم مهمه، صبحونت رو بخور پاشو لباس بپوش بریم دکتر. گفت و بی اینکه منتظر جوابی از من باشه از،جا بلند شد و بیرون رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# گرچه از نظر خودم لازم نبود اما به اصرار ماهان و زندایی آماده شدم و با ماهان بیرون رفتیم. تاکسی جلوی ساختمونی توقف کرد و ماهان کرایه رو حساب کرد. -پیاده شو، رسیدیم. با هم وارد ساختمون شدیم و ماهان نگاهی به تابلوهای نصب شده روی دیوار کرد -پیش کدوم دکتر بریم؟ بریم ارتوپد؟ -نه بابا لازم نیست. بریم پیش دکتر عمومی بعدش اگه لازم بود میریم جای دیگه -باشه، پس بریم طبقه اول چند دقیقه ای توی سالن انتظار نشتیم تا بالاخره نوبت من رسید. وارد اتاق پزشک شدیم. خانم جوان خوشرویی که با لبخند جواب سلامم رو داد -سلام عزیزم، بفرمایید اینجا بشینید ببینم مشکلتون چیه؟ روی صندلی نزدیک دکتر نشستم و ماهان هم کنار میز ایستاد. از درد کمرم گفتم و دکتر چند تا سوال کرد و جوابش رو دادم. خودکارش رو برداشت و قبل از نوشتن نگاهش بین من و ماهان جابجا شد -تازه ازدواج کردید؟ -بله. -بچه که ندارید -خیر. سری تکون داد و روی دفترچه ی کوچکی که جلوش بود شروع به نوشتن کرد -با علایمی که شما میگید پیش هر دکتر دیگه که بخوام بفرستمون حتما یا سونو می دند یا عکس برداری از کمرتون. قبلش من یه آزمایش بارداری می نویسم بعد اگه لازم بود ارجاع می دم به همکارام حرف دکتر برم بیشتر خنده دار بود و گفتم -ببخشید خانم دکتر، من هتوز دو ماه هم نشده که عروسی گرفتم. آزمایش بارداری لازم نیست من از خودم مطمئنم لبخندی زد و در حالی که برگه رو مهر و امضا میکرد گفت -منم برای اطمینان بیشتر می نویسم، ضرری که نداره. برگه رو رو به ماهان گرفت و گفت -طبقه ی همکف آزمایشگاه هست، جوابش رو هم زود بهتون می دند، هر وقت جواب رو گرفتید بیاید همینجا تا من ببینم. ماهان با تکون سر حرفش رو تایید کرد و هر دو بیرون رفتیم. نگاهم رو به ماهان دادم و با خنده گفتم -دکتره هم دلش خوشه ها، آزمایش بارداری داده. میگم من مطمئنم، دوباره کار خودش رو می کنه. لحظه ای متوجه کلافگی ماهان شدم و همونجا ایستادم. با تعحب نگاهش کردم و کفتم -ماهان چته تو؟ چنگی لای موهاش کشید و نگاهی به دور و برش کرد. تن صداش رو پایین آورد و گفت -میگم...تو مطمئنی که علایمی نداری؟ -وا، یعنی چی؟ تو نگران چی هستی؟ -هیچی، هیچی ولش کن بیا بریم. با کلافگی حرفم رو قطع کرد و جلوتر از من راه افتاد ومن هم به دنبالش از پله ها پایین رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# جای سوزن روی دستم کمی می سوخت. سر به زیر جاش رو ماساژ میدادم و زیر چشمی حواسم به ماهان بود. روصندلی با فاصله از من نشسته بود و نوک کفشش رو ریتمیک به زمین می زد. هر از گاهی به ساعت مچی توی دستش نگاهی می کرد و نفسش رو سنگین بیرون میداد. کلافگیش کاملا مشخص بود و این حالش دل من رو هم به شور انداخته بود. من با اطمینان اومدم و آزمایش بارداری دادم ولی الان از جوابی که قرار بود بگیرم پر از دلشوره بودم. وضعیت الان من و ماهان اصلا وضعیت مناسبی برای اومدن یه عضو جدید نیست. منم مثل هر دختری که ازدواج می کنه، دلم می خواد یه روزی مادر بشم و بچه هام رو بزرگ کنم ، اما الان نه! با شرایطی،که زندگی ما داره حضور یه بچه ممکنه همه چیز رو سخت تر کنه و فکر می کنم کلافکی ماهان هم به همین خاطر باشه. نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با شنیدن اسمم از ایستگاه پذیرش آزمایشگاه، از جا بلند شدم. ماهان هم همراهم شد و کنار پیشخون ایستادیم و رو به منشی آزمایشگاه گفت -آزمایش خانم مهدوی آماده اس؟ منشی در حالی که برگه ی آزمایش رو توی پاکتش جا می داد سری تکون داد و گفت -بله، الان میدم خدمتتون. من که تو اون موقعیتِ پر از نگرانی سکوت رو ترجیح داده بودم ماهان کمی این پا و اون پا کرد و گفت -ببخشید، میشه...میشه بگید جواب آزمایش چی بود؟ منشی لبخندی زد و نیم نگاهی به ماهان کرد -مثبته، مبارک باشه. لحظه ای نگاه مبهوت من و ماهان با هم برخورد کرد. اینکه تو اون موقعیت احساس خوبی از این جواب بهم دست نداد و بیشتر پر از حس بیچارگی و درموندگی شدم، ناشکری بود؟!! هر چه که بود، حس خوبی نداشتم و دلم‌نمی خواست این خبر رو الان بشنوم و این اتفاق الان بیوفته. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫