#ترفند
یه اقا پسری داریم که بدون کفشاش دووم نمیاره..😜
معمولا کفشارو توی لباسشویی نمیشورم چون هم به لباسشویی و هم به کفش اسیب میرسونه و هم اینکه باعث بیمارهای پوستی میشه ،ولی اینبار به خاطر اقا پسرمون شستمشون تا زودتر خشک بشن..😇✨
اول سطح کفشا رو کامل تمیز کردم تا سنگ ریزه و چیزی نباشه و بعد داخل یک کیسه گذاشتم توی لباسشویی و چند تکه پارچه برای ضربه نخوردن به دیواره لباسشویی انداختم..
بعد از تموم شدن کارم ، سه لیوان سرکه سفید داخل جامایع لباسشویی ریختم تا کامل ضد عفونی بشه ✅
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوثر اخماش توی هم رفت چون کفشش رو نشستم ولی مثل همیشه با بغل کردن و ناز کشیدنش زودی یادش رفت..☺️
این وسط سید حسین اداش رو در میاره🎭😜
بهش نگاه میکنم خندم میگیره..😄
18.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_در_طبیعت 🌴🌿
#آشپـــزی 🍜 ִֶָ🧆 ݁.
عطر دلنشین شمال توی خونه میپیچه وقتی حلوا فومنی روی گاز در حال آماده شدنه! 🌿🍯 این #دسر سنتی گیلانی، با طعم خاصش همیشه یه انتخاب عالی برای پذیراییه. توی این ویدئو طرز تهیه یه #حلوا_فومنی خوشمزه رو براتون اوردم که هم سادهست و هم
خوشمزه🤤
مواد لازم:
• آرد برنج: ۱ پیمانه
• آرد گندم: ۱ پیمانه
• شکر: ۱ پیمانه
• روغن:۳/۴پیمانه
کره:۵۰گرم
• آب: ۱ پیمانه
• گلاب: ۱/۲ پیمانه
• پودر هل: ۱/۲ قاشق چایخوری
• گردوی خردشده: به مقدار لازم
• دارچین: برای تزئین
تقدیم نگاهتون 🌱🌳🌾
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
🎀روزمرگی فاطمه بانو🎀
* 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هفتم صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق معمول نیم ساع
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هشتم
"لیدا"
از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه.
بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون.
من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد توحیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام.
عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست.
اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم.
_ماشالله بزرگ شدی محدثه جان.
باحرص دندونامو بهم فشردم.
_عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین.
ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش.
مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن.
—کارن جانو آوردم.
کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش.
همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره.
بابا منو به کارن معرفی کرد.
_کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا.
دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم.
اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟
نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت.دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد.
آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد.
دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟
موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز.
با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن.
حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید.
دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم.
از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد.
مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن.
اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#ادامه_دارد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و تو تنها معشوقی هستی
که هیچ کس دیگر عاشقت را
رقیب حساب نمیکند …🌱✨
صلی الله علیک یا اباعبدالله ع ❤️
مگه میشه روز #میلاد_امام_حسین
رو با سلام به آقا شروع نکنیم؟ 🌸😇
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
14.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزمرگی 🌈
سلام از اقا پسری که از صب داشت شعر میخوند و بپر بپر میکرد و انرژی میسوزوند ،زود به زود میومد پیشم لقمه براش بگیرم تا تجدید قوا کنه برای ادامه دادن این روند..😅😁
خواهرای گلم عیدتون مبارک...🌸🥰✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذای نذری امروزمون اش رشته ی خوشمزه و لعاب دار هست..😋
کلیپش رو هم گرفتم تا عصر براتون میزارمش..✨☺️
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنگ_تفریح 🛎
موقعیت:
وقتی شوهرم بعد از نیم ساعت تنهایی با بچه ها میفهمه چرا من ....😂😂
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_در_طبیعت 🌴🌿
#آشپـــزی 🍜 ִֶָ🧆 ݁.
݁آش رشته اونم تو این روزهای سرد زمستون خیلی میچسبه ☺️
باجاری های دوستداشتنی گیلانی 😍
تقدیم نگاهتون ⛈🍃🌾🌳🌱
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝