هوا تاریک است. آن دورترها چراغهایی هست که چشمک میزنند. گاهی صدای ماشین میآید؛ اما گُنگ و مبهم. انگار ظلمت پاشیدهاند به تن شهر. ایران که بودم آرزوهای بزرگی داشتم؛ اما حالا یکشبه آرزوهایم عوض شده بودند. قبلاً میخواستم هرچه خوشبختی هست را یکجا فتح کنم؛ اما حالا فقط آرزوی زندهماندن میکردم برای آدمهای این شهر.
سوریه شده بود آفتاب و یخ آرزوهایم را آب میکرد. دیگر حواسم به درس و کلاس و کار و ارتش نبود. دلم میخواست این شهر را بغل میکردم و با خودم به یک جای امن میبردم. سوریه مثل بچهٔ بیمادر، گریه میکرد. دلم میخواست سوریه را به ایران میبردم و میدادمش دستِ مادرِ وطن تا برایش لالایی بخواند!
🖌 زهرا ابراهیمی
#داستان_نویسی
#بُرشی_از_یک_داستان_واقعی
#مدافع_حرم
https://eitaa.com/roznevesht