eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت پنجم سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم. ما زندگی بسیار ساده اما شادی در کنار هم داشتیم. تنها آرزوم فقط زندگی شاد در کنار اسماعیل بود. اما سرنوشت انگار آبستن حوادث تلخی بود که باورش بسیار دور از ذهن می رسید. - بله؟ بفرمایین؟ - خانم احمدی؟ - بله. شما؟ - من از ایستگاه اومدم خدمتتون... دلم ناگهان فرو ریخت. چه اتفاقی افتاده؟ چرا ایستگاه! اسماعیل... - چی شده آقا؟ تو رو خدا بگین. دارم سکته می کنم. - من «یوسف» همکارشون هستم. نگران نباشین فقط تشریف بیارین ایستگاه. مثل اینکه خسته بودن یه کم فشارشون افتاده. - اگه اینطوره پس چرا با ماشین نفرستادینش خونه... - حالا شما بیایید با من بریم ایستگاه... می دانستم آن مرد دروغ می گوید. می دانستم برای اسماعیل اتفاقی افتاده و افتاده بود. بدترین حادثه؛ لوکوموتیو او در میانه راه تهران مشهد از ریل خارج شده و اسماعیل در میانه اتاق لوکوموتیوران که واژگون شده بود، افتاده و پس از خونریزی شدید از هوش رفته بود. وقتی او را به تهران انتقال دادند، تقریبا در کما بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند. نمی توانستم او را در آن شرایط ببینم. او دنیای من و امید من به زندگی بود. او تنها کسی بود که مرا نجات داد. چگونه می توانستم شاهد مرگش باشم. نمی دانم چه وقت به هوش آمدم اما ساعتی نگذشت که خبر فوت اسماعیل را به من دادند. یوسف دوست و همکار اسماعیل اغلب به بهانه مختلف به من سر می زد. همه جا دنبال کار او بود. خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌹🌹🌹🌹 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت ششم/ آخر خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند. نمی دانم چرا تصور می کرد حالا او عهده دار وظایف اسماعیل است. من خودم را در خانه حبس کرده بودم. حاضر نبودم کسی را ببینم. اما یوسف دست بردار نبود. و به بهانه کمک های راه آهن و خودش تا پای خانه هم می آمد. پنج ماه بعد از مرگ اسماعیل رفته رفته همسایه ها که تا دیروز با من دوستی داشتند، از دور و اطرافم فاصله گرفتند. فهمیدم که زن های محل نظر خوشی راجع به من ندارند. به نظر آنها من بیوه زیبایی بودم که حالا در منظر مردان زن دار می توانستم طعمه خوبی باشم. اول فقط نگاههای بد گمان بود. بعد رفته رفته حرف و حدیث های جورواجور. من از خانه کم خارج می شدم مگر برای گرفتن حقوق یا خرید اما باز هم حکایت ها ادامه داشت. به سرم افتاده بود از آن محل بروم اما خاطرات اسماعیل نمی گذاشت. یوسف هم معضلی بود که نمی دانستم با او چه کنم! دست آخر راهنمایی ام کرد که آنجا را موقتا اجاره بدهم و جایی خانه ای اجاره کنم. او بود که برای این کار به من کمک کرد و همین کمک بود که بلاخره اعتماد مرا که تنها و بی کس بودم، پس از یکسال و نیم از مرگ اسماعیل به او جلب کرد. بلاخره با یوسف ازدواج کردم. او می دانست که من هر شب جمعه سر قبر اسماعیل می روم. او اوایل همه کار می کرد تا مرا به خود مطمئن تر کند. بعد از هفت ماه، من از او باردار شدم؛ بر عکس زندگی اول. دلم نمی خواست فرزند من از یوسف باشد، با این که او سعی می کرد جای اسماعیل را در زندگی ام پر کند اما چیزی در وجودم به من می گفت اینها همه اش بازی است و بلاخره وقتی پی به راز او بردم که دیگر دیر شده بود. او مرا مجبور کرد خانه به جا مانده از اسماعیل را که یکسال بعد از ازدواج به نام کرده بود به نامش کنم. اول با حرف و بعد کتک. زشتی و پلیدی روحی یوسف فقط در همین خلاصه نمی شد و رسید روزی که پی به راز تازه اش بردم؛ راز ارتباط او با زنان عجیب و غریب! اگر در خانه بود، چرت می زد و یا فریاد می کشید و مرا به باد کتک می گرفت و بیشتر شب ها به خانه نمی آمد. بچه که به دنیا آمد، من آرزو داشتم هرگز به دنیا نمی آمد. وضع مان بدتر شد. او خانه را فروخته و خرج عیاشی هایش کرده بود. درمانده و مستاصل چند تکه از وسایلم را جمع کردم و با بچه ام از خانه او فرار کردم و به خانه شوکت خانم رفتم. به سختی بیمار بودم. حس می کردم واقعه ای در جریان است. سرفه های پی در پی و تهوع شدید و ... پزشکان پشت سر هم آزمایش های مختلف می کردند و در کمال ناباوری به من خبر دادند به ایدز مبتلا شده ام. روزگار نامردی را خوب در حق من ادا کرد. من که طعمه منجلاب یوسف شده بودم فرزندم را شیرخوارگاه سپردم و خودم بی خبر از خانه شوکت خانم رفتم تا کسی نداند لیلا چگونه مرد و کسی نداند که یوسف چون بختک، با زندگی من و فرزندم چه کرد! 👈 پایان 👉 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 قسمت اول داستان از روزی شروع شد که مارفتیم مهمانی خانه خاله ام من تنها ۱۳ سالم بود اونجا وقتی پسر همسایه خونه خاله رادیدم دلم ریخت یک نه نه صد دل مجذوبش شدم اولین دفعه ام بود چنین حسی داشتم ولی الان فکر میکنم کاش اصلا چنین روزی اونجا نمی رفتم ولی افسوس تنها حسرتش برام مونده اما باغم وحسرت که چیزی درست نمیشه اون روز که سامان پسر همسایه خونه خاله ام رادیدم انگار اون مال من بود خدا اون وبرای من آفریده من سامانونگاه میکردم اون هم نگام میکرد بعد اینکه رفتم داخل خونه وبامادر وبرادر کوچیکم نشستیم بعد نیم ساعت به بهانه بازی کردن با لیلا دختر خالم آمدیم بیرون تو کوچه بازی کنیم لیلا هم نگو ازمن بدبختر نمی دونست من برای چی میرم بیرون داخل کوچه سامان ودیدم که انگار دنیا رابهم دادن به هم نگاه میکردیم من نمی دونستم چی بگم اونم فقط نگاه میکردشکر خدا میکردم که نگاهم میکنه رفتیم داخل خونه آخه مادرم صدام میزد اون روز وفقط نگاهمان درگیر هم بود نزدیک غروب بود که برگشتیم خونه خودمون ولی در دل آرزوداشتم کاش خونه نمیرفتیم اون شب وتا نزدیکهای صبح نخوابیدم فقط داشتم خیال بافی وزندگی برای خودم وسامان میساختم که خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم وراهی مدرسه شدم فکرم فقط شده بود سامان آخه چون اولین بارم بود چنین حسی داشتم نمی دونستم کنترلش کنم چند روز گذشت منم هرروز بهانه خونه خاله را میگرفتم اما مادرم زیاد گوش نمی داد وگذشت وگذشت تا به یک ماه رسید روز ی از مدرسه برمی گشتم خونه که سرراه سامان وبا دوتا از دوستاش دیدم که انگار دنیارا بهم دادن اونم من ودید وخنده ای روی لبش گرفت که داشتم برای اون خندش ازروی سادگی وهوس وبچگی میمردم منم نگاهم به اون بود وبایکی از دوستام راهی خونه بودیم سامان ودوستاش هم پشت سر ما می آمدند میخواست آدرس خونمونو بلد باشه منم هر ۲۰ متر نگاهی به عقب میکردم تا بفهمه که منم میخوام بیاد اون روز وخونه رسیدیم خونه که چی زندان بود برام میخواستم همیشه باسامان باشم ادامه دارد⬅️⬅ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان👈 قسمت دوم اما نمیدانستم همون سامان عشق وهمه کسم میشه روزها گذشت من وسامان فقط به هم نگامیکردیم هیچکدام جرات حرف زدن نداشتیم تا اینکه روزی راهی مدرسه شدم ساعت هفت ونیم می شد که رفتم سرراه سامان ودیدم احساس میکردم تمام زندگیم دست اوبود تا دیدمش هول شدم از شادی دست وپام میلرزید اومد جلو سلام کرد منم جوابش ودادم کاغذی داد دستم وباشرم سرش وانداخت پایین ودورشد منم از تپش قلبم داشتم می مردم از خوشحالی نامه را گذاشتم جیبم وراهم ورفتم تا به یک جای خلوت که ایستگاه اتوبوس بود رسیدم نشستم باخیال راحت نامه را خوندم که توش تمام حرفهای دلم ونوشته بود نامه را دوبار خواندم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گُنجیدم انگار دنیا شده بود من وسامان رسیدم مدرسه درسم تموم شد وراهی خونه شدم به خونه رسیدم فورا رفتم اتاقم نامه را باز کردم وچند بار خوندم چند بار نامه رابوسیدم ونشستم جواب نامه را بنویسم جوابش ونوشتم ویک جا قایمش کردم تا صبح اون شب وخوب یادمه که اصلا آرام وقرار نداشتم در حسرت صبح بودم که خوابم برد روزش از خواب بیدارشدم وبون صبحانه راهی مدرسه شدم که مبادا سامان بیاد ومن نباشم رسیدم همون سر قرار که سامان منتظر بود منم نگاهی به اطراف کردم ورفتم جلو سلام کردم ونامه را دادم دستش وزود رفتم چند روزگذشت با جواب نامه من سامان غیب شد برام جای تعجب بود آخه من تویه نامه نوشته بودم دوستت دارم ولی چرا غیب شد 🤔تا اینکه صبح روز بعدش سامان ودیدم سلامی کرد وگفتتوخونه مشکلی داشتیم بخاطر این خبری ازم نبود منم سری تکان دادم وگفتم مشکلی نیست پیش میاد ازاون روز به بعد رسما من وسامان دوست شدیم کم کم قرارها نامه ها زنگها رد وبدل میشد تا به دوسال طول کشید من شدم ۱۵ سال سامان شد ۱۹ سال که راهی خدمت سربازی شد ومن وتنها گذاشت تنهای تنها که اون اوایل رفتنش حتی دوروز پشت سرهم غذا هم نمیخوردم حتی مادرمم بوبرده بود که من بی قرارم ولی احتیاط میکردم خودم به مریضی میزدم تا بخوابم وچشم از این دنیای بی سامان بسته باشد تااینکه روزی ......... ادامه دارد⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان👈 قسمت سوم تا اون روز تلفن خونمون زنگ زد گوشی وبرداشتم سامان بود عزیز ترین عزیزی که داشتم گفت که خدمتم وتقسیم شدیم به امید خدا فردا برمیگردم شهرستان برای مرخصی منم داشتم از آمدن سامان از خوشحالی دق میکردم بلند شدم دستی به سرو روم کشیدم که فردا قراره سامان بیاد صبح روز بعدتو راه مدرسه بودم که سامان ودیدم به همدیگه سلام کردیم وگفت امروز مدرسه نرو کمی باهم بگردیم منم ازخدام بود اون روز وازمدرسه بدون اجازه غیبت کردم وتا ظهرباهم بودیم وقتی برگشتم خونه انگار به زندان میرم آخه باید از سامان دور می شدم سامان که چی مثل بت همدیگه رامی پرستیدیم آنقدرشیفته هم بودیم که نگو چند روز گذشت قرارهای من وسامان ادامه داشت تا سامان برگشت سربازی ومنم اون روز راهی مدرسه شدم باهزاردروغ وکلک غیبت یک هفته ایم ودرست کردم ورفتم سرکلاس ولی درکل درسم استراحت وخواب وزندگیم شده بود سامان خیلی دوستش داشتم دوسال سربازی وباهزاردردسر ومشقت گذشت من شدم ۱۷سال سامانم ۲۱ سال اون آقای شده بود برای خودش منم خانمی زیبا وخوب اون روزها یادمه خواستگارزیاد داشتم ولی خانوادم مخالفت میکردند منم خوشحال بودم که من وبه هرکس نمیدن من مال سامانم وبس ... قرارهای دور را دور باسامان داشتیم بهم قول ازدواج دادو منم روقولش حساب کردم چند ماهی گذشت روزی مادر سامان سرزده اومد برای اجازه . خواستگاریم دیگه داشتم سکته میکردم ازخوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم مادرمم بامادرش حرف زد وشمارش و گرفت که بهتون خبر میدم شب که پدرم اومد خونه مادر م موضوع و بهش گفت وشرایط خانواده سامان وشرح داد پدرمم گفت هنوز زوده برای ازدواج ولی بگو بیان تا ببینیم سمیه چی میگه اختیار افتاد دست من وبایک.. بله ...گفتن کارم حل بود .روزبعد مادرم زنگ زد به شماره مادر سامان گوشی وبرداشتن گفتن اشتباست مادرم چند بار گرفت بازم گفتن اشتباست ادامه دارد ⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان قسمت چهارم مادرم اون روز همون شماره را چند بارگرفت اما میگفتن اشتباست ماپسری به اسم سامان نداریم دیگه داشتم سکته میکردم دنیا دور سرم می چرخید ازعصبانیت آرام وقرارنداشتم مادرمم گفت توچرا عصبانی هستی شاید مادرش شماره را اشتباه داده سوادکافی نداشت که .منم فقط نگاش میکردم تا اینکه جرقه ای به کله ام زد که ای کاش اینطور نمیشد بلند شدم راهی خونه خاله ام شدم رسیدم خونشون نرفتم داخل مستقیم در خونه سامان وزدم آخه نمیدونم یادتون باشه یانه. گفتم سامان همسایه خاله ام اینا بودن رفتم در زدم دختری جواب داد منم گفتم یک لحظه تشریف بیارید بیرون اونم آمدن جلو در گفتم اینجا خونه سامانه . اونم گفت نه ما سامان نداریم گفتم حتما ازاینجا رفتن دختره گفت کی ازاینجا رفته گفتم خونه سامان اونم باتمسخر گفت تا یادم باشه ۲۷ساله اینجا خونه ماست منم گفتم پس چطور سامان ونمیشناسی اون هم قسم خورد که ما سامان نداریم دوتا برادردارم که یکشون محسنه ویکی شونم علیرضا منم گفتم ببخشید اشتباه اومدم ازاونجا دور شدم ورفتم ولی وسط راه پشیمان شدم و دوباره برگشتم ودرو زدم اینبار زنی جواب داد بازم اونو کشیدم بیرون گفتم سامان کواونم باتعجب گفت دختر خانم ما سامان نداریم واسه چی میخوای. منم گفتم باهم همکلا سی هستیم به دروغگفتم اومدم برای جزوه کتابها م که امانتی بهش دادم اون خانم گفت ما همچین پسری نداریم دوتا داریم یکیشون تازه ازسربازی برگشته که درس نمیخونه یکیشونم کلاس دوم راهنمایی درس میخونه منم گفتم پس اون پسره که سربازه اسمش چیه اونم گفت محسن ومیگی اون که تازه ازسربازی اومده درس نمیخونه من گفتم اسمش محسنه اونم گفت ادامه دادارد⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان👈 قسمت پنجم‌ وپایانی ......... من گفتم‌ اسمش محسنه؟اونم گفت آره. داشتم شاخ درمیاوردم گفتم خانم اون سامانه نه محسن خنده ای کرد وگفت من بچه های خودمو نمی شناسم اون لحظه انگار از ده طبقه پرتم کردن یک لحظه به کله ام زد عکسی که سامان بهم داده بود از کیفم درآوردم وگفتم خانم این پسره سامان ومیگم زنه تا عکس ودید خشک شد گفت این محسنه نه سامان گفتم مادرش کیه گفت منم دیگه داشتم سکته میکردم معلوم شدکه بهم دروغ گفته مثل مجسمه به زنه خیره شده بودم دوبار سه بار صدام زد منم جواب دادم گفتم ببخشید سرم وانداختم ورفتم هرچی صدام زد جواب ندادم تا به خونه رسیدم معلوم شدکسی که ۴سال من صداش میکردم سامان اسمش محسن بوده به خونه رسیدم گیج بودم رفتم اتاقم دروبستم ویک ساعت گریه کردم انگارتمام اعضای خانوادم واز دست داده بودم زمان گذشت دوسه روزی سپری شد که هرثانیه برام ازمرگ هم بدتر بود تا اینکه روزی تلفن خونمون زنگ خورد گوشی وبرداشتم سامان بود با خنده سلامی بهم کرد وگفت چرا رفتی در خونمون با چه اجازه ای منم گفتم توچرا دروغ گفتی اونم با کنایه گفت من دروغ نگفتم باهم بودیم قول دادم بیام خواستگاریت که اومدم مادرم تورا نپسندید گفتم اون زنه که اومد مادرت نبود من مادرت ودیدم اونم انگارنه انگار گفت خودم میدونم اون زن باپول نقش مادرم وبرام بازی کردمن نه قصد ازدواج باتورا داشتم نه هیچی چون من قسم خورده دختر خاله تم نگو اون چهارسال مسخره دست سامان تقلبی ودختر خاله م شده بودم بعد باخنده گفت درهرصورت من شَرط بسته بودم بالیلا که باتو باشم اونم الان برنده شدم دیگه مزاحمم نشو منم گیج بودم باورم نمی شد چهارسال ازبهترین روزهای زندگیم وصرف یک عشق مسخره شرط بندی طلف کردم دراون روزها ضربه ای سنگین بهم وارد شد دیگه همه چیز برام دروغ بود همش سیاه وحیله وکلک بود من روزگارم وباختم برای یک نگاه یک هوس زودگذر خودم وآبرومو داده بودم دست یک پست عوضی که بهش فرمان میداد حسرت خیلی چیزها رودلم هست اون قرارهای کثیف که من باهاش صادق بودم اما اون با اون حرفهاش من خام خودش کرده بود الانم واسه این سرگذشت خودم ونوشتم تا درس عبرتی برای دختران ساده دل یا پسران جوان امروزی بشه این وبدونند یک دوستت دارم ساده گفتن یا تو عشقمی وزندگیمی برای انسان آینده نیست همش پوچ وبیهوده است ما باخیالات همدیگه بازی میکنیم بعداهم شنیدم از لیلا هم جداشده اونم مسخره دستش بود .ما فقط بخاطر هوس دروغ میگیم میدونم الان بهم مسخره میکنید این داستان ومی خونید ولی باور کنید هیچکس در این دنیا یک رونیست همه نقاب زده اند برای منفعت خودش برای تخلیه احساسات زودگذرش من که شکست خوردم ولی 🍒 شما جوانان مواظب باشید شاید روزی شکل شکست شما فرق کند اما درهر صورت شکست همون داغون شدنه فرقی ندارد الانم باوجود گذشت چند سال هنوز جای اون دروغها درزندگیم دیده میشه من که شکست خوردم ولی شما راقسم میدم مواظب خودتون باشید .... ...🍒 پایان ====================== رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره: 21 🧡نام رمان: پسر بسیجی دختر قرتی 💛نام نویسنده: آذر الوند 💚ژانر: عاشقانه_مذهبی 💙تعداد قسمت:239 💜با ما همراه باشید😇 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
بسم الله الرحمن الرحیم وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُون وماهوَاِلّا ذِکرلِلعالَمیِن 🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 شنل بافت مادر بزرگ رو دورم پیچیدم می خوآستم سردی که تک تک سلولهای بدنم رو در بند گرفته از بین ببرم ولی دریغ از ذره ای گرما همش سرما بود . بازم مثل همیشه از خودم پرسیدم چرا؟ واقعا چرا؟بعد از گذشت این همه سال بازهم این سرمای لعنتی باید نفسم رو بگیره؟ با حسرت به برگهای زرد شده ی باغ عزیز خیره شدم هنوز اوایل پاییزه هنوز اونقدرها هم سرد نشده پس چرا من سردمه؟ با انگشت قطره اشکی که از چشمم جاری شد رو گرفتم آه دریای بیچاره تو وسط تابستون هم به اون اتفاق لعنتی فکر کنی از سرما می لرزی از سر درماندگی با بغض دادی کشیدم : -لعنتی،لعنتی تو من رو نابود کردی دلم برای خودم تنگ شده لعنت بهت لعنت به ناجوانمردیت با صدای دادم عزیز سراسیمه وارد اتاق شد دریا مادر چی شده عزیزم چرا داد میکشی؟ دلم برای پیرزن بیچاره سوخت تا کی می خواست این دیونه بازی های من رو تحمل کنه؟ چیزی نیست عزیز فقط دلم گرفته قربونت برم نگاه نگرآنش روبهم دوخت: بازم دریا ؟بازم به گذشته فکر کردی؟ عزیزم ،عزیز برات بمیره بیا و بگذر از این عذابی که به خودت میدی مادر بیا فراموشش کن چرا خودت رو نابود می کنی؟ نمی تونم عزیز من لعنتی هنوز دوسش دارم نویسنده:آذر الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 جلوی پاهاش زانو زدم در حالی که هق میزدم گفتم : الان چکار کنم عزیز؟ الان چکار کنم؟ کنارم نشست و بغلم کرد در حالی که موهام رو نوازش می کرد گفت: -دخترم تو باید بتونی فراموشش کنی ، تو حتی خبر نداری اون کجاست از این گذشته اون تو رو پس زده میفهمی دخترم تو باید با واقعیت کنار بیای، عزیزم به فکر مادرت باش اون بجز تو کسی رو نداره، مادرت داره از غم تو داغون میشه بیا و بگذر از این بالی که افتاده به جونت -کاش می تونستم عزیز کاش می شد، کاش می شد، نمیدونم چرا نمیشه؟ -مادر تو نمیخوای وگرنه تا الان بعد چند سال باید فراموش می شد -چرا عزیز فکر میکنی من نمیخوام؟ بخدا بیشتر از همه خودم میخوام این دل لعنتی رو آروم کنم پس به خودت فرصت بده چرا نمیخوای به یکی آز خواستگارات این فرصت رو بدی؟ -نه عزیز نمیشه من دوس ندارم با دل کسی بازی کنم نمیخوام کسی رو برای آرامش دل خودم بازیچه کنم نمیشه -چرا بازیچه جونم تو این حق رو داری که زندگی کنی، نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 باید خانواده تشکیل بدی، به خودت نگاه کردی؟ داری جونیت رو شادابیت رو از دست میدی پس کی میخوای به فکر خودت باشی؟ -نه عزیز من تا این عشق رو فراموش نکنم نمیخوام ازدواج کنم حتی اگه تا آخر عمرم این عشق فراموش نشه -ولی دختر.. بین حرفش پریدم: -ببین عزیز من اگه الان اینجام به این خاطره که از اصرارهای مامان دور باشم اگه شما هم میخواید مثل مامانم اصرار کنید من از اینجا هم میرم این چه حرفیه دخترم؟ منو مادرت فقط نگران تو هستیم میدونم قربونت برم اما من وقت میخوام -بیشتر از هفت سال؟ آره دریا ؟الان هفت سال گذشته -خواهش می کنم عزیز من نمیتونم بازم وقت میخوام آهی از تهه دل کشید و بوسه ای روی موهام نشوند : -باشه دخترکم باشه عزیزکم از بغلش بیرون اومدم و محض دلخوشیش لبخندی زدم : -قربون عزیز مهربون خودم بشم خدانکنه عزیزم ،پاشو بیا بریم چای گذاشتم بریم یه چای بخوریم از بس تنها می شینی به این درو دیوار زل میزنی دیونه شدی -وا یعنی من دیونه ام ؟ -والا کم نه -عزیزززز خندید و از اتاق بیرون رفت  نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂   البته  درست می گفت من واقعا دیونه بودم خیلی هم دیونه بودم که به خاطر یه عشق یکطرفه و نافرجام خون به دل مادرم و این پیرزن بیچاره کردم از سر درماندگی نگاهی به آسمان کردم و نالیدم : -خدایا کمکم کن حالا که نمیشه،حالا که این عشق راهی به رسیدن نداره حداقل فراموش کنم خواهش میکنم خودم رو جم وجور کردم و طبقه پایین رفتم: بازم از اون چای های خوشمزه با طعم هل به خاطر من درست کرده بود چقدر به فکر من بود چقدر برام عزیز بود اگه عزیز و مامان هم نبودن قطعا تا الان پوسیده بودم خدارو شکر که هستن با صدای عزیز به خودم آومدم: -دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست دخترم -عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه ،راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم یه سفر برم مشهد با اجازتون -جدی؟ مادرت درجریانه؟ -آره ازش خواستم با هم بریم ولی نمیتونه بیاد،شما بیا عزیز بیا با هم بریم لبخندی به روم زد: -خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری -اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم -نه دخترم برو این یک هفته رو برو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه -باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم - کی میری ان شاءالله نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂   نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم که صدای عزیز متوقفم کرد: -کجا بازم میخوای بری بشینی گوشه اتاق -نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم -برو مادر یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم با آژانس هواپیمایی تماس گرفتم خدارو شکر برای فرداشب بلیط اوکی شد . بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه موندم تا چادرم رو مرتب کنم به عکس خودم توی آینه خیره شدم به چشمای سیاه درشتی که دیگه برقی در اون نبود، شاید اصلا حس زندگی در اون نبود -آه بیخیال دریا از همین الان شروع کن به چیزای بد فکر نکنی با یه خداحافظی سرسری از عزیز سوار ماشین شدم و از باغ خارج شدم، بازم محمد پسر همسایه دم در بود و با حسرت به من نگاه می کرد یه پوزخند به دنیا زدم چه دنیای مزخرفی او عاشق من و من عاشق دیگری چه غم انگیز بود حال و روز آدما ،بازم یه بیخیالی به خودم گفتم و از کوچه گذشتم تقریبا چند ساعتی برای خرید وقتم گرفته شد ولی خداروشکر همه وسیله های مورد نیازم رو تهیه کردم هوا تاریک بود که به خونه برگشتم: نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام عزیز من اومدم کجای؟ -سلام عزیزم اشپزخونه ام گونش رو بوسیدم و گفتم: -به به چه بوی راه انداختی، عزیز بازم که شرمنده کردی ،صبر میکردی خودم بیام غذا درست کنم -تو خسته ای دخترم منم کاری نکردم که برو فدات شم لباس عوض کن بیا که شام آماده آست -چشم عزیز من نمازم بخونم یه زنگم به مامان بزنم بگم فردا میرم که صبح از بیمارستان بیاد اینجا ببینمش -باشه دخترم بعد از اینکه نمازم رو خوندم و به مامان زنگ زدم با عزیز مشغول خوردن شام شدم، ولی مثل همیشه که اشتهای برای غذا خوردن نداشتم خیلی کم تونستم بخورم، بازم نگاه غمگین عزیز روی صورتم نشست: نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یعنی میشه دریا بازم مثل قبل بگی بخندی با اشتها غذابخوری من لذت ببرم از شیطنتات؟ -سعی کردم اشک نشسته تو چشمام نریزه که حالش بدتر بشه ،جوابی دادم که خودمم باور نداشتم: اره عزیز میشه چرا نشه؟ بالاخره با خودم کنار میام -خداکنه عزیزم -نگران نباش عزیز بعد از جمع کردن و شستن ظرفها با گفتن شب بخیری به عزیز راهی اتاقم شدم بلکه چند ساعت بخوابم روح و جسمم هردو خسته بود صبح با صدای مامان بیدار شدم _ دریا مامان بیدار شو نزدیک ظهره غلطی زدم سمت مامان: سلام مامان خسته نباشی کی اومدی؟ گونم رو بوسید و گفت: -صبح زود اومدم دلم نیومد بیدارت کنم امشب میری عزیزم؟ آره مامان وای هیچی هم جمع نکردم -نگران نباش عزیزم خودم کمکت میکنم پاشو فعلا چیزی بخور ضعف نکنی -نه مامان چیزی نمونده تا ناهار یه دفعه ناهار میخورم -باشه عزیزم پس آبی به صورتت بزن و بیا تا وسایلت رو جمع کنیم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از بستن چمدونم به همراه مامان پیش عزیز رفتیم ،بازم مشغول آشپزی بود، این عزیز خانم عاشق آشپزیه با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذا رو خودش میپزه انصافا هم که دست پختش عالیه _ عزیز بازم که پا آجاقی فدات بشم -خدانکنه دخترم اگه این غذارو هم نپزم که کال باید یه گوشه بمونم اوه مگه بده این حجم بیکاری؟ خوشبحالت منکه عاشق استراحت و بیکاریم -آره جون خودت خوبه سال به سال تو خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چکار میکنی؟ -وا عزیز مثلا خیر سرم دکترم هااااا معلوم نیست چکار میکنم؟ -خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود ؟حالا حتما تو هم باید دکتر می شدی؟ اوه مردم آرزوشونه بچشون دکتر بشه خانواده مارو باش تورو خدا صدای خنده مامان که تا الان به حرفای ما گوش می داد بلند شد و به عزیز گفت: _ مادر من چکار بچم داری خانم دکتر مامانشه بعد هم گونه من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت: -مرسی دریا که منو بابات رو به آرزومون رسوندی جواب بوسش رو با بوسه ای دادم و گفتم: - کمترین کاریه که برا جبران زحماتت انجام دادم مامان -فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی های کم امروز نخوابیدم - وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره پهن میکنم نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از خوردن ناهار مامان برای استراحت به اتاق عزیز رفت ،منم مشغول جمع کردن سفره شدم ،بعد از جمع کردن سفره رفتم کنار عزیز نشستم که مشغول دیدن سریال مورد علاقه ش بود طبق معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چکار کنم و چکار نکنم انگار که نه انگار دوسال توی یه شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد . کم کم داشتم به ساعت پرواز نزدیک می شدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی اوکی بود وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم ، با تقه ای به در وارد اتاق شدم: عه مامان بیداری؟ آره ساعت زنگ گذاشتم -پس زود راه بیفتیم که وقت زیادی تا پرواز نمونده -باشه مادر من آماده ام کاری ندارم ،همه وسایلت رو برداشتی چیزی فراموش نکنی؟ -آره مامان همه رو برداشتم ،تا شما یه چای بخوری من اومدم برای آماده شدن به اتاقم رفتم،چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم می خوآستم از اتاق بیرون برم که نگاهم به تسبیح فیروزه روی میز افتاد ،دوباره دلم لرزید، تنها یادگاری که از عشقم داشتم، یعنی بازم با خودم ببرم؟ مثل این چند سال که به جونم بسته بود مگه نمیخوام برم که آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟ یعنی درسته که این تسبیح رو ببرم و هرلحضه بازم به یادش باشم ؟ بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم نه این تسبیح نمیتونه از من جدا باشه، به جونم بسته است مامان کنار ماشین منتظرم بود نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از خداحافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردیم ،به لطف دیر کردنم زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رو می بستن که رسیدم، یه بوس رو گونه مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت دویدم -اوه ،خداررو شکر به موقع رسیدم از روی بلیط شماره صندلی رو پیدا کردم و نشستم از اونجای که خوشخواب بودم بعداز به پرواز در اومدن هواپیما خیلی زود به خواب رفتم با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم: -خانم....خانم بیدارشو باید کمربندت رو ببندی میخوایم فرود بیایم تمام مسیر رو خواب بودم حتما با خودش میگه آین خوشخواب دیگه کیه ،با خجالت یه تشکر کردم و مشغول بستن کمربند شدم بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت خروجی فروگاه رفتم: -خانم تاکسی نمیخواین؟ به ماشینش نگاه کردم خوبه تاکسی ویژه فرودگاه بود : -چرا آقا لطفا زحمت چمدون رو بکشید -چشم خانم درب عقب رو باز کردم و روی صندی جاگرفتم چند دقیقه بعد راننده هم سوار شد: -کجا برم خانم؟ -یه هتل نزدیک به حرم لطفا -چشم نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ چشم باز می‌کنم، اما ،هنوز همه جا تاریک است. می‌گویم "نکند پارچه ای چیزی روی صورتم افتاده است." به صورتم دست می‌کشم و چشم‌هایم را می‌مالم، نه چیزی که بخواهد مانع از دیدن من شود وجود ندارد. با خود می‌گویم لابد شب شده به حساب من، اما، باید ساعت سه یا چهار بعد از ظهر باشد. روزهای زمستان گرچه کوتاه‌اند بعید است این قدر زود هوا تاریک شود. صدایم را صاف می‌کنم و فریاد می‌زنم "برادرها کجایید؟" اما، صدایی هم نمی شنوم؛ هیچ صدایی، حتی صدای خودم را نمی‌شنوم. یعنی چه بلایی بر سرم آمده، نه چیزی می‌بینم و نه صدایی می‌شنوم. کم کم یادم آمد که دشمن از بالای ارتفاع به ما کمین زد. نمی‌دانم شاید چند ساعت پیش کمین خوردیم. مأموریت ما بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بود. هفت هشت تا قاطر هم مهمات و ملزومات می‌آوردند من و رمضان ته ستون بودیم. همه اش مسخره بازی در می آورد و می‌خندید. توی حال و هوای خودمان بودیم که شروع شد. راستی رمضان کجاست؟.. دستم را روی زمین می‌کشم. زمین یخ زده با تکه پارههای ترکش که هنوز قدری از سنگ و کلوخها گرم ترند، فرش شده. ستونمان را به شخم بستند. کمی آن طرف تر دستم به چکمه های رمضان می‌خورد. خودش است. صدایش می‌کنم اما تکان نمی خورد. دست‌هایم باید جور چشمها و گوش‌هایم را بکشد. چکمه ها را می‌گیرم و بالا می آیم. سر زانو، کمربند و خرمهره‌هایی را که جای گردن قاطرها به کمر خودش بسته بود، لمس می‌کنم. گفت "این خرمهره‌ها نشانه برتری است و قاطرها این را می‌دانند. به گردن یا پیشانی هر کدامشان که ببندم دیگر از من حرف شنوی ندارند." بعد می‌خندید و می‌گفت ناسلامتی من مسئول گروهان قاطریزه هستم. مثل مکانیزه گروهان پیاده قاطریزه. به سروصورت رمضان که می‌رسم پر از خون است و دهانش نیمه باز. انگار دارد به این افکار من می‌خندد. خودش هم می‌گفت با خنده مردن مثل لبخند در عکس یادگاری است. حالا با خنده که نه با قهقهه شهید شده بود. از همان ته ستون دست به کار می‌شوم و یک یک همۀ جنازه ها را وارسی می‌کنم. این یکی که بوی عطر می‌دهد باید علی گازئیل باشد؛ از بس که عطر گازئیلی به خودش می‌زد هنوز هم بوی همان عطرها را می‌دهد و بفهمی نفهمی سرم از درد، تیر می‌کشد. تکانش می‌دهم اما هیچ پاسخی در کارش نیست. از کنار خرت و پرتهایی که در اطراف ریخته، می‌گذرم و خود را به جنازهٔ بعدی می‌رسانم. این علی را از محاسن صاف یقه ای که تا دکمه آخر بسته شده بود و کمی هم پینه های پیشانی اش شناختم. در دلم گفتم مرد حسابی بیا این هم آخرش آن قدر خالصانه عبادت کردی و سر به سجده‌های طولانی بردی که خدا گلچینت کرد و شهید شدی. بیکار بودی این قدر نور بالا بزنی؟! اما سریع خودم را سرزنش می‌کنم، با خودم می‌گویم "مثل تو زنده بود خوب بود؟ معلوم نیست خوابی یا بیدار. انگار تو را انداخته اند توی یک قوطی و درش را بسته اند؛ بلانسبت، مثل مگس!" از سرزنش کردن خود چیزی عایدم نمی‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
ادامه داستان در کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت دنبال نمائید 👆
🌹🌹 ✍مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود . 🌹وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟ 🌹دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. 🌹وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست! 🌹مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد. ✍شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن. رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af