فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر رویایی سوادکوه ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_یکم
مرصاد نیم ساعت قبل از اتمام کار مهدا ، از خانه بیرون آمد تا وسایلی که خریده بود را به رستوران ببرد ، همین که دست به سمت آسانسور دراز کرد ، همراهش زنگ خورد ، شماره فاطمه بود . عادت نداشت شماره خانمی را با اسم یا حتی فامیل سیو کند و شماره فاطمه را بخاطر گروه خانوادگیشان می شناخت .
ـ سلام فاطمه خانوم
ـ سلام خوبی آقا مرصاد ؟ شرمنده مزاحم شدم میخواستم آدرس رستوران رو بگیرم تا وسایل رو بیام ببرم آماده کنم دیگه هزینه اضافی ندیم .
ـ دست شما دردنکنه ، این جوری شرمنده میشیم .
ـ نه بابا ، دشمنتون شرمنده باشه .
ـ آخه ...
ـ تنها نمیرم آقا هادی که از سرکار اومد باهام میریم
ـ خیلی لطف میکنین پس مائده هم ببرین کمک کنه بهتون من وسایل رو میذارم پیشش .
جز خانواده خودشان فقط فاطمه میدانست مهدا برای به اصطلاح بهداری سپاه استخدام شده است ، برای همین مرصاد صلاح دید این مسئله را یادآوری کند .
ـ فقط فاطمه خانوم ، مهدا داخل آزمایشگاه استادش کار میکنه هاا
ـ بله حواسم هست ، نگران نباش برادر
ـ خیلی ممنونم .
ـ تشکر لازم نیست مهدا خواهرمه ، برو دیگه مزاحمت نشم .
ـ نه خواهش میکنم ، سلام به آقا هادی برسونین .
ـ سلامت باشی ، خدانگهدار .
ـ یاعلی .
دنبال بهانه ای برای چرخاندن مهدا در خیابان بود تا قبل از شروع کلاسش خانه نرود که یاد کار های بسیج دانشگاهش افتاد و به امیرحسین زنگ زد تا با او هماهنگ کند : الو امیر ؟ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون ، بهتری ؟ ظهر خیلی پکر بودی !
ـ نه الان خوبم ،حل شد رفت پی کارش !
ـ خداروشکر ، خواستی بعدا برام تعریف کن دادا
ـ باشه میگم برات ، امیر ؟
ـ جانم ؟
ـ اون بسته هایی که قرار بود واسه بسیج خواهران بخریم ؟
ـ خب ...
ـ من برم با مهدا ، خواهرم ، بخرم ؟
ـ اوه اوه با خواهر اعظم ، خدایی این خواهرت با اینهمه مهربونی که داره واسه پسرای دانشگاهشون خیلی ترسناکه
ـ نگفتم حرف اضافه بزنی
ـ وای ! اخویمون غیرتی شد ، مگه ندیدی اون روز تو دفتر گفت تو هم مثل مرصاد
ـ میخواست آدم حسابت کنه چقدر بدبختی تو ؟!
ـ من خودم خواهر دارم میفهمم حرفش عاطفی بود برخلاف تو خیلی خوبه
ـ باشه بابا اصلا آبجی ما خواهر تو باشه ، خوبه امیر پنج ساله ؟
ـ آره خوبه ، راضیم .
ـ بچه پرو ! امیر از اون گذشته من حوصله دختر عمت ندارم خواستین بخرین ملوک السلطنه باشه من نمیام
ــ منم حوصله ی *ندا* رو ندارم ولی اون مثل خواهرت نیست فهمید سرش کلاه گذاشتیم پاچه میگیره
ـ من نمیدونم ؛ با این بهشتم نمیرم
ـ خب حالا توام دیگه ، راستی مرصی ؟
ـ مرصیو .....
ـ باشه آروم باش ، جلو محمدحسین بهش میگم دیگه صداش قطع میشه !!
ـ چرا ؟
ـ خواستگار داداشمه ، مگه خبر نداری ؟
مرصاد خندید و گفت : زشته پشت دختر مردم حرف نزن .
ـ باشه استاد ، خب برو داداشت حلش میکنه غصه نخور
ـ وظیفه اته ، یاعلی
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_دوم
جلوی در پادگان ایستاد و نظاره گر نظامیانی شد که با دست و روبوسی خداحافظی میکردند بین برخی نه تنها رقابت کاری دیده نمیشد بلکه فقط رفاقت بود و رفاقت .
بالاخره خواهرش با همان سر افتاده و قدم های استوار همیشگیش آمد و چه در ذهن این دختر جوان میگذشت و مرصاد از آن بی خبر بود ماجرا هایی که زندگیشان را در مسیر جدیدی قرار می داد ؛ همه ی آنچه پنهان مانده بود را آشکار می کرد و افرادی را به پازل زندگیشان اضافه کرد .
ـ سلام ، جناب سروان !
خسته گفت : سلام ، داداش . من ستوانم ! سروان کجا بود؟!
ـ سروانم میشی غصه نخور آبجی جان .
ـ غصه چیه دیگه.... ؟! و خمیازه ای کشید که مرصاد گفت :
چیه خوابت میاد ؟
ـ آره خیلی ، دیشب نتونستم بخوابم کاش میشد این جلسه نرم . حیف این استادهه گیره
ـ مرده ؟
ـ آره
ـ کیه ؟
ـ پزشکه . به شما ها ربطی نداره !
ـ چیه اسمش ؟ بگو بدم افقیش کنن
مهدا خسته تر از قبل خندید و گفت : چی میگی مرصاد بنده خداا فقط رو تایم کلاسیش حساسه
ـ خب چه خبر ؟
ـ خبر که زیاده ولی خب خیلیاش نمیشه گفت .... وای مرصاد !!!
مرصاد نگران گفت : چیشد ؟ چیزی تو ماشینه ؟
ـ نه ، آقای موسوی !
ـ کدوم موسوی ؟ سید هادی ؟
ـ آره ، اونم همکارمه .
ـ چه شانسی داری تو ... مگه داخل پدافند نبود ؟!
ـ قضیه داره ، وای کلی دعوام کرد تازه میگفت برو استعفا بده روز اولی !!
ـ اوه اوه ، چرا ؟
ـ پرونده ای که براش استخدام شدم ، خیلی کار ساده ای نیست !
ـ سید هادی چیکارست؟
ـ معاون پروژه است .
ـ گاوت پنج قلو زاییده ...
ـ آره ، بدجور وقتی دیدمش میخواستم گریه کنم ، مرصاد با اون لباس نظامی و اخمی که بهم کرد خیلی ترسیدم .
ـ خجالت بکش جناب ستوان ، یه امنیتی که نمیگه ترس
ـ وای مرصاد مخم هنگه فعلا ، بیا حرف نزنیم راجبش
ـ باشه ، خب بریم دنبال کارای من ؟
ـ همون قضیه ؟ واسه بسیج خواهران ؟ دختر عمه امیرحسین مگه مسئول نیست ؟ ناراحت نشه تو انجام بدی ؟
ـ آره ، ولش کن دختره ی ...
ـ اِ مرصاد !!
ـ خب خیلی خودخواهه
ـ ولش کن ، اگه وظیفه اونه دخالت نکنی بهتره
ـ نه با امیر هماهنگ کردم گفت بهش میگه ، بعدشم سلیقه اش خوب نیست ، سلیقه تو جوون پسند تره
ـ باشه ، فقط زیاد طول میکشه ؟! میترسم کارت به نعش کشی بکشه ، امروز فوق ظرفیتم کشیدم ، احتمال سوختن باتریم زیاده
ـ نه ، زیاد طول نمیکشه ، بعدشم میبرمت دانشگاه
ـ باشه ، پس تا میرسیم من یه چرت بزنم
همین را گفت و به دقیقه نکشید خوابش برد ، مرصاد نگاهی به چهره خسته غرق در خوابش کرد و لبخند زد .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_سوم
بعد از اتمام خریدهای بسیج ، مرصاد مهدا را به دانشگاه رساند و خودش برای هماهنگی به رستوران رفت .
مهدا با تنی خسته و چهره ای خواب آلود که بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزد ، به سمت کلاس که ده دقیقه تا شروعش مانده بود راه افتاد ، آنقدر خسته بود که سعی میکرد اتفاقات محل کارش را در ذهنش مختوم کند تا با ذره جانی که برایش باقی مانده روی درسش تمرکز کند .
وارد کلاس شد چند تا از هم کلاسی هایش پراکنده نشسته بودند ، مثل همیشه در ردیف های آخر نشست تا بتواند روی کلاس احاطه داشته باشد و بهتر تمرکز کند .
به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود تصمیم گرفت به چشمش استراحت بدهد تا بتواند تخته ی ابتدای کلاس را از استاد تفکیک کند .
هنوز به ۵ دقیقه نرسیده بود که دستی محکم به پشت گردنش خورد . این حرکت ناگهانی باعث شد تکان تندی بخورد و بسمت زمین شیرجه برود ، سریع خودش را کنترل کرد و صندلی را قبل از افتادن گرفت ، صاف ایستاد و با چشم هایی که از خستگی و کلافگی قرمز شده بودند به فرد خاطی زل زد و با حرص گفت : حســـــــــنا !!
حسنا دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و رفاقتش با مهدا از دفتر بسیج شروع شد .
بعد از اتمام یکی از کلاس هایش برای دیدن مهدا آمده بود که متوجه حالت متفاوت مهدا شد ، نگران گفت : ببخشید معذرت میخوام ، اومدم ببینمت فقط ؛ چیه مهدا حالت خوب نیست ؟
اینقدر بلند این جمله را به زبان آورد که کل کلاسی که تقریبا پر شده بود بسمتشان برگشت .
مهدا از این نگاه های خیره بهم ریخت و با دلخوری به حسنا نگاه کرد که یکی از دختر های کلاس که با مهدا لجبازی و کلکل داشت گفت :
چیه حاج خانوم ؟ کلاس گذاشتی رو سرت ! و با تمسخر ادامه داد ؛ مگه نمیدونی حق الناسه تمرکز مردم بهم بریزی
مهدا : موردی نیست ، عذر میخوام حواستونو از بررسی حوالات اطرافیان پرت کردم .
ثمین : ببین عهد قجری زیاد حرف میزنی ...
ـ شاید زیاد حرف میشنوم .
با غلدری از روی صندلی بلند شد بسمت مهدا رفت و گفت : چته ؟ چه مرگته ؟! چرا پاچه میگیری؟!
مهدا پوزخندی نثارش کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد : بفرمایید خانم ناجی بشینین استاد میان و ممکنه از اخبار زنده جا بمونید ....
ـ به تو چه ؟! تو چی کاره ای ؟ هان ؟ و با پشت دست محکم به مهدا زد که حسنا از بهت درآمد و با ناباوری رو به مهدا گفت : مهدا تو تمومش کن تو که اهل این حرفا نیستی .
مهدا چشمانش را بست و زیر لب شیطان را لعنت کرد و گفت : ببخشید ثمین جان من خسته بودم زیاده روی کردم ، حلال کن .
ـ گمشو بابا ! همتون قاطی دارین الان جو پوریای ولی گرفتی که بگی خیلی خوبی ؟! هان ؟
ـ آره جو پوریای ولی گرفتم که جهل و خشم سوارم نشه!!
ثمین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : فک کردی با این رفتارات بقیه جذبت میشن ؟! دنبال چی هستی ؟ چرا میخوای خاص و متفاوت به نظر برسی ؟! نکنه شوهر میخوای بابا بیا یکی از همین برادرا رو با چادر خر کن برو دیگه ...
ـ برات متاسفم واقعا تمامیت وجود یه زن رو در این میبینی ؟! منتظر ازدواج و دنبال اغفال مردا !!؟ وقتی ما زنا این شکلی همو می بینیم چطور انتظار داریم مردا درک درستی از ما داشته باشن
ـ ببند بابا شما ها برین برا همون حاج آقاهاتون آشپزی و کلفتی کنین ؛ شما ها اصلا چی از خواسته های طبیعی زن میدونین ؟ چی از عشق میدونین ؟! هان ؟
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_چهارم
مهدا خواست جواب این سرکشی های هم کلاسیش را بدهد که حسنا پا به فرار گذاشت و سید مهراد حسینی استاد جوان وارد کلاس شد .
ـ سلام ، عصر همگی بخیر
همه جواب استاد را دادند و استاد شروع به حضور غیاب کرد .
ـ خب قبل از شروع بحث یه نفر بیاد و مطالب جلسه قبل رو در ۵ دقیقه ارائه بده .
همهمه ای در کلاس برپا شد که استاد کلاس را ساکت کرد و گفت :
خب اگر داوطلب نیست کسی که کمترین نمره رو داره صدا میزنم ؛ تا پیداش میکنم اگر کسی میخواد داوطلب بشه بگه
همه میدانستند کمترین نمره احتمالا متعلق به امیر رسولی است کسی که به دلیل ضعف مالی که داشت مجبور بود کار کند و همه او را با تاخیر و غیبت هایی که داشت میشناختند اما غرور و اعتماد بنفس کاذبش به او اجازه نمیداد از کسی کمک بخواهد ؛ همه میدانستند اگر این فرصت را خراب کند قطعا این درس را پاس نخواهد کرد و اخلاق خاصش که از کسی بابت لطفش تشکری نمیکرد باعث شد هیچ کس این فداکاری را نکند .
مهدا جزوه اش را بالا پایین کرد و با اشاره به آن سوالی به رسولی نگاه کرد که او شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت به استاد خیره شد ؛ تا استاد خواست نام فرد مورد نظرش را صدا بزند مهدا با فکر این که خانواده ی او به حضورش نیاز دارند و با تاخیر در اتمام تحصیلش به مشکل میخورند دستش را بلند کرد و با صدایی که از خستگی گرفته بود گفت :
ببخشید استاد ؟
ـ سوال داری ؟
ـ خیر ، من میخواستم مطالب جلسه قبل رو یاددآوری کنم .
ثمین : اسپایدرمن وارد میشود ...
اغلب دانشجویان کلاس خندیدند که استاد گفت : خانم فاتح شما بیش از ظرفیتتون داوطلب شدین ...
ـ اگر لطف بفرمایید اجازه بدین من مطالب امروز رو ارائه بدم مطالعه پیش از کلاسم رو آزمایش میکنم و شما از میزان یادگیری سطح کلاس آگاه میشین
ثمین :.... هههه آگاه ... راز بقاست حتما تو هم آفتاب پرستشی
استاد :
ـ مشکل اینکه که سطح یادگیری شما با سطح یادگیری کلاس مطابقت نداره و شما خانم ناجی ؟ یه بار دیگه بخواید حرف اضافه تر از مباحث کلاس بزنید میتونید برید بیرون و از راه پله پذیرایی کنید .
این بار همه جز ثمین و مهدا خندیدند که ثمین گفت : آخه استاد این خانوم حق ما رو ضایع میکنه دنبال نمره و خود شیرینیه
ـ خب نظرتون چیه شما تشریف بیارید و برای ما توضیح بدید
ثمین به لکنت افتاد و گفت : اِ ...ِ استاد ... چیزه ... من واسه جلسه قبل آمادگی داشتم
ـ مشکلی نیست شما فصل ۴ رو کنفرانس بدین ، خیلی مشتاق بنظر میاید .
ثمین با حالتی که نشان میداد دوست دارد مهدا را بکشد گفت : بله استاد چشم .
ـ خانم فتاح بفرمایید .
مهدا شروع به توضیح کرد و سر ۵ دقیقه مبحث را بست
که ثمین گفت : یه مبحثو جا انداختی خانوم محترم
مهدا : بله ، تدریس مبحث ابتدایی فصل ۳ در قالب ۳ صفحه به زمان تدریس فصل ۴ موکول شده ، ان شاء الله شما جبران میکنید .
استاد لبخندی زد و گفت : بفرمایید ممنون ، توضیحات کامل بود ، ضمنا کسایی که نمره شون پایینه فکر نکنن من متوجه نیستم یا اگه از بقیه سوء استفاده میکنن من متوجه نمیشم ...
مهدا : ببخشید ، اما استاد من خودم خواستم ...
ـ بهتره منو بچه فرض نکنی خانوم فتاح
ـ نه ایـنـ...
ـ خب کافیه مبحث جدید رو شروع میکنم لطفا دقت کنید تا مجبور نباشم چندبار توضیح بدم .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_پنجم
کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد :
خانوم فتاح ؟
مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد
ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه
ـ استاد ممکنه بچه ها...
ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره
ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم .
سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن .
ـ بله ، حتما .
ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته .
مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟
ـ جانم .
ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم .
ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ...
حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود .
ـ الان غیرتی شدی ؟
ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه
ـ حسنااااا
ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟
ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین .
ـ من میخوا...
مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟
ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم .
ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت .
ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟
ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره .
حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت :
الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت
با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته .
ـ بسلامتی .
ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه .
ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه
ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست ..
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_ششم
مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد .
مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟!
ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم .
ـ این چه حرفیه ، مراحمین .
ـ متشکرم .
مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام .
مهدا : باشه .
گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟
ـ باشه بابا .
زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟
ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟
حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد .
ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی
ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان .
ـ باشه چشم الان .
رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش .
ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم .
ـ باشه بیا بریم .
در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_هفتم
مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟
ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل
ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا
ـ متشکرم .
ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید .
با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد .
با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ...
مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت .
همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم .
ـ ممنون فاطمه جان .
تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند .
امیرحسین : مهدا خانوم ؟
ـ بله
ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟!
ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه
ـ چطوری ؟
ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم
همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی
حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟
ـ سید حیدر حسینی
حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر
ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟
ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟
ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش .
مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟
ـ اول بذار کیک بیارم
مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟!
ـ راهنماییت میکنم نگران نباش
کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک
مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن
ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم
حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید
انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت
ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم
ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان
ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین .
بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند .
مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_هشتم
مهدا خسته اما با ذهنی مشغول روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود .
صبح که وارد قسمت کاریش شد ، توانست سید حیدر معروف را ببیند و فهمید قرار است از او خیلی چیز ها بیاموزد ، یاد بگیرد چگونه در عین آشکاری غایب باشد ، در عین توجه به نکات مهم به موارد بیهوده بی توجه باشد ، فدا شدن ، تکنیک و خیلی چیز ها را باید از این غریب آشنا یاد میگرفت . مردی که تفاوت های آشکاری با اطرافیان و شباهت حائض اهمیتی با پدرش داشت . او رئیس کل بود سرداری که هیچ شباهتی به رئسا نداشت و بیشتر شبیه یک فرمانده گروه جوانان بسیجی یا شبیه یک مشاور بود تا شبیه یک فرمانده گردان .
وقتی به گروه تراب پیوست فهمید باید خاکی شدن و خاکی ماندن را یاد بگیرد ، باید لگام اسب سرکش نفس را در دست بگیرد و زندگی جدیدی را آغاز کند ، باید بزرگ شود ، باید اندازه ی لباسی شود که قرار است بر تن کند ، باید خاکساری و غرور این لباس را میشناخت ؛ لباسی که کفن خیلی از جوانان کشورش شده بود .
وقتی به گروه تراب پیوست فهمید مهدای سابق نمیتواند لایق این حرفه باشد باید از سیم خارداری بگذرد که تنش را برای زخم خوردن آماده خواهد کرد ، باید این مهدا فاطمه شود تا بتواند بهترین نقش این منظومه ی عاشقی را بپذیرد و در آن جان بگیرد ...
وقتی سرهنگ صابری یکی از اساتیدش موقعیت و وظایفش را توضیح داد او آماده شد برای فاطمه شدن برای پرواز برای رهایی برای نجات ...
سرهنگ تمام آنچه را باید می دانست گفت و در آخر اضافه کرد ؛ ببین خانم فتاح شما طبق قاعده باید بعد از اتمام دوره ها به کار گرفته میشدین اما الان شرایط متفاوتی بوجود آمده هم لیاقت و استعداد شما هم شرایط بهرنجی که الان همه رو نگران کرده چیزی که ممکنه خیلی برامون گرون تموم بشه !
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_نهم
ـ چه مشکلی اینقدر آشفتگی بوجود آورده ؟
ـ فتنه !
ـ فتنه ؟
ـ فتنه ای که قرار پرده ای بر خیلی اتفاقات بشه ، فتنه ای که ممکنه قلب ایران رو بدره !!
ـ اما پرده بر چه اتفاقاتی ؟
ـ آشکار ترینش فرصت برای ترور ، اختلاص ، مشکلات اقتصادی ، آثار جبران ناپذیر اجتماعی و تغییرات سیاسی ، فتنه یعنی از بین رفتن امنیت و از بین رفتن امنیت یعنی فروپاشی
ـ غیر ممکنه ...
ـ اگه مسلم حجت تنها بمونه اگه بر بام قصر کفر پر بکشه ، غیر ممکن نیست ...
ـ ما قرار نیست اجازه بدیم ، سرهنگ وظیفه ی من چیه ؟! برای چی اینجام ؟!
ـ نباید بذاریم دسته گل های ارزشمند اسلام و انقلاب پرپر شن ، وظیفه شما حفاظت از این دسته گل هاست .
ـ بادیگارد ؟!
ـ چیزی فراتر از این حرف هاست ، بیا بریم بهت بگم چه کاره ایم .
بسمت اتاق گروه رفت و مهدا مطیعانه پشت رئیسش راه افتاد در اتاق را باز کرد و صدای پاچسباندن های حاضرین نشان داد همه منتظر بودند .
مهدا به داخل هدایت شد و اولین چیزی که دید اخم های درهم سید هادی بود که با خشمی آمیخته به تعجب مهدا را نگاه میکرد او هم متعجب بود انتظار نداشت او را در این اتاق ملاقات کند و با توجه به حرف های فاطمه تصور میکرد او را در قسمت پدافند ببیند .
سرهنگ صابری : بشینین ، خانم فتاح !
و به صندلی کنار خودش اشاره کرد ، مهدا جلو رفت و باوقار نشست .
ـ خب اول از هر چیز باید یه شناخت نسبی از هم پیدا کنیم .
به هادی اشاره کرد و گفت : ایشون آقاسید هادی هستن ، معاون پروژه .... ایشون آقا نوید ، مسئول بخش عملیات ... ایشون خانم مظفری ، تکنسین رایانه و بخش اطلاعات عملیات ... ایشون خانم ساجدی هستن مسئول بخش گریم و شناسایی ... ایشون آقا صالح هستن مهندس و آچارفرانسه ... ایشون آقا یاسین هستن از بچه های طراحی عملیات مغز متفکر گروه ما .... وچند نفر دیگر را معرفی کرد در آخر گفت :
ـ این خانم هم ستوان مهدا فاتح هستن دانشجوی داروسازی که قراره پروڗه ای که ما ۲ ساله روش تمرکز کردیم با کمک ایشون عملا کلید بخوره .
رو به چندی از بچه ها تشکر کرد و خواست به کارشان برسند و در اتاق ۷ نفر باقی ماندند ؛ سرهنگ ، سید هادی ، مرضیه (مظفری) ، نوید ، آقا صالح ، یاسین و مهدا .
کسانی که در بخش مرکزی قرار داشتند سرهنگ شروع کرد :
خب بنام خداوند عز و جلال ، بچه ها همون طور که مطمئنم میدونین ولی یادآوری رو واجب میدونم و باید بگم اینجا کار کسی از دیگری برتری نداره و همه باید وظیفه ی خودشونو درست انجام بدن و یک لحظه کاهلی ما یعنی باختن ، باختن جان یک انسان ، باختن امنیت یک جامعه ، باختن اعتقاداتمون ، باختن اسلاممون ، پس جدی و قاطع باشید نیرو با ذهن درگیر نمیخوام غفلت ما یعنی ایجاد یه آشوبی که نمیشه به راحتی جمعش کرد پس اگر کوتاهی کردی لباستو با نامه استعفا میذاری رو میزو میری پی زندگیی که خطای یه چرت ۵ دقیقه ای جون هم وطنت رو بخطر نندازه .
پس هیچ عذری پذیرفته نمیشه نه از جانب خدا ، نه وجدانت ، نه ملتت ، نه من ، نه حاج حیدر هیچ کدوم ...
پس جدی باش ، اگه تا الان بودی از این به بعد بیشتر باش .
و اما وظیفه ی ما ، جدیدا مسائل سیاسی و مشکلات خاورمیانه جنگ همه جانبه فرهنگی بستر نارضایتی ، تحریک و ...
کشور رو برای یه فتنه آماده کرده حالا یا الان یا یک ماه دیگه یا یک سال دیگه....
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_ام
چندین دلیل برای اثبات ادعایش آورد از تصمیمات سیاسی گرفته تا تحرکات مرزی و اتفاقات پنهانی و ...
ـ این انبار باروت منتظر یه جرقه است پس امیدوارم نگذاریم و جرقه این انفجار عظیم نباشیم .
تراب قراره دست شیادان رو از بچه های نخبه ی این کشور دور کنه حالا بعضی از اونا با ما همکاری میکنن بعضی نه ، بعضی فقط به اندازه خودشون خطر دارن بعضی به اندازه ی یک گروه هیچ کدوم بر دیگری اصلح تر و واجب تر نیست فقط بعضی کار ما رو سخت میکنه ... یاسین ؟ پاشو پسر ، توضیحات رو شروع کن .
ـ چشم حاجی
یاسین پسری حدودا ۲۷ ساله بود که از هر نظر توانایی داشت و حظورش برای گروه از الزامات بود کسی که در اوج سختی شرایط ، با آرامشی تحسین برانگیز مشکل را حل میکرد .
ـ بنام خدا .
خب وظیفه ی ترابی ها حفاظت از گروه پزشکی هسته ای هست که در پی ساخت داروهای رادیواکتیو با استفاده از غنی سازی هسته ای هستن و اما اعضای این گروه ....
بعد از معرفی و توضیحاتی از رشته و موقعیت و ... گفت ؛ این افراد با گروه آشکار کنار آمدن و تحت حفاظت ۲۴ ساعته قرار گرفتن ، پس حفاظت گروه ما که بصورت سایه عمل میکنه در قبال آنها ضعیف تره .
یاسین : اما یه آقای خیلی محترم و لاکچری داریم که با هیچ یک از پیشنهادات ما کنار نیومده و کلا اعتقادی به ترور و خطری که تهدیدش میکنه نداره !!
خیلی زیاد خودسره و هیچ جوره نمیتونیم باهاش کنار بیایم و مجبوریم سایه وار ازش محافظت کنیم تا الان هم این کار رو کردیم ولی از این به بعد لازم داریم کسی بیش از نیرو هایی که در قالب های مختلف در کنارش گذاشتیم و اغلب سوخت شدن استفاده کنیم .
کسی که از محیط کاری این آقای متفاوت دور نباشه ، شناخته شده نباشه و در نقش خودش فعالیت کنه
.
.
.
و شما خانم فاتح به همین دلیل انتخاب شدین
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍﺯ ما ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ :
ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ !
میگفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !!
ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ !
ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!
ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟
ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ میگفتیم :
ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!!
ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!!
ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ...
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩی که ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ بودند ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ترحم ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم!
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
پسر با تعجب پرسید: چه چیز را؟!
آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ...
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای...
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!
کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد:
قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد
و قسم بر چشمان همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ...😔
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻨﺎمه ﭘـــــــﺪﺭ
زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ...
ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذرد"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ:
ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذرد"
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#عشقنیست
من زینب ام.. بیست و هشت سالمه.
سال آخر دبیرستان بودم که پدرم بخاطر مشکل قلبی فوت کرد.
من تنها فرزندشون هستم.. مامان همیشه میگه بخاطر نداری راضی به آوردن بچه ی دیگه نشدیم.
بابام یه مغازه ی کوچیک داشت مامانم داد گرایه.. خودشم گاهی میرفت خونه ی مردم کارگری.
دانشگاهم که تموم شد، منم گاهی میرفتم تو خونه ی مردم برای کار.
تا این که صاحب خونه که خانم محترمی بود بهم گفت برم پیش خواهر بزرگش تو خونه اش برای آشپزی.
مثل این که از دست پختم خوشش اومده بود.
خداروشکر اونجا با حقوق عالی موندگار شدم.
از یازده صبح میرفتم تا ده شب اونجا بودم.. گاهی که مهمون شام داشتند تا دوازده مجبور می شدم بمونم.
خودم می رفتم براش خرید، یا با ماشین می بردمش بیرون و خرید.
خانم محترم و اشرافی بود.
تا اون شب که خانم بهم گفت یه نفر خانم رفته خونشون گفته برای امر خیر مزاحم شده و منو برای پسرش خواستگاری کرده.
گفتم آدرس گرفته با پسره برم سرقرار و بیشتر با هم آشنا بشیم.
به مامان جریان رو گفتم و روز بعدش تو کافی شاپ با هم قرار گذاشتیم.
به گفته ی خود پسره تو پاساژ موقع خرید منو دیده و اومده دنبالم تا رسیده به خونه ی نگین خانم.
مغرور بود.. فخر می فروخت و همش موبایل و ساعت میلیونی اشو نشون میداد.
از دو تا مغازه ای که تو پاساژ داشت می گفت که یکی رو داده گرایه و یکی رو خودش می گردونه.
از ماشین چند میلیاردی که تازه عوضش کرده و تا خونه ی چهار صد متریش تو الهیه!
مطمعن شدم که فکر کرده من دختر نگین خانم هستم و اون خونه زندگی و ماشین برای منه!
نفس گرفته و با اخم میون حرفش رفتم و گفتم ببینید آقای محترم، پول داری، خونه و ماشین و مغازه ی میلیاردی داری، نوش جونت برای خودت.. اما من هیچی ندارم، عقده هم ندارم.. شعور دارم، انسانیت دارم که تو این دوره کم تر کسی داره.
من تو اون خونه ای که شما فکر می کنید زندگی نمی کنم، اونجا آشپزی می کنم، حقوق می گیرم.
وضع مالیمم اصلا خوب نیست..
پدرم چند سال پیش فوت کرده و مادرم مثل خودم کارگره که یک لقمه نون حلال در بیاره.
بعد توی یک کاغذ آدرس خونه ی خودمون رو نوشتم و گذاشتم جلوش و گفتم خونه ی ما اینجاست، اگر قصد ازدواج دارید اینجا تشریف بیارید.. و در مقابل چشم های متعجب و اخم هاش بلند شده و از کافی شاپ بیرون زدم.
قصد اون آقا عشق نبود.. پول و ثروت بود، با اون همه داشته، باز عقده ی پول داشت.
#پایان
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسادت
آهنگ متن: همایون شجریان
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،،
.
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش |:
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه:(((
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانهای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
پیرمرد با شرمندگی گفت:
نمی توانم بخرم،
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.
پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانهای برای همسرش خرید.
وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده
و بند ساعت نو برای او گرفته است.
اشک ریزان همدیگر را نگاه می کردند. اشک هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند.........
🌿🌹🌿🌹🌿
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم.
ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺐ ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ.
ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ !
ﻓﺮﺩﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ...!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ
ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻘﺪمه ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
📚 #داستان_کوتاه
💜پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه. پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی.
💜روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است. به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
💜روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفی را میزنی؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.
👌ما چطور؟؟ هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم، بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه آرامش ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_یکم
همین طور که در افکارش غوطه ور بود صدای در اتاق نگاهش را از سقف گرفت و به در داد : بفرمایید
پدرش وارد شد و کنارش روی تخت نشست دست دخترکش را گرفت و گفت : چه خبر نورچشم بابا ؟
ـ سلامتی باباجون
ـ خیلی خسته بنظر میای چشمات خون افتاده ، مگه امروز چقدر کار کردی ؟
ـ بخاطر کم خوابی هم هست .
ـ آنقدر عاشق راه و هدفت هستی که خستت نکنه ؟ در میان راه جانذارتت ؟
ـ نمیدونم بابا ، نمیدونم چقدر برای هدفم راسخم نمیدونم چقدر شایسته و قابلم
حاج مصطفی دست دخترکش را کشید و سرش را روی پایش گذاشت که مهدا معترضانه گفت : بابا اینجوری بده ...
ـ بخواب فدای چشم خستت بشم
نوازشگرانه مو های خوش حالت دخترش را هدف قرار داد و در همین وضعیت گفت : گاهی باید دلت رو بروز کنی ، باید هدفت رو احیا کنی باید از نو بسازی ، گاهی باید دلت رو آب و جارو کنی باید اونچه بوی خدا نمیده از قلبت بیرون کنی این طوری قوی میشی با اراده میشی قوت میگیری بابا ...
ـ حق باشماست ولی من هنوز اندر خم کوچه ی معرفت موندم ، بابا هر چی بیشتر میگذره نگران تر میشم گاهی از نرسیدن از اشتباه میترسم
ـ ترس از گناه و عذابش آدمو میسازه این ترسم برادر مرگه ولی مرگی که عاشق احدی عالم برات رقم میزنه
ـ این مرگ زیباست بابا ولی با قبلش باید چیکار کرد ؟ با دلی که فریب داده ، دلی که فریب خورده ، فریب نفس ، فریب راهی که با جلوه ی خدایی آدمو به گناه میکشه ؟!!
ـ باباجونم وقتی میگی راهی که برای رسیدن به عشق طی میکنی فقط یه راهه یه جاده ، نباید وابسته شی نباید دل ببندی ، اگه حواست به منظره اطراف جاده پرت بشه نمیرسی بابا ، حتی اگه فک کنی و خودت فریب بدی که این چشم دوختن ها برای شناخت راهه !! شناخت راه نباید از مقصد راه جدات کنه ...
ـ سخته بابا ، سخته قدری به دنیا دل ببندی که انگار ابدیه و اینقدر راحت دل بکنی انگار یه سفر کوتاهه * ، سخته بابا از گرفتار شدن میترسم
ـ ترست بجاست بابا ولی کافی نیست ولی نباید میدون بدی به ترسی که فقط سردرگمت کنه ، باید بلندشی بابا همیشه نمیشه نشست و تماشا کرد اگه همیشه تجزیه و تحلیل کنی ، پس کی حرکت کنی ؟!
ـ راکد بودن برکه دل ، شفافیت آب رو از بین میبره ولی برای این پویایی ...
ـ برای این پویایی عشق حق زیاد نیست ؟!
ـ چرا... هست کافیه .
اَلیس الله بِکافٍ عَبْدَه؟! *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* گفتاری از حدیث امام علی (ع) که فرمودند :
برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری.
* ترجمه بخشی از آیه ۳۶ سوره زمر : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟!
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_دوم
وقتی صدای اذان مسجد شهرک به خانه های خفته رسید ، از خواب بیدار شد و اطرافش را نگاهی کرد اثری از پدرش نبود و این نشان میداد که از فرط خستگی متوجه رفتن پدرش نشده است .
پنجره اتاقش را باز کرد ، چشمانش را بست و هوای سحر را به ریه هایش سپرد ، یک لحظه به خودش آمد و فهمید اینجا مشهد و خانه تک واحدیشان نیست از ترس اینکه کسی با سر برهنه او را دیده باشد لرزید ، دختری که نگاهش را به تیغ تیز گناه نمی سپرد از دیده شدن در مقابل نامحرم با آن وضعیت بیم داشت .
پرده را کمی کنار زد تا مطمئن شود کسی او را ندیده است . همان لحظه چراغ یکی از اتاق های واحد خانواده حسینی روشن شد و شخصی پنجره را باز کرد و از هوای بیرون نفس کشید ، می دانست اتاق حسنا نیست برای همین کمی دقیق شد و فهمید شخصی که پنجره را باز کرده آقای متفاوت است . حرف های یاسین در ذهنش تداعی شد.
- 27 سالشه در مناطق جنگی به دنیا اومده چون خانواده اش اونجا زندگی میکردن ، پدرش که سید حیدر هستن و همه می شناسیم شون ، مادرشون پرستار بودن و بخاطر جانبازی که داشتن زود بازنشسته شدن و دختر یکی از بنام ترین افراد کاشان هستن که از قدیم الایام جواهر فروشی داشتن و مادر ایشون با برادرش که شوهر خواهر شوهرش هم میشه در سهم شریک هستن این طلا فروشی چندتا شعبه داره که این آقا پسر در شعبه تهران معاون بود ، دو تا برادر داره محمدرضا مدیر شعبه تهرانه و با دختر داییش همون شریک مادرش ازدواج کرده یه خواهر به اسم حسنا که پزشکی می خونه و امیرحسین که دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان .
دکتری از دانشگاه صنعتی شریف ، مهندسی هسته ای خونده گرایش پرتو پزشکی ، الان داره برای تز دکتری آماده میشه و دانشکده شما برای کمک بهش درخواست داده و قراره چند کلاس در رشته دارو سازی شرکت کنه ، با یه گروه داخل تهران کار میکنن و اینجا داخل یه آزمایشگاه درگیر تحقیقاته که قراره سجاد فاتح ، هم بهشون کمک کنه . یک هفته هست اومده و قراره تا پایان دوره درخواستی بمونه ...
این آقا خیلی دنبال دردسر میگرده و خیلی خودشو تو خطر میاندازه . ظاهرش معمولی ، شیک و مرتبه اما اعتقادات خیلی محکمی داره یکم بد اخلاق و جدیه و......
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_سوم
سه روز از رفتن به محل کارش می گذشت و همچنان سید هادی قصد نداشت روی خوش نشان دهد میخواست به مهدا بفهماند در چه شرایطی است و چه شغلی را انتخاب کرده پس روی کمک هیچ کس حساب نکند .
هر وقت فاطمه از مهدا صحبت میکرد با بی توجهی تظاهری سید هادی مواجه میشد ، آن روز برای آخرین بار تصمیم گرفت از همه چیز سر دربیاورد . صبح قرار بود دانشگاه برود و مهدا هم کلاس داشت برای همین گفت :
هادی ؟
ـ جانم
ـ مهدا هم کلاس داره بگم بهش میرسونیمش ؟
ـ راهمون دور میشه
ـ هادی ؟ تو که این حرفا نمیزدی !
ـ اداره کار دارم نمیخوام دیر برسم !!
ــ چرا این چند وقته این جوری شدی ؟ تو که مهدا رو از خواهر نداشتت بیشتر دوست داشتی یادت رفته اولین بار راجب مشکل من و بچه دار نشدنم فقط به مهدا گفتی ؟ چیشده که این خواهر از چشمت افتاده نکنه کاری کرده و ما خبر نداریم !
ـ نه این طوری نیست ، حرف درنیار فاطمه ...
ـ واقعیته تا اسم مهدا رو میارم همچین میرغضب میشی انگار قتل کرده !!
ـ فاطمه جان ، مهدا همون خواهریه که تنها محرم اسرار زندگی ماست نگاه منم بهش تغییر نکرده و ..
ـ چرا تغییر کرده مثلا الان که میگم برسونیمش چرا نه میاری ؟
ـ خب اون همیشه با مرصاد و امیرحسین و خواهرش میرن دانشگاه الان ما بخوایم برسونیمش اونا رو کی برسونه؟!
ـ خیلی بهانه بچگانه ای بود بگو از مهدایی که بزرگترین لطفو بهمون کرده و هر هفته برا ما وقت میذاره میاد دکتر و نمیذاره کسی بگه فاطمه چرا بچه نمیارین ؟ بچه نمی خواین ؟ دیر میشه ها ؟ بدت اومده !!
با اشک کفششو برداشت و در همین حین گفت : آره رفتارت عوض شده هادی ، نکنه خسته شدی ؟ آره ؟ خسته شدی از زنی که نمی تونه یه بچه رو بیشتر از سه ماه نگه داره ؟؟
امید ما به زندگی مشترک با بچه ، مهداست و تو الان این جوری میکنی ینی نمی خوای ادامه بدی ؟
و با هق هق روی زمین نشست و گریه کرد ، هادی میدانست این اشک بخاطر رفتارش با مهدا نیست و فاطمه اش دلگیر است نمی دانست از چه ، ولی انگار میخواست مثل یک سال پیش بعد از سقطی که به همه گفته بودند سفر هستند و هیچ کس از آمدن و رفتن آن بچه خبر نداشت جز ؛ مهدا ، حرف جدایی بزند.
کنار فاطمه نشست و سرش را بالا آورد و در چشم اشکیش زل زد و گفت : فاطمه کسی دوباره چیزی گفته ؟ از وقتی رفتیم دیدن بچه محمدرضا بهم ریختی ، خاله ام چیزی بهت گفت ؟ آره ؟ نازنین چیزی گفته یا بازم ندا نطق کرده ؟! از اینکه محمدرضا زود تر از ما بچه دار شدن ناراحتی ؟
سکوتش را که دید فهمید حرف های خنجر مانند اهالی آن خانه به قلب همسرش فرو رفته است .
فاطمه فقط اشک میریخت .
ـ فدای اون اشکات بشم من ، کی گفته من خسته شدم ؟
من و خستگی از خودم ؟ از جون خودم ؟ مگه کسی از نفس کشیدن خسته میشه ؟ هان ؟ مگه قراره همه بچه خودشونو بزرگ کنن ؟ شاید تقدیر ما هم همینه شاید یه بچه ی تنها و بی کس تو این دنیا انتظار ما رو میکشه تا ما پدر و مادرش بشیم هان ؟
با این حرف سید هادی اشک های فاطمه بیشتر شد و میان هق هق گفت : نه هادی ، ما بچه خودمونو بزرگ میکنیم .... مگه ما چند سالمونه .... من تازه ۲۳ سالمه .... ما فرصت داریم
سید هادی با قلبی که از غم همسرش آتش گرفته بود دست برد کفش را از دستش گرفت و سرش را در آغوش کشید ، کمرش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد : معلومه فرصت داریم ... به کسی هم ربطی نداره چرا بچه نداریم لازم نیست کسی از تو زندگی ما دخالت کنه .
ـ ها...دی ؟
ـ جان هادی ؟ بگو فدای اشکت بشه هادی !
ـ هادی من از دنیای بی تو میترسمـ... من بدون تو.... میمیرم
ـ دستت دردنکنه حاج خانوم ما رو شهید کردی رفت ؟ من حالا حالا ها بیخ ریشتم ، خدا میدونه کیو ببره من فعلا جز لیست عاقبت بخیریش نیستم ...
فاطمه با وحشت گفت : نه .... نه ، منظورم این نبود .... من از اینکه .... از اینکه ترکم کنی میترسم ...
ـ من بدون تو بهشتم نمیرم ، فقط مرگ میتونه منو ازت بگیره مطمئن باش ...
همان طور که بینی اش را بالا میکشید با حرص گفت : خدانکنه زبونتو گاز بگیر ، پاشو ببینم برو اون ور خفم کردی ، گردنم شکست شاعر شده واسه من ...
هادی قهقهه ای زد و گفت : حالا بیا ابراز عشق کن ، میزنن تو دهنت ، بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد ؛ ضعیفه از کی تا حالا بغل شورت گردنتو میشکنه ؟!
جمله اش تمام نشده بود که به سمت در فرار کرد ، میدانست با انتقام کفشی فاطمه مواجه میشود .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀