eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت هشتاد و سوم _.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟ اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شدم.ولی حالا بعد دو سال و چهار ماه از شهادتت دارم ازدواج میکنم.واقعا دو سال از نبودنت میگذره؟!!! نه.خیلی بیشتره.دو قرن و دو سال گذشته.این زهرا،زهرایی که تو باهاش ازدواج کردی.از اون دختر شوخ و خنده رو و به قول خودت خوش اخلاق،باحیا، زیبا، مؤدب و مهربون دیگه خبری نیست...من هنوز هم این خصوصیات رو دارم.حتی سعی کردم بهتر از قبل باشم،ولی یه چیزایی کرده..یادته آخرین باری که کلاس استادشمس رفتم درمورد عشق صحبت کردم؟ گفتم مثل نخ تو اسکناسه که اگه نباشه اسکناس زندگی ارزشی نداره..نخ تو اسکناس زندگیم تغییر کرده،عشقی که داشتم یه جور دیگه شده.هم شده هم فرق داره.اسکناس زندگیم شده.اون موقع بهترین دوستم خدا بود.الان همه ی زندگیم خداست.. وقتی تو رفتی خیلی خوب فهمیدم همه چیز جز خدا ..خدا تنها کسیه که همیشه باهام میمونه...امین برام دعا کن. دیگه گریه م گرفته بود... -میخوام ازدواج کنم...با وحید.میشناسیش دیگه..بابا میگه مرد خوبیه.کارش سخته ولی میتونه خوشبختم کنه...قبلا میگفتم خوشبختی یعنی اینکه آدم با کسی زندگی کنه که دوستش داره.الان به نظرم یعنی اینکه آدم تو موقعیتی باشه...دعا کن همیشه خوشبخت باشم... تو برام خاطره ی شیرینی هستی.خیلی چیزها ازت یاد گرفتم که تو روزهای بدون تو خیلی به دردم خورد..یه زمانی خدا منو کرد،حالا هم میخواد امتحانم کنه.امتحانات با وحید برام.از خدا خواسته بودم یا وحید فراموشم کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم،خیلی بیشتر از عشقی که به تو دارم. خدا دعای دوم منو اجابت کرده.امین،من الان وحید رو بیشتر از تو دوست دارم.خودت گفتی اینطوری راضی تری وگرنه من راحت تر بودم که تا آخر عمرم با خیال و خاطراتت زندگی کنم... من راضیم،از زندگیم،از اینکه تو خاطره ای و وحید حال.✨من .✨ امین خیلی برام دعا کن.به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم برام خیلی دعا کن. رفتم پیش بابا تو اتاقش... با جون کندن بهش گفتم جوابم مثبته.مامان اومد تو اتاق، چشمهاش پر اشک بود.گفت: _اگه وحید هم بره چی؟ گفتم: _شاید هم من زودتر از وحید رفتم.کی میدونه کی قراره بمیره؟ مامان بغلم کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد. محمد وقتی فهمید به گوشیم زنگ زد.صداش ناراحت بود.گفت: _امیدوارم خوشبخت بشی. شب علی اومد خونه ما.ناراحت بود.تو هال،پیش مامان و بابا گفت: _شغل وحید بدتره که.زهرا دق میکنه از دست این پسره. تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای که تو سختی ها کم بیاره. خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود. میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه نمیکردم. وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود... تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. گفت: _سلام منم جواب میدادم: _سلام نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت: _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشه‌های سمیرا،😏بیشتر میشد. همه چیز آماده بود... از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد. همیشه بشمار سه، آماده میشد.! شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌 دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕 کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁 کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔 یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑 بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈 باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود. 📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش. بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎 پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..! 💞جمعه، از راه رسید.. اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞 ساعت ٧شب بود... رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد... یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت. شیرینی را به مادرش داد. باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓 خانواده عمومحمد،.. آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅 خانم بزرگ و آقابزرگ.... از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖 حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت. آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود.... چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه ، کنار هم بنشینند.😊 بعد از سلام و احوالپرسی،... همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد. آرام کنار گوشش، با خنده گفت: _احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁 _خیلی خودتو تحویل میگیری.😊 علی سرش را نزدیکتر برد. _خودمو که نمیگم...! 😜 لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈 آقابزرگ در گوشه ای خلوت،... با محمد و کوروش صحبت میکرد. و خانم بزرگ... با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول.. سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏 بهونه میگرفت گرما را،.. خراب بودن میوه ها... گرم بودن شربت... مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏 خانم بزرگ میکرد.. و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند.. دوساعتی گذشته بود.... یوسف استرس داشت.از سمیرا پناه برد..😥🙏 نکند خراب شود.! نه قرار نبود خراب شود، کرده بود. ✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش میدانست.✨✌️ آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد.... روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد. _خب باباجان، همه الحمدلله هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊 سمیرا خواست... دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود. رو کرد به ریحانه و گفت: _بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊 با این جمله که تاکید بود... یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود. آقابزرگ با خشم... 😠 رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت: _جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏 یاشار ترسید...😨 تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص هم شده بود... آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!! 💓یوسف و ریحانه...💓 به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند. یوسف آرام آرام بود... آرامشی داشت ... کار، کار بود.☝️ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af