هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #دوازدهم
ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم #تو بودی.. اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم. برای آنکه نگران #صبروتحمل تو بودم.
این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من #مراقب_تو باشد #توکل به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو #زینبی_وار طی کنه.
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود.
دوستدارتو.. برادرت حسین🌷✍
وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم.
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم
_سلام
مامان: سلام
_زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟😒
زینب:من خوبم..😊
مامان: الله اکبر مشخصه😒زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان
_اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨
مامان: خانم رضایی😒
_رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش.. تواتاقته😒
دویدم سمت اتاقم🏃♀
_سلام خانم رضایی ببخشید🙈
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊
باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد
_ممنون😭
خانم رضایی:
_الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟😒
_نه😭
خانم رضایی:
_عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..😊
_آخه😢
خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠ناهارتو کامل میخوریا😊
_چشم😢
خانم رضایی: یاعلی😊❤️
_یاعلے💔
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وشش
_مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠
خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت:
_هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊
یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود.
_سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده.
_خب. این چه ربطـ...
علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊
همانجا ایستاد....
زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت.
هنوز قلبش تپش داشت..😣
چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد..
علی بسمتش آمد. او را بلند کرد.
_وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..!
علی زود پایین رفت.
از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد.
یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣
علی، موکتی را...
که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊
علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕
خیلی آرام زمزمه کرد.
_چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام
_دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕
_خب چکار کنم.!؟😒
علی_هیچی رفیق.فراموشش کن.
یوسف سریع بلند شد. نشست.
_میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣
_آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊
گوشی علی زنگ خورد...
برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف #فاصله گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، #همسرش هست.
یوسف، لبه پشت بام نشست...
آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد.
«خدایا خودت گفتی من به تو #توکل کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو #غیرتوندارم. خودت #کمکم_کن. میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! »
صدای زنی از پایین می امد...
نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.
مرضیه خانم_سلام.
یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔
بانگاهش به علی، #تاییدی میخواست تا #ادامه_حرفهایش را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود.
مرضیه خانم_ بفرمایید.
_من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏
نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ونه
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشههای سمیرا،😏بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕
کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁
کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔
یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑
بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
💞جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.
باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓
خانواده عمومحمد،..
آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅
خانم بزرگ و آقابزرگ....
از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖
حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.😊
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁
_خیلی خودتو تحویل میگیری.😊
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...! 😜
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ...
با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏
بهونه میگرفت گرما را،..
خراب بودن میوه ها...
گرم بودن شربت...
مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏
خانم بزرگ #نصیحت میکرد..
و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود....
یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..😥🙏
نکند خراب شود.!
نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود.
✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.✨✌️
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم... 😠
رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏
یاشار ترسید...😨
تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...
آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
💓یوسف و ریحانه...💓
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.
یوسف آرام آرام بود...
آرامشی داشت #وصف_نشدنی... #میدانست کار، کار #خدایش بود.☝️
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد_ودو(آخر)
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
چون کوروش خان دیگر نه #پولی دارد که خرج های بیهوده کند..
و نه دیگر #یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند.
همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد #درس_بزرگی به کوروش خان داده بود..!
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."آیه ٣٢ سوره نور✨
💞پایان💞
✍سخن نویسنده؛
🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی #نیمه_واقعی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست.نیمه واقعی یعنی مقداری از اتفاقات و شرایط واقعا رخ داده و واقعی هست، و مقداری هم از تخیلات خودم استفاده کردم. و اسم شخصیت ها، شهرها، بعضی ها واقعی هست و بعضی عوض کردم.
👈هدفم از نوشتن این رمان؛
1⃣کسی که به، #عمل_به_قرآن معتقد باشه و #توکل کنه قطعا خدا از فضلش اونو بی نیاز میکنه.
2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها #پاکدامنی کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه.
3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام #شاکرخدا بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.)
3⃣خیلی چیزها که #بایدباشه،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای #واقعی،
⚜مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،
⚜نگهداشتن حرمت دخترهامون که متاسفانه کلا داره فراموش میشه.
4⃣ #سیاست_همسرداری یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی #جایگاه مرد و زن رو داره عوض میکنه
🌺من فقط دوسال زندگی رو به تصویر کشیدم از زمان مجردی یوسف تا وقتی ازدواج میکنه و به شهرش برمیگرده.و قسمت آخر رو #نتیجه_گیری کردم که هرکسی هرکاری کنه در این دنیا #جواب_کارهاش رو میبینه. چه خوب و چه بد.
امیدوارم #موردپسندخانوادههای_معظم_شهید قرار گرفته باشه. 🙏
"پایان"
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی
✨من و چمران
وسایلم رو جمع کردم …
آرتا👦🏻 رو بغل کردم …
موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد …
برای چند لحظه بهش نگاه کردم … رفتم سمتش و برش داشتم ….
.
.
– خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود … و در برابر #کرم و #بخشش تو، ناچیز😢 … کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله …😎🗑
.
.
پول هتل رو که حساب کردم …
تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود … هیچ جایی برای رفتن نداشتم …😔 شب های سرد لهستان …❄️ با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود …
همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم …
💭یاد شهیدچمران افتادم …
این حس که هر دوی ما، #به_خاطرخدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد …☺️😍
.
.
به خدا #توکل کردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازی شدم…
آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم …
جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم می کردن …😢😟
.
.
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم … .
.
– خدایا! کمکم کن … .😥🤲یا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از کاتلویک های متعصبه … اون با تمام وجود به شما #ایمان داره … کمکم کنید … خواهش می کنم …🤲🤲
.
.
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم …
مادرم در رو باز کرد …
چشمش که بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توی دهنم …😥 شقیقه هام می سوخت …
.
.
چند دقیقه بهم خیره شد …
پرید بغلم کرد … گریه اش گرفته بود …🤗😢
.
.
– اوه؛ خدایای من، متشکرم … متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی …
.
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وچهار
طول اتاق را قدم میزد..
به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند میرسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت..
_اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!! 😭
به دیوار تکیه داد..
از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت..
_خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...😓😭
سر را بلند کرد
_نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...❣
دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت
_وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط باشه..😱
درنهایت..
عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده..
راه میرفت و استغفار میکرد..✨به خودش نهیب میزد..
_اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..😭🤲کج رفتم.. غلط کردم😭
وقت نماز🌌 بود..
نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..🌟
💭یادش افتاد به حرف خودش..
که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود..
از حرفی که زده بود..
پشیمان شد..😑🤦♂ ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید #عملی میکرد..
بخدا #توکل کرد..
سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس(ع).. #مدد گرفت..
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وهشت
مهرماه شده بود..
سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد..
و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود..
به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که #نگاهش به نگاه فاطمه نیافتد..
ناراحت بود از تصمیمش..
اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦♂
خودش هم تعجب کرده بود..
☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود..
☘شاید هم بزرگترین خطا..
☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد..
✨پس #توکل بهترین راه بود..✨
در این مدت..
غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد..
عباس..
تمام سعی اش را میکرد.. که #نگاه نکند.. فقط گوش بسپارد.. #گوشش را تیز کند.. نه #چشمش را..
ساعت ٧صبح..
که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمیگشت..
این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت..
یک ماهی میگذشت..📆
کم کم #متانت.. #حجب_وحیا.. #پاکدامنی.. و #غرور این بانو.. او را به فکر وا داشته بود..
حالا دیگر مثل قبل..
از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی..
میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند..
اما رویش را نداشت..
چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد..
باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت..
❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣
کم کم امتحانات نیم ترم..📚
شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود..
مدتی بود..
که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد..
💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده..
پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند..
💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود..
به خانه نزدیک میشدند..
باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود..
به خانه سید رسیدند..
عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. #بدون_نگاهی به عباس.. گفت
_ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏
در را بست و پیاده شد..
عباس..
ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمیخواست چنین شود..
_اتفاقی افتاده؟!
فاطمه..
خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرامتر گفت
فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏
از سر کوچه.. سید ایوب می امد..
مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت..
_سلام سید..مخلصیم☺️🤝
سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت
_چی شده باباجان..!
گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد..
_سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن
سید میدانست..
اتفاقی #نیافتاده..جز اینکه دخترش.. #معذب باشد.. که با #نامحرمی.. مدام خلوت داشته باشد..
نگاهی به عباس انداخت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار