چهره‌ی آقای مهندس راضی به نظر می‌رسید. مانند همه‌ی ما! چون بالاخره به جزیره‌ای رسیده بودیم که حتما نجات میافتیم. همه‌مان کوله‌ پشتی‌های کوچک و ساک‌های کوچکمان را جمع و جور کرده بودیم و منتظر مقصد بودیم. استاد واقفی مدام از دوربین تلسکوپی‌اش به جزیره خیره می‌شد. فکر کنم به آن دوربین علاقه‌ی خاصی پیدا کرده بود شاید چیزی مانند پیوند خونی... هرچه به جزیره نزدیک‌تر می‌شدیم، هوای مه‌گرفته بیشتر می‌شد...اما آن جزیره! به چیزی که فکر می‌کردیم شبیه نبود. شاید چون هوا تاریک می‌شد، او و سایه‌اش هم بزرگ و عمیق‌تر به نظر می‌رسید. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و فقط صخره‌های نوک‌تیز که هرچه رو به جلو می‌رفتیم، در فاصله‌ی کمتری از هم قرار داشتند را می‌شد دید! تا جایی که آقای مهندس در نزدیکی صخره‌ای توقف کرد و لنگر انداخت. آقای احف با نگرانی که در چهره‌اش موج می‌زد گفت:«چی‌شد مهندس؟! کشتی خراب شد؟!» غزل شانه‌هایش را بالا انداخت و درجواب گفت:«این کجاش درسته که خراب بشه؟!» حرفش در آن موقعیت که هوا کم‌کم سرد شده بود و خورشید سعی در ترک کردن ما داشت، خنده‌دار نبود. اصلا خنده‌دار نبود! مهندس با اخم از پله‌ها پایین آمد و با فاصله ایستاد. کف دستانش را بهم زد و گفت:«ازینجا به بعدش رو باید با قایق بریم.» افراح سریع گفت:«پس واقعا خراب شده؟!» آقای سید هم از پله‌ها پایین آمد و پاسخ داد:«نه! فقط کشتی انقدر بزرگه که نمی‌تونه از بین صخره‌ها عبور کنه. فاصله زیاد نیست می‌تونیم با قایق بریم.» آقای مهندس حرفش را با سر تصدیق کرد. شفق به دریا اشاره کرد و گفت:«اینطوری که نمیشه جلیقه نجات باید داشته باشیم.» یگانه لبخند زد و اطمینان خاطری حاصل کرد:«هنوز جلیقه‌های نجاتی که تو جنگ با هیولا پوشیدیم سالمن.» با حرف یگانه کمی خیالمان راحت‌تر شد و با حرف استاد واقفی تصمیم نهایی گرفته! -«برید حاضر بشید که با قایق بریم...» همه سری تکان دادیم و رفتیم که حاضر شویم. آقای مهندس به همراه آقای میرمهدی و یاد رفتند تا قایق نجات را بیاورند. با دختر‌ها داخل کابین رفتیم و لباس‌هایمان را عوض کردیم. همه هودی و سویشرت پوشیدیم و با برداشتن کوله‌پشتی‌هایمان از کابین خداحافظی کردیم. قایق نجات آماده بود. به دو طرفش طنابی وصل کرده بودند تا هنگام انداختنش در دریا زیر و رو نشود و اشتباه فرود نیاید. شه‌بانو و طهورا درحال پچ‌پچ کردن بودند که آقای میرمهدی گفت:«چیزی شده؟!» -«نه فقط این قایق کوچیک نیست؟» این را طهورا گفت و شه‌بانو ادامه داد:«درسته فکر نکنم جا بشیم...» آقای یاد نفس عمیقی کشید و گفت:«هیچ‌کدوم اصلا نگران نباشید. اینا قایق‌های نجات هستن و براساس تعداد مسافرین ساخته نمیشن...ان‌شاءالله که جا میشیم اگه نشدیم دوبار میایم و میریم تا همه رو ببریم.» استاد سری تکان داد و گفت:«مهدینار کجاست؟!» به اطراف نگاه کردیم که بالاخره آقای مهدینار از کابین آقایون بیرون آمد. دست‌هایش پر از کوله‌پشتی بود و مجبور شد با پایش در را ببندد. کوله‌ها را یکی‌یکی بین آقای مهندس و میرمهدی و یاد تقسیم کرد و کوله‌ی خودش را هم به پشت انداخت. سپس با لبخند گفت:«بریم.» آقای احف دستش را دور گردن آقای مهدینار گره انداخت و گفت:«دمت گرم.» ؟¿🤓🌱