🎊 🎬 _شاید سند کلبه باشه. اگه داشته باشن، می‌تونیم یلدا رو هم تا صدور حکم بیاریم بیرون. سپس با قاطعیت، صحبتش را تکمیل کرد. _نگران نباشید. ته‌توش رو در میارم! همگی لبخندی زدند و خوشحال بودند که مشکلاتشان دارد یکی یکی حل می‌شود. مخصوصاً افراسیاب که داشت به آرزوی بچگی‌اش مبنی بر منشی‌گری می‌رسید. در این میان، دوباره در باز شد و این بار خانوم دکتر حکیمی با یک چمدان در دست، وارد کائنات شد. _سلام به همگی. من برگشتم. توی این مدتی که نبودم، تزریق لازم که نشدید؟! سپس خندید و گوشه‌ای نشست. عمران با دیدن خانوم دکتر حکیمی، کمی فکر کرد و سپس خطاب به بانو احد گفت: _بنویسید خانوم دکتر حکیمی، جلوی درمونگاه و داروخونه‌ها بساط می‌کنن و با نصف قیمت، تزریقات مردم رو انجام میدن. نگران مکان هم نباشن. یه اتاقک کوچیک و قابل حمل براشون درست می‌کنیم تا کامل تمرکز کنن روی کارشون! بانو احد مشغول نوشتن نقش جدید بود که دخترمحی ضربه‌ای به شانه‌ی خانوم دکتر حکیمی زد و با پوزخند گفت: _تبریک میگم خانوم عشق آمپول! از این به بعد قراره به یه عالمه آدم، از صبح تا شب آمپول بزنی. فقط مواظب باش سوراخ سوراخشون نکنی که اگه بکنی، باید شبا توی بازداشتگاهِ سرد و تاریک بخوابی! خانوم دکتر حکیمی که از این حرف‌ها چیزی سر در نمی‌آورد، هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد که ناگهان حدیث با لحن نگران کننده‌ای گفت: _استاد همین الان مهدیه بهم زنگ زد. گفت حال مادرزن جناب یاد اصلاً خوب نیست. الان از بخش بردنش سی سی یو! عمران با شنیدن این حرف، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _فردا دیره. از همین امروز باید کارمون رو شروع کنیم. یه روزم یه روزه! سپس از جا بلند شد و ادامه داد: _بلند شید سریع سفره رو بندازید. باید بعد ناهار، کارامون رو انجام بدیم و از امروز غروب، کار جدیدمون رو افتتاح کنیم. بلافاصله بانوان بلند شدند و خواستند به آشپزخانه‌ی باغ بروند که ناگهان حرفی، همه را میخکوب کرد. _من نیستم! این را احف گفت که به زمین خیره شده بود. _اشکالی نداره. ناهار نمی‌خوری نخور. حتماً توی کلانتری یه چیزی خوردی و سیری! این را عمران گفت که احف سرش را بلند کرد و به او خیره شد. _مثل اینکه اشتباه متوجه شدید. منظور من گدایی بود. من گدایی رو نیستم! عمران که تازه دوزاری‌اش افتاده بود، دست به چانه نزدیک احف شد. _اون‌وقت یعنی چی؟! احف بلند شد و سینه سپر کرد. _یعنی من گدا نیستم و شماها رو توی این کار همراهی نمی‌کنم! کلام احف آن‌قدر رسا و محکم بود که همه‌ی نگاه‌ها را به خود جلب کرد. عمران نیز لبخندی زد و رو به همه گفت: _شنیدید دوستان؟! احف خان که توی این باغ رشد کرده، الان داره از یه دستور جمعی سرپیچی می‌کنه. جالب نیست؟! همگی گشنگی را فراموش کرده و به احف و عمران خیره شده بودند. حتی بانوان آشپز هم جرئت دل کندن از کائنات را نداشتند و نمی‌خواستند این صحنه‌ها را از دست بدهند. عمران پس از این حرف، برگشت سمت احف و با جدیت ادامه داد: _همین چند دقیقه پیش گفتم. ما توی شرایط حساسی هستیم و برای گذر از این وضعیت، باید همگی بیاییم پای کار. تو هم یکی از همینایی و باید ما رو همراهی کنی. متوجه شدی؟! احف بدون اینکه به عمران نگاه کند گفت: _آخه من چطور می‌تونم بیام گدایی در حالی که الان یه سربازم؟! اگه آدم معمولی بودم، می‌اومدم. ولی الان دارم زیر نظر یکی از ارگان‌های کشور خدمت می‌کنم و مسئولیت دارم. ناموساً یکی از همین فرمانده‌ها من رو توی وضعیت گدایی ببینه، چی پیش خودش فکر می‌کنه؟! سپس نگاهش را از عمران دزدید و رو به همه ادامه داد: _آیا بعدش من رو مواخذه نمی‌کنن؟! آیا برام اضافه خدمت نمی‌زنن؟! آیا من رو به جاهای دور تبعید نمی‌کنن؟! سپس بغض گلویش را گرفت. _باور کنید منم وقتی می‌بینم دوستان من که مثل خونوادم می‌مونن، توی سختی و عذابن و شپش توی جیبشون جا خشک کرده، ناراحت میشم. دوست دارم براشون کاری کنم، ولی چیزی از دستم بر نمیاد. درسته ما یه خونواده‌ایم. ولی باز هرکی مشکلات خاص خودش رو داره. شماها که بهتر از بقیه وضعیتم رو می‌دونید. زنم گذاشته رفته و خبری ازش ندارم. قبل خدمت هم یه درگیری کوچیکی داشتم که حالا خداروشکر اون حل شد. گوسفندامم که فروختم تا بعد خدمت بزنم به یه زخمی. پس در حال حاضر خدمت برام مهمه و می‌خوام بدون دردسر تمومش کنم. ولی با این کار شماها، مطمئنم که بدون دردسر تموم نمیشه! سپس دوباره به عمران خیره شد. _پس با عرض شرمندگی، من نمی‌تونم توی این مورد کمکتون کنم. امیدوارم همگی موفق باشید و براتون دعا هم می‌کنم. اگه باز نیاز به پولی چیزی داشتید، یه خورده پس‌انداز از فروش گوسفندا برام مونده. میدم بهتون. قابل شماها رو هم نداره. ولی فکر نمی‌کنم بتونه چاله‌هاتون رو پر کنه! احف پس از زدن این حرف‌ها، نفس عمیقی کشید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344