_داره میره سمت بوستانِ پشتِ‌مسجد جامع. در حال پینه زدن گفتم:_بگو. ادامه داد:_مشکوکه، خیلی اینور اونورو نگاه میکنه... حالا نشست رو نیمکتِ پشت مسجد. گفتم: کجا؟ عباس ادامه داد: جلوی همون درِ پشتیِ‌مسجد که به بوستان راه داره. درحال پینه زدن گفتم: خب! عباس لحظه ای مکث کرد و گفت: سید، داره در ساکشو باز میکنه. داغ شدم و گفتم: مراقب باش اگه اقدامی کرد بزنش. عباس چند دقیقه حرفی نزد اما صدای مکالمه‌اش را با بچه‌ها می‌شنیدم. هر طور بود، رفوی کتونی‌های اسپرت را در همان مدت‌کوتاه تمام کردم و مشغول روغن زدنشان گفتم: _عباس چه خبر؟ بعد از خش‌خش گوشی، آن را توی گوشم جابجا کردم و صدای قهقهه‌ی عباس را شنیدم. گفتم:_مرگ، چته؟ عباس خنده‌اش را کنترل کرد و خوشحال گفت:‌‌‌ _سید، نمی‌دونی مقداد چیکار داره می‌کنه؟ بخاطر شلوغ شدن پیاده‌رو زیر لب گفتم:_هوم! با خنده ادامه داد: _ناکس، چه فیلمیه این پسره... رفته جلو، داره شیشه به طرف تعارف میکنه. عباس دوباره خندید و کفرم درآمد. فرچه‌ی واکس را به همراه دستم، روی زمین کوبیدم و گفتم:_میگم خبر بده داری قصه تعریف می‌کنی؟ نگاه یکی دو رهگذر به من رفت و خشمم را کنترل کردم. عباس گلویش را صاف کرد و گفت:_چشم چشم، رفت کنار. عباس دوباره ساکت شد و بعد از چنددقیقه‌ گفت:_سید، مقداد میگه طرف بدجوری چسبیده به کیفش، فکر می‌کنه خودشه. دستی روی پیشانی‌ام کشیدم و نگاهم به سمت ظرف غذا رفت. حسابی ضعف کرده‌بودم و یک لقمه کباب لقمه‌پیچی که ظهر، عباس به دستم رسانده بود، بدجوری معده‌ام را تحریک کرده بود. دلم برای لوبیا‌ پلویی که جلوی چشمم داشت سرد و سردتر می‌شد، قنج رفت که یک‌دفعه عباس گفت:_حاجی پاشد... داره برمیگرده سمت مسجدجامع. زیر لب گفتم:_عباس بگو تا خواست بره سمت مسجد بریزن سرش. عباس چشمی گفت و رفت که رفت. چند دقیقه چیزی نگفت و من هم نپرسیدم. داشتم وسایل را مرتب می‌کردم که یک‌دفعه صدای اذان عصر مسجد، توی گوشم پیچید. تا سر برگرداندم، مرد را جلوی خودم دیدم و یخ کردم. در دلم فحشی به عباس دادم و مات نگاهش کردم. تمام مدتی که سر به‌زیر نشسته بودم و حواسم به او نبود، حواسش به من بود و داشت از زیر عینک تَه استکانی‌اش نگاهم می‌کرد. تا آمدم چیزی بگویم گفت:_کتونی ما آماده شد؟ ابروهایم را بالا دادم و بعد از گره کردنشان، کتونی را از کنج دیوار برداشتم و روی میز گذاشتم. خم شد و دست راستش را دراز کرد تا کتونی را بردارد. خالکوبی ریزی که روی انگشت سبابه‌اش بود، من را بفکر فروبرد و مطمئنم کرد. همان علامت بود. علامت گروهک عقرب! کتونی‌هایش را برداشت و خم شد تا بپوشد. بعد از نگاهی به من، نگاهی هم به پیاده‌روی خلوت کرد و با احتیاط ساکش را روی زمین گذاشت. هر دو دستش را به کتونی‌هایش برد و داشت آنها را در پاهایش فرو می‌کرد که زود پاشدم. لباسم را مرتب کردم و گفتم:_راضی هستی داداش؟ با این حرفم لحظه‌ای نگاهم کرد و چشمش به کلتی که از زیر کاپشنم به سمتش گرفته بودم رفت. همانجا خشکش زد و مات ماند. همانطور که خم شده بود، بی حرکت ماند و یک لحظه هم پلک نزد. خدا خدا کردم که حاجی سر نرسد، که رسید. با آستین‌های بالازده جلوی مغازه ایستاد و گفت: آقا مراد، حواست به دکون هست برم یه سری به سجده بزارم برگردم؟ یک نگاهم به مرد بود و نگاه دیگرم به حاجی. از مکث طولانی و بی‌حرکت ماندن مرد معلوم بود، فکر و خیالی دارد و می‌خواهد عکس العمل نشان بدهد. تا چشمش به ساک رفت، دیگر معطل نکردم. قدمی بلند برداشتم و لگد محکمی وسط پیشانی‌اش نشاندم. با فریادی بلند، از پشت افتاد و داخل باغچه‌ی خاکی و باریکِ حاشیه پیاده‌رو رفت. زود جلو رفتم و قبل از اینکه به خودش بیاید، روی پاهایش نشستم. دستهایش را محکم از پشت گرفتم و پیچاندم تا نتواند بمب را فعال کند. داخل گوشی گفتم:_عباس کجایی؟ عباس زود رسید، بی هوا لگدی توی شکم مرد زد و کنارم نشست. دستبندش را محکم روی جفت مچ‌های مرد چفت کرد و گفت:_عالی بود، عجب کاری کردی سید. با اینکه دلم از عباس پُر بود و می‌خواستم بخاطر آن خواب بی‌موقع، یک گوشمالی حسابی به او بدهم؛ جلوی آن مرد و حاجی رعایتش را کردم و تا مقداد و بچه‌ها رسیدند، پاشدم. کلاهم را مرتب کردم و رو به حاجی کردم. هنوز دست راستش به آستین بالا زده‌ی دست چپش بود و فرصت نکرده بود آستینش را پایین بکشد. با دست راستم لبخندم را پوشاندم و به سمتش رفتم. هاج و واج ایستاده بود و با دهان باز، به من و مرد و مقداد و عباس نگاه میکرد. لبخندم را نشانش دادم و جلوتر رفتم. یک ماچ صدادار روی پیشانی بلند و کم مویش نشاندم و گفتم:_نوکرتم حاجی، حلال کن. حاجی چشمهای گردش را به چشمهایم دوخت و گفت:_چی شد!... مراد؟! تو مگه کفاش نبودی؟ لبخندم کشیده‌تر شد و با جفت دستهایم، آرام آستین دست چپش را پایین کشیدم و گفتم:_منکه گفتم نوکرتم حاجی! https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344