هدایت شده از noori
می‌دانم چقدر برایش سخت است؛ اما اگر مامان موافقت کند بابا هم راضی می‌شود. بابا هم می‌رود. حالا من و مامان تنها مانده‌ایم. نوازشم می‌کند و اشک می‌ریزد. مرا می‌بوسد و اشک می‌ریزد. قربان صدقه‌ام می‌رود و اشک می‌ریزد. با او حرف می‌زنم تا دلداری‌اش دهم. تا راضی‌اش کنم؛ اما او صدایم را نمی‌شنود. ساعت از دو گذشته که مامان و بابای خسته و درمانده‌ام را می‌بینم که به سمت ایستگاه پرستاری می‌روند. برگه اهدای عضو را تحویل می‌گیرند. بابا نگاهی به مامان می‌اندازد. مامان می‌گوید: «توکل بر خدا، به خودش سپردم» بابا هم بسم الله می‌گوید و امضا می‌کند. همه کارها انجام شده و روی تخت اتاق عمل هستم. چاقوی جراحی روی سینه‌ام می‌نشیند. دلم هری می‌ریزد. هنوز تنی که آنجا افتاده را دوست دارم. صدای اذان بلند می‌شود. اتاق نورانی می‌شود. دوباره او را می‌بینم. دیدنش به من آرامش می‌دهد. لبخند می‌زنم و با او همراه می‌شوم.