هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او .. من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچه‌ای آویزان از رخت خواب من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانه‌ای کوچک. کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت. گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت: - مامان حوصله ام سر رفته! یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب می‌دادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید. - مامان من خیلی حوصله ام سر رفته. چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم: - میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟ سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد. - میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟ پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم. - میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟ داد زد: نه حوصله ندارم. صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقه‌ای خورد. - مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد. از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم. صدای خنده خونه را پر کرد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344