#روزانه_نویسی8
#مظلوم_مظلوم_مظلومی
«خوزستان، خوزستان، خوزستان»
صدای موسیقی را بستم تا صدای گویندهی اخبار را بشنوم:
«620 مخزن ثابت آبرسانی از تهران و ۱۰۰۰ مخزن از دیگر شهرها، به سوی خوزستان فرستاده شدند تا یاریگر مردم در در روستاهای هورت عاگول، بیت آلوس، حساسنه بالا، سعدون ۱ و ۲، بنی نعامه، دغاغله...»
مغزم سوت کشید! خوزستان، پر آبترین رودهای منطقه را دارد؛ باید محتاج آبی باشد که ازخودش به سایر شهرها بردهاند؟!
زن روستایی با زبان عربی میگفت: «دستشون درد نکنه از صبح آب آوردن. ممنونشونیم».
مردی که دشداشهاش را دور کمرش گره زده بود با لهجهی غلیظ به فارسی میگفت: «آب خوردن نداریم... گاومیشها تشنه...همسایه، مزرعش، ممنون».
فکر کردم که درد بزرگیست که خوزستان سالهاست به یک ایران نان، عظمت، پول و نفت داده؛ حالا خودش ممنون یک دبه آب است!
یادم هست زمانی اینجا، فقیرها وارداتی بودند! میآمد دم خانه و میگفت: «یک لیوان آب بده!» آبش را که میخورد تازه کاسهاش را بیرون میآورد و برنج میخواست. کاسه را که در کیسه برنج میبردیم، عطر عنبربو مستمان میکرد! هوس میکردم به مادر بگویم همین امروز برایمان دمپختک بگذارد! دمپختک را هیچ وقت تنها نمیخوردیم! باید حتما یک ظرف به همسایه میدادیم! عطرش محله را برداشته بود. مگر میشد تنها خوردش؟!
ما خوزستانیها هیچ وقت تنهاخور نبودهایم! برای همین دست و دلبازیمان است که نفهمیدیم چه بر سرمان آمد! بچه که بودم پدرم میگفت: «از سر زمین که خیار و گوجه و بادمجون میدزدند، هیچ نمیگم!»
_«چرا بابا؟!»
_«حتما نیاز داشتن بابا».
گویندهی اخبار میگفت: «شبکهی اختلاس در آب و فاضلاب خوزستان شناسایی شد». تلویزیون را بستم. صدای موسیقی را دوباره باز کردم:
«بی دردا خوابیدن خوابیدن
نامردا خوابیدن خوابیدن
اما تو بیداره بیداری
خوزستان خوزستان خوزستان...»
#000512
#انارهای_قرارگاه
#نرگس_مدیری
#روزانه_نویسی۶
از خادمی که با مقنعه سبز رنگ ، دم ورودی مدرسه خیرات خان ایستاده بود نایلونی برای کفش هایم گرفتم.
به خاطر پیادهروی ماهیچه های پشت پایم گرفته بود. به سختی خم شدم و کفش هایم را داخل نایلون پلاستیکی گذاشتم.
پایم که به اولین فرش داخل مدرسه رسید ، از شدت داغی فرش های قرمز رنگ ،پایم را چند لحظه بالا گرفتم.
سریع با چشمانم دنبال جای خالی در بین حجره ها گشتم و پس از دیدن اولین حجره خالی به سمتش دویدم.
سریع نشستم و پاهایم را بالا گرفتم تا با فرش ها برخورد نکند.
بازدمم رو بیرون فرستادم و با خیال راحت کیفم و نایلون کفش را کنارم گذاشتم.
با احساس مایع لزجی روی دستم سریع ایستادم و دستم را به جلو پرت کردم تا آن مایع چندش پاک شود.
نگاهم که به سر آستین چادرم افتاد متوجه شدم ، کبوتران حرم امام رضا (ع) مرا مورد عنایت قرار داده اند.
با نفرت به دستم نگاه کردم و سرم را بالا گرفتم تا این پرنده با محبت را پیدا کنم .
سعی کردم حس تنفرم را با چشمانم به آن سه کبوتر سفیدی که به من زل زده بودند برسانم و گفتم اگر کبوتر های حرم نبودید قطعا جور دیگری برخورد میکردم.
همزمان در کیف شلوغم به دنبال دستمال کاغذی گشتم. به سمت شیر های آب گوشه حیاط رفتم و دستم را زیر آن گرفتم، استین چادرم را زیر شیر گرفتم و وقتی مطمئن شدم با اب پاک نمیشود ، با تنفر دستمال کاغدی را به چادر کشیدم.
نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم طوری که پاهایم به روی فضلههای روی زمین ریخته نخورد کیفم را بردارم.
به سمت در خروجی رفتم و زیر لب به خیرات خان گفتم: خیرت به ما خیلی رسید.
۱۴۰۰/۵/۱۰
#یعقوبی
#000510
#انارهای_قرارگاه
#روزانه_نویسی
درست وقتی به پشت در رسیدم، عمق فاجعه به چشمم آمد. پسر کوچکم به بغل بود و من سخت درگیر پیدا کردن کلید خانه از عمق کیف دستی قهوه ای ام بودم. در دل التماسش میکردم که خودش را زودتر نشان بدهد. کنارههای زیپ از فشار وسایل پاره شده بود. دانه به انه وسایل را کنار زدم و زیرشان را دیدم اما خبری از کلید نبود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. چشمان درمانده ام به سقف راهرو ساختمان خیره شد. چند ثانیه بعد، دختر و همسرم نیز از راه پله ها بالا آمدند و من خسته با لب و لوچه آویزان را دیدند و تعجب کردند. زانوانم طاقت نیاورد و پر از غصه روی پله نشستم. همسرم جلو آمد و بچه را از بغلم گرفت و با چشم و ابرو پرسید:
- چیشده؟
سر تکان دادم و با صدایی آرام جواب دادم که : کلید رو نیاوردم.. احتمالا جا گذاشتم.
صورتش درهم شد و ابروهای پرپشت اش بیشتر پیوسته شد.
- با دقت بشین ببین دوباره! منم که کلیدم شکسته...یادم رفت برم بسازم.
خسته با موجی از فکرهای منفی شروع کردم به گشتن .. زیر دستمال کاغذی نبود.. فکر کردم، اخر این وقت شب، کلیدساز از کجا پیدا کنیم؟ کیف پولم را درآوردم و باز گشتم .. بچه ها خسته اند خداکنه بهانه نگیرند وگرنه کل همسایه ها میفهمند. زیر لباس و پوشک بچه را هم گشتم اما خبری نبود که نبود.
همسرم آرام با دستگیره در ور میرفت. نگاهی دقیق به پیچ های بالا و پایین اش انداخت. من و بچه ها هم با دقت به حرکاتش نگاه میکردم. بعد چند دقیقه دختر 5 ساله ام، دستم را گرفت و با چشمان عسلی نگرانش به من گفت:
- مامان ..دستشویی دارم.
آه سردی از ته دل کشیدم. کارمان قوز بالای قوز شده بود. تا کلید سازی بیاید یا در باز شود، حتما وقت گرفته میشد و بچه طاقت نمیآورد. از روی اکراه همسر را صدا زدم و گفتم که زنگ خانه همسایه را بزنیم. چاره ای نبود. چند دقیقه ای گذشت و به اطراف نگاه کرد و عاقبت به سمت در خانه همسایه رفت.
صدای زنگ در بلند شد. مرد همسایه با زیرشلواری و پیرهنی که دکمه هایش را بسته بود به دم در امد. با دیدن ما تعجب کرد و مودب گفت:
- سلام آقای فاضلی ..چیزی شده؟ چشمانش گرد شده بود.
رضا از روی شرمندگی آرام ماجرا را تعریف کرد:
- واقعیت ما کلید رو جا گذاشتیم خانه.. تا کلیدساز بیاد میشه این بچه ما دستشویی بره خونه شما؟ من خیلی شرمنده ام واقعا مزاحم تون شدیم.
آقای همسایه سریع از جلوی در کنار رفت و تعارف کرد تا به خانه اش برویم. من و دخترم وارد شدیم و سریع به داخل دستشویی که همان نزدیک در ورودی بود رفتیم. کار دختر که تمام شد. به اینه و صورت خودم زل زدم. کمی روسری ام را مرتب کردم. چشم هایم می لرزید. غصه توی شان بود. سر شبی بچه ها را پارک بردیم و بستنی خوردیم. چقدر چسبید ولی حالا از دماغمان داشت در میآمد. دستانم را شستم و از ته دل آرزو کردم تا زودتر مشکل حل شود.
بیرون که آمدیم، سر به زیر از خانه خارج شدیم، صدای خنده ای از راهرو میآمد. نگاه کردم و با تعجب، در خانه را باز شده دیدم. انگار که بال دراوردم، چشمانم را بستم و خداروشکر گفتم. بطور اتفاقی دسته کلید همسایه، قفل خانه ما هم باز کرده بود.
۱۴۰۰/۵/۱۶
#000516
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی 13
#نمره_ناپلئونی
مرتضی به کمد دیواری اتاق تکیه داده و پاهای گوشتی و بلندش را دراز کرده بود. رضا خیلی آرام، هیکل چهارشانهاش را به مرتضی رساند. پاهایش را جمع کرد و قد بلندش را بین مرتضی و میز تحریر گوشه اتاق، جا داد. سرش را روی پای مرتضی گذاشت و به صورتش خیره شد.
_کاش دوباره بچه میشدیم!
_چیه؟! دلت پستونک میخواد مهندس؟
_خستم!
_نه آقا جون. خوشی زده زیر دلت. رتبه تک رقمی کنکور نشدی که شدی. نخبه دانشگاه امیرکبیر نیستی که هستی. بورسیه فوق لیسانس نشدی که شدی. تازه هنوز مدرک کارشناسیت خشک نشده بود که تو بهترین کارخونه لاستیک سازی استخدام شدی. الانم که به خاطر طرحت دارن یک درصد سهام کارخونه رو به نامت میکنن! چی میخوای دیگه؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_آزاد بودیم برا خودمون. از این همه مسئولیت و رنج دور بودیم.
_حالا خوبه از زن گرفتن هم در رفتی انقده غر میزنی.
چشمان عسلیاش را از مرتضی گرفت. آهی کشید و دستی به موهای طلایی لختش برد. مرتضی که متوجه ناراحتیاش شد؛ به شوخی گفت:
_دیگه چی میخوای از جون بچگیهات؟
دوباره رو به مرتضی کرد و گفت:
_دلم برا اون روزا که همه فکر و ذکرمون این بود که امروز با پول تو جیبیمون بستنی بخریم یا پفک، تنگ شده!
_اینا برا مرفه بی دردی مثل تو بود. من که باید هر روز فکر این میبودم که امروز چطور از کتک خوردن فرار کنم!
بالاخره خندید! انگار در همان اتاق، دوباره بچه شده بودند. مرتضی، با موهای مشکی و بهم ریخته، بالای سر رضا ایستاده بود. دو قطره عرق روی صورت گندمیاش ریخت. پیوند وسط ابروهایش را بالا برده و لبهایش را گاز گرفت!
_بدو دیگه رضا. داری چی کار میکنی؟!
رضا سرش را از روی برگه بلند کرد و با اخم به چشمان مشکی مرتضی نگاه کرد!
_دارم غلطهای جنابعالی رو درست میکنم.
مرتضی با التماس گفت:
_اگه دیر برم مامانم دعوام میکنه خب!
_خیلی خب! کم حرف بزن ببینم چی مینویسم.
_خوبه دیگه. نمیخواد بیستش کنی. ۱۷, ۱۸ هم خوبه.
_ماشاالله برگه رو سفید دادی!
کولهاش را پشتش گذاشت که صدای رضا بلند شد:
_آخه خنگ، سه، هشتا هم بلد نبودی؟! من اینهمه بات جدول ضرب کار کردم!
_ول کن بابا. تو سرم نمیره.
جواب آخرین سؤال را که نوشت، با خودکار بیک قرمز، نمره ۱۰ را بیست کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
برگه امتحان را از دست رضا قاپید و زود به سمت در رفت.
_صبر کن منم بیام.
چشمانش را گشاد کرد و گفت:
_کجا؟! میخوای مامانم شک کنه؟!
_برا چی شک کنه؟! دوست دارم قیافه مامانت رو ببینم وقتی نمره بیستت رو میبینه.
این را گفت و با شیطنت خندید. مرتضی با دلخوری نگاهش را از او گرفت و سریع رفت.
مادر مرتضی دفتر مدرسه را روی سرش گذاشته بود!
_آقا این برگه بچه من. چرا تو کارنامه ۱۰ بهش دادین؟!
_خانم بچه شما ده گرفته. این برگه کاملا مشخصه که دستکاری شده!
آقای عبادی چشمانش را، روی برگه ریز و درشت کرد.
_خانم کمالی یه دقیقه صبر کنید.
از دفتر خارج شد. صدای بچههای کلاس چهارم ب که چشم معلم را دور دیده بودند، تا دفتر میآمد.
همینکه وارد کلاس شد همه بلند شدند.
_کمالی و مشتاق. بیاین دفتر.
مرتضی و رضا با تعجب به هم نگاه کردند! در دفتر، همینکه چشم مرتضی به مادرش خورد؛ همه چیز را فهمید. راه فراری نبود. امشب شام دو وعده کتک مهمان پدر و مادر بود!
آقای عبادی برگه امتحان مرتضی را جلوی رضا گرفت. چشمانش را ریز کرد و گفت:
_آفرین! یادم باشه تو کارنامه برا ریاضی دو تا ۲۰ برات بذارم.
رضا از خجالت آب شد! سرش را پایین انداخت.
مادر مرتضی که همه چیز را فهمیده بود با ناباوری روبروی مرتضی ایستاد و با عصبانیت گفت:
_تف تو روت! آبرومو بردی.
چادرش را جمع کرد و با نگاه تندی از کنار رضا رد شد. برگشت و سر به زیر به آقای عبادی گفت:
_من شرمندم! من نادون باید میفهمیدم که این بچه با اون نمرههای ناپلئونی چطور یهو ریاضی ۲۰ شده!
_اختیار دارید خانم کمالی. ما انقده از این شیطنتها دیدیم.
نگاه سرزنش آمیزی به رضا کرد و ادامه داد:
_اما از رضا انتظار نداشتم!
«از رضا انتظار نداشتم» را مرتضی چند بار با صدای کلفت تکرار کرد و رضا که از هیجان یادآوری این خاطره نشسته بود؛ بلند بلند خندید!
_من خر و بگو خواستم تو کتک نخوری؛ خودم هم کتک خوردم!
از یادآوری کتک هایی که آن شب از پدر مرتضی خورده بودند؛ طوری خندیدند که اشکشان درآمد!
انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش، رضا، از روی غصه، سر روی زانوی مرتضی گذاشته بود!
#۱۴۰۰/۵/۱۷
#000517
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او ..
من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچهای آویزان از رخت خواب
من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانهای کوچک.
کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت.
گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت:
- مامان حوصله ام سر رفته!
یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب میدادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید.
- مامان من خیلی حوصله ام سر رفته.
چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم:
- میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟
سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد.
- میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟
پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم.
- میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟
داد زد: نه حوصله ندارم.
صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقهای خورد.
- مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد.
از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم.
صدای خنده خونه را پر کرد.
#140062
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نرگس مدیری:
#روزانه_نویسی 26
#ماهی_قرمز
با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایهی کناریمان بود.
_آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب!
بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت.
کارتون مورد علاقهی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشهای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشههایش را بر آب کرد.
_مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟
مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوهای ام را نوازش کرد.
_عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم میگیریم.
_من سرماخوردم؟!
_نه مامان. زردی داری.
_زردی چیه؟!
_خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج میشده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده.
_چرا باقی مونده؟!
ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت:
_لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازهی مامانش رفته بیرون.
از خندهای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانیام رفع نشده بود.
_باید دکتر برم؟
_آره مامان جون. دکتر تنبیهش میکنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه.
با بغضی که نمیخواستم معلوم باشد، آهسته گفتم:
_آمپول میزنه؟
صورت مهربان مامان خندید و دندانهای سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لبهایش روی صورتم، همهی وجودم را آرام کرد.
_قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته.
اخم کردم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگیشو بگیریم؟
با لب و لوچهی آویزان گفتم:
_بله.
_خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی.
با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت.
با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت:
_ببین بابا دوای دردت رو آوردم.
بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم.
مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت:
_خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول میترسی.
ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی.
_هر کاری باشه انجام میدم.
_خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم میره تو شکمت و مریضی رو میخوره و خوب میشی.
با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشتتر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان میخورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند میزد.
تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. نفسهایم تند شد. با سیلی آهستهای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت:
_سعید ماهی رو بذار زمین.
من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان میخورد و نفس میزد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده میکرد زیر لب غر زد:
_خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.
#000603
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
من خودم همیشه تا میگفتند کتاب شهید مطهری خیلی میترسیدم .میگفتم خیلی سنگینه من متوجه نمیشم.
غافل از این که کتاب های ایشون سیر مطالعاتی داره و از سبک به سنگین هست.
ومن حتی نمیرفتم سراغ شون.
تا اینکه به لطف الهی رفتم سراغ کتابها. باورتون نمیشه تمام زندگی من رو زیر و رو کرد.
باورتون نمیشه اگه بگم تکتک سلولهام کلمات رو جذب میکردند.چقدر شیرین بود.
حتی درس میخوندم و یا کاری انجام میدادم خستهمیشدم برای استراحت میرفتم سراغ کتابهای استاد مطهری
انقدر عالی بود. من اون موقع ۲۰سالم بود.
خیلی حسرت خوردم چرا زودتر سراغ این کتابها نرفتم.
حالا هم دارم بهتون از تجربهام میگم. حتما تجربه کنید.عالیه👌
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
«مثل نهنگ نفس تازه میکنم» بعد از «کتاب یحیا» دومین کتابی است که در سال ۱۴۰۲ خواندم. کتاب خواندنهایم شده مصداق «تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت»، کتابهایی که میخوانم به حل مسائل و تعارضاتی کمک میکند که جوابهای قانعکنندهای برایشان نداشتهام. پاییز ۱۴۰۱ سر و صدای اغتشاشات من را به خیابانها کشاند و هر روز هفته ۷ صبح بیرون بودم و بقیه نماز مغرب و عشا خوانده بودند و شامشان تمام شده بود که به خانه میرسیدم. تمام پاییزم همینطور گذشت بدون اینکه حتی ۱ کتاب را تا پایان بخوانم. از این همه بی باری افکارم کلافه بودم. وقتی آدم خرج میکند از یک طرف هم باید اندوخته داشته باشد که کم نیاورد. با فاصله گرفتن از کتابهایم اندوختههایم رو به پایان بود و جوهر نوشتنم رو به خشک شدن. بیش از همیشه نتوانستم بنویسم!
مثل کسی که در بیابان چشمهای پیدا کند و خودش را به آن برساند از زمستان کتاب خواندنهایم را دوباره شروع کردم و کمی از حس عقب ماندگی دور شدم. حالا قلمم هم کمی روغنکاری شده و روان تر روی کاغذ سر میخورد اما هنوز هم حرکت کردنش بوی روغن میدهد باید کمی کار کند تا بویش هم برود و روح زمخت شده در ایام اغتشاشات را روان کند. امید است که راه افتادنش مقدمهای باشد بر شروع یک کتاب... کتابی که صدقه جاریه باشد...
#انارهای_قرارگاه
✍حُرّه_عین
۱۷ فروردین ۱۴۰۲