eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نرگس مدیری: 26 با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایه‌ی کناری‌مان بود. _آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب! بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت. کارتون مورد علاقه‌ی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشه‌ای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشه‌هایش را بر آب کرد. _مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟ مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوه‌ای ‌ام را نوازش کرد. _عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم می‌گیریم. _من سرماخوردم؟! _نه مامان. زردی داری. _زردی چیه؟! _خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج می‌شده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده. _چرا باقی مونده؟! ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت: _لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازه‌ی مامانش رفته بیرون. از خنده‌ای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانی‌ام رفع نشده بود. _باید دکتر برم؟ _آره مامان جون. دکتر تنبیهش می‌کنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه. با بغضی که نمی‌خواستم معلوم باشد، آهسته گفتم: _آمپول می‌زنه؟ صورت مهربان مامان خندید و دندان‌های سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لب‌هایش روی صورتم، همه‌ی وجودم را آرام کرد. _قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته. اخم کردم و گفتم: _من آمپول نمی‌زنم. _پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگی‌شو بگیریم؟ با لب و لوچه‌ی آویزان گفتم: _بله. _خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی. با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت. با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت: _ببین بابا دوای دردت رو آوردم. بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم. مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت: _خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول می‌ترسی. ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم: _من آمپول نمی‌زنم. _عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی. _هر کاری باشه انجام می‌دم. _خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم می‌ره تو شکمت و مریضی‌ رو می‌خوره و خوب می‌شی. با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشت‌تر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان می‌خورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند می‌زد. تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. نفس‌هایم تند شد. با سیلی آهسته‌ای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت: _سعید ماهی رو بذار زمین. من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان می‌خورد و نفس می‌زد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده می‌کرد زیر لب غر زد: _خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.