بعد از تمام شدن تماسم، به مطب برگشتم و دیدم که عشقم دارد دست به شکمش می‌کشد و برای دخترمان شعر می‌خواند. _می‌بینم که خوب مادر و دختر خلوت کردید! با این حرفم، عشقم چشم غره‌ای رفت و گفت: _عزیر دلت چطور بود؟! روبه‌رویش زانو زدم و به چشم‌هایش خیره شدم. _عزیز دلِ من تویی. اون فقط داره ادات رو در میاره! لبخندی روی لب عشقم نشست که خانوم دکتر گفت: _ببخشید مریض‌های دیگه هم بیرون نشستن. اگه میشه عاشقانه‌هاتون رو ببرید بیرون. هردو لبخند ملیحی زدیم و در حالی که به افق خیره شده بودیم، از مطب خارج شدیم. _راستی دخترمحی زنگ زده بود. با تعجب پرسیدم: _عه؟! چی می‌گفت حالا؟ _هیچی می‌خواست بدونه جنسیت بچه چیه! گفتم دختره. _خوشحال شد؟! _آره. گفت خاله قربونش بره. _ای جان. دیگه چی گفت؟ _واسه فردا هم دعوتمون کرد خونشون. آخه فردا بله برونشه. _ناموساً؟! اون که می‌گفت گرچه زن و بچه برکتن، ولی مجردی فایزره! چیشد حالا شوهر کرد؟! عشقم چشم‌هایش گرد شد! _اون رو که تو چهار سال پیش توی باغ انار گفتی. یادت نیست؟! _عه راست میگی. منم آلزایمر گرفتم. ناگهان عشقم "آخ" گفت که پرسیدم: _چیشد؟! داره میاد؟! _چی داره میاد؟! _بچه دیگه! _ای خدا. من چهار ماهم بیشتر نیست. در ضمن این آخ واسه لگدی بود که دخترت بهم زد. لبخندی به سفیدی دندان زدم. _ای جان! دخترم داره فوتبال بازی می‌کنه اون داخل. _نخیر. با این لگد بهم گفت من بابای آلزایمری نمی‌خوام. پوفی کشیدم که سوار لامبورگینی محمد نیکی مهر شدیم. البته مال خودش نبود. مال دوستش بود و او آن را برای گذاشتن روی پروفایلش اجاره کرده بود. اجاره‌اش هم گران بود؛ ولی خب منبع درآمد نیکی مهر از هزینه‌ی تبلیغات کانالش بود و پول زیادی داشت. مراسم قدردانی از باغ انار شروع شد. سالن پر از جمعیت بود. اسم استاد واقفی را به عنوان مدیر برتر خواندند و او بالای صحنه رفت و میکروفون را جلوی دهانش گرفت. _بسم اله الرحمن الرحیم. ناگهان بانو افسون گفت: _نوزده. بسم الله درسته استاد. نه بسم اله. _استاد نیستم؛ برگم. همه منتظر حرف‌های گران‌بهای برگ اعظم شدند که ناگهان من و نیکی مهر و یاد فریاد زدیم: _عمو سبزی فروش! کل جمعیت جواب داد: _بله! _سبزی کم‌فروش! _بله! _سبزی می‌فروشی؟ _بله! با اخطار بانو حدیث، شعر خواندمان را قطع کردیم که پویا با چند نایلون سبزی خوردن وارد شد و گفت: _ببخشید دوستان، فردا بله برونه دخترمحیه، مسئوليت سبزی خریدنش با منه. مسئولیت حساب کردنش با نیکی مهر و مسئولیت پاک کردنش هم یاد. در این میان بانو فاطیما پرسید: _پس مسئولیت جناب احف چیه؟! خواستم پاسخ بدهم که عشقم گفت: _مسئولیت شوهرم فقط سبزی خوردنه! همگی در کفِ جواب عشقم بودند که نیکی مهر گفت: _جوووووووون! و بعد یک چک سفید با تاریخ روز کشید و پول سبزی‌ها را حساب کرد. استاد واقفی دوباره خواست حرف بزند که بانو حدیث فریاد زد: _سچینه و افراسیاب وارد می‌شوند. سچینه و افراسیاب، در حالی که سوار بر اسب رویاها بودند، وارد سالن شدند. سپس سچینه از اسب به پایین پرید و گفت: _کافه انار، در خدمت شماست! سپس از صندوق عقب اسب، به تعداد حاضرین دلستر شیرکاکائو با فلفل در آورد و همراه افراسیاب مشغول پخش کردن شدند. همگی مشغول هورت کشیدن بودند که استاد واقفی با کلافگی گفت: _من حرف زیادی ندارم. فقط می‌خواستم بگم اعضای باغ انار تقریباً همشون کتاباشون چاپ شده، ولی خب یه نفر هست که کتابش چاپ شده، ولی خب هنوز رونمایی نشده و اون کسی نیست جز بانو فاطیما. همه به افتخار بانو فاطیما یک کف مرتب زدند که ایشان با افتخار به بالای صحنه رفت و پشت میکروفون قرار گرفت. سپس اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _راستش اون روزی که از پیوی مادرم اومدم گروه و داستان ماه من یا همون داستان آقا سهراب رو گذاشتم، فکر نمی‌کردم یه روزی این رمان چاپ بشه. می‌خواستم بگم... ناگهان محمد نیکی مهر گفت: _حتی اون روز گفتید گوشیم به فاخ رفته. قشنگ یادمه. بانو فاطیما اول چشم غره‌ای رفت و سپس به آرامی گفت: _بله. البته منظوری نداشتم و هرکسی رو که بهم دشنام داد و تهمت زد، همون روز بخشیدم. آقای احف در جریانه! من که سخت مشغول خوردن تیتاپ و شیرکاکائو فلفلی‌ام بودم، با نگاه عشقم میخکوب شدم. _نفهمیدم! تو از کجا در جریان بودی؟! به زور محتویات دهانم که با دماغم قاطی شده بود را قورت دادم و گفتم: _منظورش اینه که منم توی گروه بودم و می‌دونم که منظورش بد نبوده. عشقم قانع شد و به ادامه‌ی صحبت‌های بانو فاطیما گوش فرا دادیم که ناگهان بانو واعظی سر رسید و گفت: _ببخشید، ببخشید! دیشب رئال بازی داشت و رفته بودم اسپانیا واسه تماشای بازیش و همین امروز رسیدم. الانم پشت فرمون بودم و نتونستم به تلفناتون جواب بدم. واقعاً عذرخواهم! در ضمن یه مهمون هم براتون آوردم و اون کسی نیست جز آقای مارکو آسِنسیو!