مفهوم عدالت چیز پیچیده ایست. انگار که اصلا در ذات بشر نهادینه است. فرقی نمی‌کند در چه جایگاهی باشی. همه از تو انتظار عدالت دارند حتی اگر طرف حسابت یک دختر دو سال و نیمه و یک پسر شش ساله باشند. هر دوی آنها از تو به یک اندازه توجه می‌خواهند. مثلا وقتی که علی می‌گوید: «خاله، می‌دونستی من کنگفو بلدم؟» و بعد شروع می‌کند جلویت لنگ و لگدش را پرت کردن و ادای پاندای کونگفو کار را درآوردن، طبیعی است که فاطمه هم کله‌اش را کج کند تا در مقابل نگاه تو قرار بگیرد و نگاهت کند و دلبرانه‌ برایت بخندد. یا مثلاً طبیعی است که هردوشان بخواهند کنار تو بشینند و وقتی علی سمت راستت نشسته، فاطمه خودش را به زور بین تو و علی جا کند و با آن زبان شیرینش به داداشش بگوید: « علی، یِتَم بولو اونبَرتر منم دا بِتَم» و علی هم بگوید: «منم می‌خوام پیش خاله نرجس باشم.» و اصلا به فکرشان هم نرسد که خاله نرجس دو ور دارد؛ یکیشان می‌تواند بشیند اینورش و یکی بشیند اونورش. یا مثلاً وقتی فاطمه خودش را پرت می‌کند توی بغلت و تو او را به خود فشار می‌دهی و محکم می‌بوسیش، طبیعی است که علی بگوید: «خاله، منم بغل می‌کنی؟» و تو با کمال میل، پروژه بغل و فشار و بوس محکم را روی او هم پیاده کنی. موقع نقاشی هم باید از هر چیزی دو تا بکشی؛ یکی برای علی و یکی برای فاطمه. وقتی فاطمه می‌خواهد زیر چادرت قایم شود، طبیعی است که علی هم دلش بخواهد و در اینجاست که یک تهاجم فرهنگی به حجابت صورت می‌گیرد و تو باید در حالی که دو حجم گنده را زیر چادرت جا می‌دهی همزمان هم حجابت را با چنگ و دندان حفظ کنی. در این جدال عدالت‌خواهی، دیگر مجالی برای مادر بچه‌ها باقی نمی‌ماند که با تو هم‌صحبت شود، دخترخاله‌ای که خیلی دل تنگش بوده‌ای و کلی حرف نزده با او داری. تا دو کلام با هم رد و بدل می‌کنید، هزار و یک ترفند غیر مستقیم را امتحان می‌کند برای قطع مکالمه، و وقتی موفق نمی‌شود می‌رود سراغ مستقیم گویی. هدفش را صاف می‌کوبد توی صورتت؛ «نباید‌ با مامانم حرف بزنی» و تو هم معترض می‌شوی که «من اول دخترخاله مامانتون بودم بعد خاله شما شدم ها...». داستان کنار سفره شام هم ادامه دارد. وقتی فاطمه سمت چپت نشسته و روی تو لم داده، خب علی هم مادرش را از سمت راستت بلند می‌کند و اعتراض می‌کند که «مامان اینجا جای منه، شما برو اونور بشین». این جای ماجرا کار به جاهای باریک می‌رسد وقتی که علی شامش تمام می‌شود و به تو می‌گوید: «خاله، بسه دیگه چقدر شام می‌خوری؟ از وقت باید استفاده کرد. باید بازی کنیم. نمیشه وقت رو با غذا خوردن هدر داد» با این اوصاف کاملا طبیعی به نظر می‌آید که نتوانی حتی برای دیدن ساعت، به صفحه گوشی نگاه کنی، چه برسد به اینکه بخواهی به باغ انار سر بزنی. هرچند که در خانه خاله برای دریافت زمان، نیازی به گوشی نداری، حتی نیاز به برگرداندن سر هم نداری؛ هرجای خانه باشی، با هر زاویه دیدی، یک ساعت جلویت روی دیوار نصب است. وقتی با اصرار بچه‌ها مجبور به اقامت یک شبه در هتل پنج ستاره خونه خاله می‌شوی، دیگر باید قید کلاس نویسندگی امشبت را بزنی. شرکت در کلاس آنلاین مجازی، آن هم با دو وروجک که مدام از سر و کولت بالا می‌روند و تا دستت سمت گوشیت می‌رود یک صدا می‌گویند: «چرا گوشیتو گرفتی... چِلا دوشیتو دِلِفتی... خاموشش کن بزارش تو کیف.. آموشش اُن بزارش تو ایف» غیرممکن به نظر می‌رسد. مجبوری عطایش را به لقایش ببخشی. موقع خواب هم بحث عدالت خواهی ادامه دارد. خوابیدن بین علی و فاطمه فرمول خاص خودش را دارد. نباید سرت را بیش از اندازه به سمت هیچکدامشان متمایل کنی. یا اگر هم متمایل شد باید به همان اندازه به طرف دیگری هم متمایل شود. با این وجود باز هم علی اعتراض می‌کند که «خاله پیش من نیستی» و تو تعجب می‌کنی و می‌گویی: «من که پیشتم خاله» و تعجبت بیشتر می‌شود وقتی جواب او این است: «سرت باید دقیقا وسط بالش باشه. مواظب باش سرت وسط بمونه» اینجاست که دیگر حرفی ندارم! فقط لازم به ذکر است که این خواهر و برادر، حتی در خواب هم خوب عدالت را به جا می‌آورند؛ هر دو به یک اندازه غلت و غولت می‌خورند. محال است صبح آنها را همان‌جایی بیابی که شب گذشته خوابشان کرده‌ای. خب این وسط هم قسمت توست که با فرود دو پا توی شکم، و یک پا توی صورت، زَهره‌ات بترکد. و این داستان تا صبح ادامه دارد... روحم شاد و یادم گرامی