_دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر. چادر گل‌دار سورمه‌ای‌اش را سر کرده بود و با دست بیخ گلویش را محکم گرفته بود. خانه‌ی مادربزرگ در خیابان اصلی قرار داشت و ما برای بازی به خیابان فرعی کنار خانه می‌رفتیم. با صدای مادربزرگ از بچه‌ها خداحافظی کردیم. زنبیل قرمز را که دستش دیدم، با آرنج به پهلوی الهام زدم و گفتم: _آخ جون نون. با اخم اول به من، بعد به زنبیل دست مادربزرگ نگاه کرد. _کو نون؟! قبل از اینکه برایش توضیح دهم به مادربزرگ رسیدیم. الهام کم جان سلام داد. من با لبخند سلام کردم. _سلام مادر. په کجایین؟! برگشت و ما آرام دنبالش رفتیم. _مادراتون دلشون خوشه شما رو گذاشتن کمک دست من! زیر لب ادامه داد: _دو نفر باید مراقب اینا باشه. _مادرجون می‌خوای نون بخری؟ _آره. با دست به در خانه اشاره کرد. _برید خونه تا برگردم. یکدفعه صورت تپل و سفیدش را به طرف ما چرخاند. _نرید جایی هان. سرم را کج کردم و گفتم: _مادرجون می‌خوای ما بریم نون بخریم؟ اخمی کرد و تند جواب داد: _نخیر. زنبیل را چسبیدم و با سرِ کج گفتم: _خواهش می‌کنم اجازه بده. به چشمانم نگاه کرد. باید بیشتر اصرار می‌کردم. دلسوزانه گفتم: _شما خیلی خسته‌ای. زنبیل از دستش شل شد. دسته‌اش را محکم چسبیدم. نگاهی به الهام کرد. از توی کیف دستی‌اش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد و سمت الهام گرفت. _مراقب باشید. خواستم پول را بگیرم؛ دستش را کشید. _الهام حواست باشه پونزده تا نون می‌خرید زود میاین خونه. الهام پول را گرفت و به طرف من آمد. زنبیل را به دست دیگرم دادم تا از الهام دور باشد. یک قدمی جلوتر از او راه می‌رفتم و اخم کوچکی به ابرو داشتم. _هی چته؟! وایسا تا منم برسم. بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم. در مسیر خانه تا نانوایی چندین مغازه بود. از بقالی مش حسن و لبنیاتی حاج سبزه علی گذشتیم. بعد از سبزی فروشی قاسم آقا، بستنی فروشی حاج حسین بود. با دیدن بستنی فروشی فکری به سرم رخنه کرد. ایستادم. با زور صورتم را کش دادم و با لبخند رو به الهام برگشتم. چشمانم را خمار کردم و گفتم: _اِل‍‍‌ هٰام _شیرین به نظرت دویست تومن رو اینجوری تو دستم بگیرم که معلوم نباشه؟! اسکناس را لول کرد و وسط مشتش گذاشت‌. چشمانم را ریز کردم و برای اجرای نقشه‌ام گفتم: _به نظرم بیا بریم مغازه حاج حسین دویست تومن رو خورد کنیم. _که چی؟! یکی از ابروها و شانه‌هایم را بالا دادم. _خب ما پونزده تومن نون می‌خوایم. سعی کردم صورتم را نگران نشان دهم: _ اگه دویست تومن رو به شاطر نشون بدیم؛ غر می‌زنه که چرا خورد نیوردین؟! چشمانش را به این طرف و آن طرف چرخاند. _حاج حسین غر نمی‌زنه؟! نقشه‌ام گرفت. سعی کردم لبخندم را پنهان کنم. _نه بابا صد تومن، دویست تومن برا بستنی فروشی زیاد نیست. دو تا پله‌ی ورودی مغازه را بالا رفتیم. دو دستی درب شیشه‌ای را به داخل هول دادم. در را با همه‌ی هیکل ظریفم گرفتم تا الهام وارد شود. دو مرد مقابل پیش‌خوانِ سمت چپ در ورودی، سفارش بستنی‌شان را گرفتند. قبل از اینکه الهام پشت پیش‌خوان برود دم گوشش گفتم: _بیا دو تا حصیری بگیریم غر نزنه. روی صورتم خیره ماند. بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم گفتم: _اصلا یکی بگیر برا خودت من میلم نیست. _برا تو می‌گیرم. _نه من نمی‌خوام. صدای جوان پشت پیش‌خوان ما را به خود آورد. _بفرمایید چی بیارم براتون؟ الهام دویست تومن را توی مشتش جابجا کرد. لبانش را روی هم فشار داد. من و جوان فروشنده به لبان او نگاه می‌کردیم. _دو تا حصیری... لطفا. پسر جوان روپوش سفیدی پوشیده بود. دکمه‌هایش باز بود. تی‌شرت سبزش از زیر آن پیدا بود. ورق بزرگ و نازک نان بستنی را از روی میز برداشت و چهار تکه‌ی مربع شکل آن را، خیلی تند و حرفه‌ای جدا کرد. دریچه‌ی استیل یخچال مخصوص بستنی را باز کرد با کفگیر مخصوصش مقداری بستنی بیرون آورد و به ما نگاه کرد. _دو رنگ؟ الهام دستپاچه به من نگاه کرد. من سریع گفتم: _زعفرونی هم دارین؟ _بله. بذارم؟ _نه. یه رنگ لطفا. نگاهش روی من خیره ماند. لبانم را روی هم فشار دادم. خودم را با تماشای در و دیوار مشغول کردم تا از سنگینی نگاهش فرار کنم. بعد از مکث کوتاهی آرام نگاهش را به سمت بستنی برد. یک کفگیر بزرگ از بستنی را روی نانِ ترد و نازک گذاشت و لایه‌ی دیگر نان را روی آن فشار داد. همیشه برایم سؤال بود چرا نان بستنی زیر فشار دست بستنی فروش نمی‌شکند اما به محض اینکه دست ما می‌رسد با کوچکترین فشار می شکند؟! در حال فلسفه بافی در ذهنم بودم که الهام بستنی را جلویم گرفت. دویست تومن را دست جوان داد. دوباره از آن نگاه‌های سنگین به ما کرد. لول اسکناس را باز کرد و شماره‌های دو طرف اسکناس را با هم تطبیق داد. نگاه کوتاهی به ما انداخت و از داخل دخل مشغول جمع کردن باقی پول ما شد. ...