❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_هجدهم ]
مقابل در خانه مان توقف کرد
و خودش هم همراهم پیاده شد .
زنگ در را که زدم مادرم سعید را برای شام دعوت کرد و او هم با کمال میل قبول کرد،
همین را کم داشتم در این وضعیت!
بعد سلام و احوال پرسی ، تنها راهی اتاقم شدم
و بعد تعویض لباس هایم به طرف پذیرایی رفتم ، سعید همراه پدرم نشسته بود و با هم صحبت می کردند ، راجب هر مسئله ای که بود و من حال و حوصله اش را نداشتم، به طرف آشپزخانه رفتم ، کاش می توانستم به این دعوت بی موقع مادرم معترض شوم ، کاش!
برای اینکه مجبور به نشستن کنار سعید نشوم ، برای آماده کردن میز به مادرم کمک کردم و بعد آماده شدن شام ، همگی سر میز حاضر شدیم ، مادرم در همان حالت که برایم غذا می کشید گفت : مهمونی خوش گذشت ؟!
بعد نگاهی که بین من و سعید رد و بدل شد ،
رو به مادرم کرد :
خوب بود ! جاتون خالی .
بعد شام و کمی شب نشینی که من در سکوت مطلق سپری کردم ، سعید عزم رفتن کرد ، بعد رفتنش ، مادرم گفت :
ریحانه این چه رفتاریه تو داری ؟!
با سعید دعواتون شده بود ؟!
_ نه چه دعوایی ؟!
مادرم چشم غره ای نثارم کرد : والا از همون اول که اومدی، اخم کردی ، یک کلمه هم حرف نزدی که
همانطور که ایستادم تا
بیشتر از این سرزنش نشوم گفتم :
سر درد داشتم همین ، شب به خیر
کمی روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، دیدم نه ! خواب به چشمانم نمی آید ، بعد برداشتن حوله ام از آویز راهی حمام شدم ، حمام نصفه شبی می چسبید خب !
قبل از اینکه بخار ، آیینه موجود در حمام را بگیرد ،به خودم چشم دوختم ، حماقت محض بود بعد آن اتفاق که قبولش کردم !
اشتباه کرده بودم ، اشتباه !
من کنار سعید ترکیب جالبی نبودیم .
من هر چقدر هم مثل خانواده ام فکر نمی کردم ، شبیه او نمی توانستم باشم !
چشمانم را بستم فعلا وقت این فکر ها نبود ،
پس فردا راهی سفر می شدم
و نزدیک دو ماه دور بودم از او،
همین دوری دو ماهه موقعیت مناسبی بود
برای فکر کردن !
باید خودم را به جریان این زندگی می سپردم ، مثل همان شناگری که پس از خستگی خود را به جریان آب می سپرد !
می خواستم ببینم
تا کجا ها این جریان مرا با خود می برد !
حالا دیگر رها بودم ،رها و آسوده !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
روبروی آینه قدی کمد لباسم نشسته بودم و مشغول چمدان بستن بودم ، چمدان سورمه ای رنگ مقابلم باز بود و انبوه لباس ها مقابلم،
با یک چمدان دو ماه را نمی شود سر کرد که !
ایستادم و از بالای کمد اتاق مشترک پدر و مادرم چمدان بزرگتر قهوه ای رنگی را پایین آوردم .
چند مانتو در رنگ ها و مدل های مختلف ، کلی شال و روسری ست مانتو ها و بعد چندین دست لباس خانه ! لپتاپ و دوربین عکاسیم را هم برداشتم!
با صدای مادرم به طرف ورودی اتاق خم شدم :
بله مامان!
_ ریحانه مادر ، همه چی برداشتی؟!
موکل ها و کلاس های حوزه نبودم میومدم باهات
شال دیگری را تا کردم و کنار بقیه گذاشتم :
مادر من ، عزیز من !
آخه مگه من بچه ام ؟! بیست و دو سالمه !
شما هم لطفا نگران نباش !
به داخل اتاق آمد :
آخه چجور نگران نباشم ؟! مادر نشدی هنوز نمیدونی این حرف ها رو !
از نامزدت اجازه گرفتی بابت سفر ؟!
نگاه متعجبی حواله اش کردم :
چه اجازه ای آخه!
خودش هم داره میره بعدشم دارم
برای درسم میرم دیگه
سرزنش گرانه نگاهم کرد :
گل دخترم، یادت باشه همیشه ، همه چیز رو به شوهرت خبر بدی و بدون اطلاعش کاری نکنی !
سرم را به علامت تایید تکان دادم ،
از همین آقا بالا سر داشتن بدم می آمد دیگر !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal