🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت نهم🌹 ^^نگار^^ هواپیما صحیح و سالم نشست پایین. مهدی=نشست هواپیما؟ داوود=اره دیگه نخوان سردرد گرفتم از دست تو😭🤦‍♂ از هواپیما ک پیاده شویم اقامهدی پرید بالا=اخ جون زندم هورااااا😃😂 داوود=یادم باشه به اقامحمد بگم مهدی و دیگه نفرسته ماموریت. ابرو برامون نمیزاره ک😩 رفتیم ب همون ادرسی ک اقا رسول لکویشن و برامون فرستاده بود. من و قامهدی رفتیم ی طبقه از اپارتمانی ک رو به روی حسام کیانی بود. گروه دیگه هم رفتن طبقه پایین ساختمان سوژه. زنگ زدم به سازمان و مهسا برداشت=ما در موقعیت قرار گرفتیم. مهسا=خوبه ، میتونین شروع کنین فقط یادتون باشه با هم همسرین و این خونه رو تازه خریدین. نگار=باشه ، اقا مهدی میتونیم شروع کنیم😊 مهدی=شما بیاین بشینین پشت دوربین و تمام حرکت ها و چیزای مشکو ک یادداشت کنین منم برم از اتاق دیگه چند کارتون بیارم مثلا داریم میچینیم ک بهمون شک نکنع نگار=چشم. ^^نازگل^^ سرم خیلی درد میکرد. سرمو گذاشتم رو میز یکی اومد دست به شونم زد=نازگل خانم اینجا ک جای خوابیدن نیس🙂 سرمو برداشتم دیدم مهساس. مهسا=چیزی شده؟ نازگل=ن مهسا=پس چرا چسمات باد کرده و بی حالی؟ نازگل=چیزی نیس. مهسا=من میدونم از جوابی ک به اقا فرشید دادی پشیمونی🙂 نازگل=پس تو هم فهمیدی🤦‍♀ مهسا=نترس کسی به غیر از من خبر نداره. از همون روزی ک اقا فرشید میخواست بره خاستگاری ، حسادتو تو چشمات خواندم. چرا با خودت این کارو میکنی😕 نازگل=شنیدی میگن انسان ها بعضی وقتا از سر نادانی ی کاری میکنن ک بعدا حسرتشو میخورن بعد انقدر حسزت و نادانی بهشون فشار وارد میکنه ک چاره ای جز خودکشی ندارن😪 مهسا=ن قضیه ی تو فرق میکنه نازگل=دقیق این به زندگی من میخوره🙂 در همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نازگل=ببخشید مهسا جون. ازش فاصله گرفتم و جواب دادم=بله بفرمایید؟ +=سلام قشنگم ... من دم در خونتونم ه نمبخوای ابروی تو رو ببرم بیا منتظرم نازگل=تو چی میخوای از جون من🤕 +=همیت ک گفتم. زود باش بیا. نازگل=الوووو؟ ای خدا. توی این هیروویر تورو خدای دلم بزارم😣 رفتبم پیش مهسا=مهسا جون من باید برم کار مهمی برام پیش اومده ببخشید. مهسا=باشه عزیزم مواظب خودت باش🙃