"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°] پارت دهم🌹 ^^نازگل^^ رفتم دم در خونه ، تو ماشین نشسته بود ،
دوستان ادامه ی رمان #عشق_یخزده از فردا❤️✨
#ادمین_مهلا
🍃به نام خدا🍃
[°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°]
پارت یازدهم🌹
^^محمد^^
سعید ، فرشید اوضاش چطوره؟
سعید=فرشید ک به کتفش تیر خورده و منتقل کردن بیمارستان.
محمد=از حال خواهرت چ خبر؟
سعبد=اقا بد نیس
محمد=باشه . امشب پیش خواهرت باش ، فردا صبح دیدی حالش بهتره بیا.
سعید=چشم اقا شبتون خوش🙂
محمد=شب تو هم خوش.
رفتم پیش رسول.
رسول از موقعیت داوود اینا چ خبر؟
رسول=اقا حسام کیانی ک امروز هیچ کار مهمی نکرده😕
محمد=یعنی چی هیچ کار مهمی نکرده؟
رسول=اقا تا لنگ ظهر خواب بود ، بیدار شد صبحانه خورد و بعد نشست پای تلویزیون. بعد با یکی تلفنی حرف زد احتمالن قرار گذاشت با یکی ک فردا مشخص میشه.
عطیه هی به گوشیم زنگ میزد.
محمد=باشه به داوود بگو ی میکروفن بفرسته خونه سوژه. باید بفهمیم با اون فردی ک قرار گذاشته چی میگه.
رسول=چشم اقا.
از رسول دور شدم و جواب عطیه دادم=عطیه جان چرا هی پشت سر هم زنگ میزنی حتمن سر جلسم☹️
عطیه=محمد ... مهناز😭 ... بیا خونه فقط
محمد=مهناز چی😨
عطیه=محمد زود باش🥺مهنازم از دست رف😭
محمد=اومدم😰
مهسا=چیزی شده داداش؟
محمد=مهنازم😓
مهسا=مهناز چی؟
محمد=من باید برم خونه ، حواستون به داوود و مهدی و بقیه باشه.
مهسا=باشه بهت خوش بگذره🤪
محمد=چی گفتی😠😳
مهسا=(ای وای گند زدم🤦♀) گفتم ان شاءالله ک طوری نیس🙂💔
محمد=حواستون باشه.
توی راه هی خدا خدا میکردم ک فقط پای اون پسره توی این قضیه نباشه.
رسبدم خونه=مهناز ، عطیه کجایین😰 عزیز.
عطیه=محمد بیا😭
محمد=مهناز چی شده؟
عطیه=غش کرده وسط خونه بدو بیا😭
محمد=یا خدااااا😱
پشت سر عطیه فرار کردم.
پامو گذاشتم خونه=سوپرایز🥳تولد ۴۱ سالگی مبارکااااا🎉🎈
محمد=این چ بازیه مزخرفیه عطیه خانم😕
مهناز=بابا ناراحت نباش ، من از مامان خواستم تا سوپرایزت کنه😃
محمد=اصن کارتون قشنگ نبود😒من توی ی عملیات پیچیده بودم. چهارتا اعضا رو فرستادم اون ور ،یکی تیر خورده افتاده گوشه ی بیمارستان بعد برای من شما تولد میگیرین😡
عطیه=محمد مهناز خواست گفت برای بابا تا حالا تولد نگرفتیم این دفعه سوپرایزش کنیم.
محمد=باشه جمع کنین من برگردم اداره😠
عزیز=محمددددددد😬
^^عطیه^^
اصن باوزم نمیشه محمد انقدر بد اخلاق باشه😣💔
مهناز=مامان شرمندت شدم همش تقصیر من بود😓باعث شدم بابا همه ی قوراشو روی سر شما خالی کنه.
عطیه=ن قربونت بشم🙂بابا نگران دوستاش بود به خاطر همین اعصاب نذاشت.
مهناز=مامان نشده ی بار بابا تومراسم شادی ها شرکت کنه ، همیشه نیس خسته شدم دیگع😠☹️😭
عطیه=مهناااااز🗣
عزیز=ولش کن. بزار با خودش خلوت کنه
🍃به نام خدا🍃
[°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°]
پارت دوازدهم🌹
^^داوود^^
زینب خانم من مبخوام برم ببینین میکروفن وصله؟
زینب=یک لحظه ... بله وصله.
داوود=پس من رفتم.
رفتم طبقه بالا خونه حسام کیانی.
در زدم. حسام=هاااااا کیه؟
داوود=منم همسایتون.
در و باز کرد=فرمایش🤨
داوود=خانم من بارداره برای ابنکه سالم به دنیا بیاد نذر کردیم.
حسام=پس این گل چیه؟
داوود=من شنبده بودم ک مریض هستین و میگن گل هم حال و هوای بیمار و عوض میکنه.
حسام=نذری چی هس؟
داوود=چلومرغ
حسام=دست شما درد نکنه.
داوود=فقط ببخشید اگه یکم بدمزه شده ، خانمم حال نداشت خودم درست کردم اشپزی منم ک تعریفی نداره😅
حسام=ممنون.
داوود=با اجازتون.
حسام=اسمت چیه؟
داوود=سامان تیرانداز.
سرشو تکون داد و رف.
داوود=همچی درست بود زینب خانم؟
زینب=بله.
داوود=مهدی.
مهدی=هااااا چی میگی مزاحم😂
داوود=پروووو😐
مهدی=خااا کارت چیه😂
داوود=درست شد. صدا از ما ، تصویر از شما
مهدی=اوکی😉
زینب=بفرمایید چایی.
داوود=ممنونم.
زینب=احساس میکنم کیانی و قبلا دیدم.
داوود=کجا؟
زینب=یادم نمیاد ولی قیافش خیلی براس اشناس.
داوود=یکم فکز کنین امبدوارم ک بادتون میاد.
^^عطیه^^
مهناز جان دخترم بیا شام امادست🙂
عزیز=من میرم دنبالش.
عطیه=دستتون درد نکنه😍
داشتم برنج میکشیدم ک عزیز جیغ کشید.
عطیه=عزیز چی شد؟
برنج و بشقاب از دستم افتاد.
دیدم مهناز افتاده وسط اتاق. وای خدایا باز قلبشه.
زنگ زدم اورژانس و رفتبم بیمازستان.
مهناز ... دخترم🥺🦋
پرستاز=لطفا بیرون تشیف داشته باشین.
به محمد زنگ مبزنم قطع میکرد😡😣
بعد سه ساعت مهناز از اتاق عمل اومد بیرون. معصومه هم پشت تخت بود ،ماسک و دستکشاشو در اورد=خواهر من چیکار میکنین با این بچه☹️
عطیه=محمد زد تو ذوقش😞
معصومه=مگه قضیه به اقامحمد نگفتی؟
عطیه=بهش گفتم قلب مهناز ناراحته ولی وقت نمیزاره با ما بیرون بیاد.
معصومه=در این حال مهناز باید خوش بگذرونه و تفریح کنه.
عطیه=سعی میکنم ولی رفتارای محمد نمیزاره.تصمیم گزفتم ازش جدا بشم😢
معصومه=چی؟میخوای از اقامحمد طلاق بگییری😧
عطیه=دیگه چازه ای ندارم تا حال دخترم خوب بشه.
معصومه=ولی این راهش نیس😐
عطیه=چاره ای دبگه برام نمبمونه🤕
معصومه=با این کارت هم زندگی خودتو خراب میکنی هم مهناز و اقامحمد.
عطیه=سعی مبکنم ی زندگیه عالی بدون پدر براش فراهم کنم🙂💔
🍃به نام خدا🍃
[°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°]
پارت سیزدهم🌹
^^نگار^^
با کسی ک ملاقات داشت تا نصف شب حرف میزدن.
مهدی=عکس سوژه جدید و بفرستین به سیستم رسول
نگار=بله.
زنگ زدم به مهسا=مهسا جان.
مهسا=جانم؟
نگار=من یک عکس برای سیستم اقارسول ارسال کردم ببین شناسایی شد؟
مهسا=باشه گوشی...اقارسول شناسایی شد؟
رسول=فرزاد پیروزی.با اون صداهایی ک داوود برای من ارسال کرده قطعا دارن درباره ی موضوع مهمی حرف میزنن.
مهدی=نگار خانم به اینجا شک کردن😱
نگار=چی😱
مهدی=فعلا دست از این کارا بردارین شک کردن😓
مهسا=نگار همچی روبه راهه؟
نگار=بعدا بهت زنگ میزنم😥
مهدی=داوود به ما شک کردن مواظب باشین این ادم یک عقابه.
داوود=باشه.
^^معصومه^^
عطیه از اون موقع ک اون حرفارو زد حال و هواش ی طوری شده بود.
رفتم تا با عزیز حرف بزنم.
=سلام عزیز خوبین؟
عزیز=سلام دخترم. ن چطور خوب باشم وقتی تنها نوه ام رو تخت بیمارستانه☹️
معصومه=بله درکتون میکنم ، منم وقتی همسر و بچمو تو تصادف از دیت دادم حالم شبیه شما بود🥺
عزیز=عزیزم ، ببخشید من نمبخواستم یادت بندازم
معصومه=موردی نیس میخواستن درباره ی یک موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم.
عزیز=بگو دخترم گوش میدم.
معصومه= راستش خودتون در جریانین ک رفتارهای اقامحمد باعث شد مهناز ابتجا باشه. عطیه زده به سرش تا از پسرتون جدا بشه😪
عزیز=برای چی اخه😢
معصومه=من نمیدونم ولی گفت برای ابنکه مهناز حالش بهتر بشه مجبورن از هم جدا بشن.
عزیز=محمد بدون عطیه و مهناز نمیتونه.
معصومه=بله میدونم عطیع هم بدون اقامحمد نمیتونه.
عزیز=تو میگی چیکار کنیم😥؟
معصومه=بزاریم تا دادگاه هم پیش برن بعد خودشون متوجه کارهاشون میشن و برمیگردن🙂
عزیز=اگه برنگشتن چی؟
معصومه=نگران نباشین بر میگردن🙂الان ارتون میخوام به عطیه نگین ک من باهاتون حرف زدم.
عزیز=باشه خیالت راحت عزیزم.
^^رسول^^
رفتم دنبال اقامحمد. توی نمارخونه نشسته بود و غرق فکر بود.
=اقامحمد به چی فکر میکنین؟
محمد=به هیچی.
سرمو انداختم پایین و دیگه حرفی نزدم.
محمد=کار مهمی داشتی باهام؟
رسول=مهدی و نگار خانم ...
محمد=رسول چرا نصف نصفی میگی حرفاتو؟😕
رسول=لو رفتن😔
محمد=یعنی چی لو رفتن.
سرمو انداختم پایین.
محمد=منو ببر پای سیستمت.
با اقامحمد رفتیم جای سیستم.
مهدی و بگیر.
مهدی=جانم؟
محمد=مهدی الان امنیت دارین؟
مهدی=هنوز از پنجره داره بهمون نگاه میکنه.
محمد=خیلی خوب فعلا دست از عکاسی بردارین نگران نباسین ، داوود و زینب خانم هنوز هستن.
مهدی=بازم ببخشید اقا😞
محمد=ممکنه به خونه هم بیان هر دو حافظه ی گوشی هاتونو بنداز سطل زباله.
مهدی=چشم اقا.
^^مریم^^
فرشید حالش خوب بود و مرخص شد.
فرشید=مریم ...
مریم=جانم؟
فرشید=خبری از نازگل نداری؟
مریم=ن.
فرسید=پس من میرم سازمان.
مریم=کجا؟بمون خونه استراحت کن.
فرشید=من باید برم پیش نازگل.
مریم=نازگل مرخصی گرفته.
فرشید=پس میرم خونشون.
مریم=چقدر لجبازی تو ، وایستا ببینم ، وایستا با خودش خلوت کنه بعد جواب خاستگاریتو میده. چقدر عجبه داری برادر من😕😂
دیگه حرفی نزد و لفت تو اتاقش.
خیلی نگرانش بودم نکنه بر اثر همین عشق از پا در بیاد.
زنگ خونه به صدا در اومد=کیه؟بفرمایید بالا.
اقاسعید و نازگل بودن
مریم=سلام خوش اومدین...😁
سعید=سلام.
نازگل=فرشید کجاس؟
مریم=تو اتاقشه. اتفاقا همین الان سراغتو میگرفت ، مبخواست بیاد دنبالت نزاشتم گفتم یخورده استراحت کنه بهتره😊
نازگل=اجازه هس برم بالا؟
مریم=اره چرا ک ن. اقا سعید بفرمایید.
^^نازگل^^
از پله ها رفتم بالا. دسته گلی ک تو دستام بود بر اثر لرزش زیاد دستام میلزید.
در زدم جواب نداد.
بعد از مکثی کوتاه دوباره در زدم. با صدای بیحالی حرفشو شنیدم=مریم بیا تو.
رفتم داخل ، رو تختش دراز کشیده بود و پشتش به من بود.
ترسبدم صداش کنم. همینطور ساکت بودم فقط محو نگاه کردنش بودم
فرشید=مریم چی میخواستی؟
دهنم انگار بهش قفل زدن ک باز نمیشد🤐
صورتشو رو به من کرد. سرمو انداختم پایین
از جاش پرید و نشست رو تخت.=نازگل ... بعد کمی مکث=خانم
🍃به نام خدا🍃
[°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°]
پارت سیزدهم🌹
^^نازگل^^
به طوری ک سرم پایین بود=بهترین؟
فرشید=ممنون تو خودت خوبی؟
نازگل=الان ک سرحال میبینمت بهترم☺️
مریم اومد=نازگل خانم😃
من پریدم بالا ، روم به مریم شد=مریم جون😶
دستپاچه شده بودم.
مریم=دیگه ما فهمیدیم شما عاشقین دیگه قایم نکن😉
سرمو انداختم پایین.
مریم=جوابت به خان داداشم چیه؟
نازگل=جواب چی؟
مریم=حاستگاری دیگه.
سرم پایین بود و اروم اوردم بالا
سعید پشت مریم بود ، سرشو تکون داد به عنوان رضایت.
فرشید از جاش بلند شد و منتظر جواب من بود.
مریم=سکوت علامت رضاست😌پس ان شاءالله هر چی خیره😁🥳
^^نگار^^
داشتیم مث ادمای عادی تو خونه کار مبکردیم تا بهمون سک نکنن.
همینطور ک مشغول به کار بودیم یکی در زد.
کیه؟
در و باز کردم دیدم حسام کیانی و چند بادیگارد جلو درن😱
در و بستم.
کیانی ی پاشو لای در گذاشت تا در بسته نشه.
منم هی زور میزدم تا در بسته شه
زورم بهش نرسبد و در و حول داد و منم با در پرت شدم و به دیوار خوردم.
جیغ کشبدم.
یکی از بادیگاردها چاقو گذاشت رو لپم.
+=لال شو تا لالت نکردم😡
مهدی=چی شد نگا ....😰
تا حسام کیانی و دارو دستشو دید حرفشو غورت داد.
حسام=بشین زمین بشین😡
مهدی=چیه؟زورت به ادمای ضعیف تر از خودت رسبده.
حسام=این عکسای ما تو دوربینتون چی کار میکنه😡شما امنیتی هستیییین🤬؟
مهدی=به فرض ک باشیم. اصن عجبت میکنیم🤪😂
حسام=ببند اون نیشو ببینم.😡یکی زد به صورت اقا مهدی.
حسام=پس بقیتون کجان؟امکان نداره فقط دو نفر باشین.
نگار=چی میبوری و میدوزی برای خودت.
حسام=این دو احمق و ببندین به صندلی تا جوم نخورن
🍃به نام خدا🍃
[°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°]
پارت چهاردهم🌹
^^محمد^^
داوود به گمونم رفته سراغ مهدی و نگار خانم. حواستون باشه سوتی ندین ک تا تهش میره.
داوود=چشم اقا.
نگران مهدی و نگار بودم.
در همین فکر بودم ک ی پیام ازطرف معصومه ارسال شد=اقامحمد سلام ! امیدوارم حالتون خوب باشه. ببخشید مزاحم کارتون شدم. ولی ی کار خیلی مهمی دارم ک باید ببینمتون.
منم پیام دادم=سلام معصومه خانم. سرکار هستم بسیار سرم شلوغه ان شاءالله دفعه ی بعدی.
گوشی و خاموش کردم.
^^مهدی^^
نامرد ، جاسوس ، مردم ازار ، بی رحم ، چی میخوای از جونمون؟
حسام=حرف اضافی نزن😡بقیه گروهتون؟
نگار=چی میگی اقا هِی برای خودت😠
حسام=شماره یک(شماره بادیگارد)دهن این زن و ببندین😤
بادیگارد اومد جای نگار و پاشو گراشت رو باهاش و فشار میداد. نگار خودشو نگه داشته بود تا جیغ نزنه اما نشد با اون وزنی ک اون غول داشت اخر جیغ زد.
حسام=این چسبه. دهنشو ببند.
مهدی=چیکار میکنی بس کن دیگه🤬
حسام=ن بس نیس. اتفاقا هنوز مونده.
مهدی=تو ی شیطانی😕
حسام=ن ک تو ی فرشته ای😂
یکی زد به صورتم.
حسام=من میرم بیرون . فکر کنم بدونم یاراشون کجان. میرم سوراغشون مواظبشون باشین.
حسام ک رف بادیگار ها هم هر کدوم ی وری رفتن.
منم در حال باز کردن طناب=هی غول تشنمه😒
بادیگاز=چ خبرته مگه سر اوردی😤
مهدی=اب میخوام😒
بادیگار=بگیر شکمو😡
اومد جلو ، دستانو باز کردم و از سرش گرفتم و زدم به صندلی ، بیهوش شد و افتاد زمین.
غول دوم اومد و باهاش درگیر شدم.
چاقوشو در اورد ، چاقو زد به دستم ، خوردم به دیوار خودمو به بیهوشی زده بودم اومد جلو.
بعد چشمامو باز کردم و با پا زدم به شکمش و با دستی ک سالم مونده بود مشت میزدم به پهلوش. در اخر سرشو زدم به دیوار و بیهوش شد.
رفتم دست و پای نگار و باز کردم و بعد خودش دهنشو باز کرد.
نگار=اقا مهدی خوبین؟
مهدی=فکز کنم رفت سراغ داوود😥
موبایل غولارو برداشتم و شماره ی داوود و گزفتم.
داوود=بله بفرمایید؟
مهری=داوود منم.
داوود=مهدی تویی؟سوژه کو؟
مهدی=ادمده سراغ شما. بهتون شک کرده بدجور. زود بزن بیرون.
داوود=پس تو و نگار خانم چی؟
مهدی=ما حالمون خوبه. بدو داوود.
نگار خانم دوربین و وسابل و بردار برو.
وسایلارو جمع کردیم و رفتیم سراغ در.
نگاز=در قفله.
مهدی=حتما کلید دست یکی از این غولاس. وایستین بگردم.
^^محمد^^
سر میزم بودم مهسا اومد=داداش.
محمد=جان؟کار داری؟
مهسا=رفتم خونه این پاکتو عزیز داد . گفت پست اورده.
محمد=پست🤨بده بیینم.
باز کردم خیلی کپ کرده بودم.
مهسا=داداش چیه؟
محمد=عطیه درخواست طلاق داده😡😥
مهسا=عطیه🤭غیرممکنه.
محمد=من مبرم خونه.
مهسا=عطیه خونه نیس؟
محمد=پس کجاس؟
مهسا=مهناز حالش بد شد رفتن بینازستان.
محمد=پس چرا به من چیزی نگفتن؟
مهسا=مثل لینکه زنگ میزدم اما برنمیداشتی.
محمد=باشه.
مهسا=پس اقاداوود و اقامهدی چی؟
محمد=حواستون باشه. هر چیزی هم شد تماس بگیرین.
به گوشی مهناز و عطیه زنگ میزدم جواب نمیدادن.
^^داوود^^
زینب خانم بیاین بریم.
زینب=همچی برداشنم اقا داوود.
در و ک باز کردم حسام جلو در بود.
حسام=جایی تشریف میبرین؟
داوود=بله خانمم میخواد بره پیش مادرش☺️
حسام=خانمت یا همکارت😡
حسام اسلحشو در اورد و گذاشت رو پیشونیه من.
حسام=برو خونه برگرد بدو😡
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°] پارت چهاردهم🌹 ^^محمد^^ داوود به گمونم رفته سراغ مهدی و نگا
سلام دوستان.
پارت بعدی رمان #عشق_یخزده در امار 670 در کانال قرار میگیره🙂👑
#ادمین_مهلا
#عرفه
#عید_قربان
🍃به نام خدا🍃
[°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°]
پارت پانزدهم🌹
^^محمد^^
رسیدم بیمارستان.
پرستار=کجا اقا؟
معصومه=ایشون با من هستن. سلام.
محمد=علیک سلام. مهناز کجاس؟
معصومه=پس بالاخره عطیه کار خودشو کرد😪
محمد=مهناز کجاس؟
معصومه=بفرمایید با هم صحبت میکنیم
محمد=من باید دخترمو ببینم.
معصومه=نمیشه ، عطیه پیششه.
محمد=اتفاقا با عطیه هم کار دارم.
معصومه=با این کاراتون فقط میندازینش سر لج😕
محمد=میخوام ببینمش😠
معصومه=باشه. انتهای راهرو سمت چپ
رفتم پیش مهناز و عطیه.
چشمام خیره به مهناز و دهنم با عطیه بود.
این کارا چیه عطیه؟
عطیه=پس بالاخره به دستت رسید. حرفی داری فردا دادگاه بزن.
محمد=چرا میخوای مهناز و ازم دور کنی؟
عطیه=مهناز به خاطر تو الان رو تخت بیمارستانه. میخوام ازت دورش کنم تا بهتر بتونه زندگی کنه.
محمد=اینطوری داری بدترین ضربه رو میزنی بهش.
عطیه=هر حرفی داری فردا دادگاه میشنوم ، الانم از ابنجا برو میترسم مهناز بیدار بشه بعد ببینتت.
محمد=من میرم فردا دادگاه هم میام ، فقط بدون ابن کاری ک داری میکنی باهاش یک پدر له و یک دختر نابود میشه☹️
^^معصومه^^
داشتم از دور به حرفاشون گوش میدادم.
از اون ور به اقامحمد حق میدم از یک ور به خواهرم.
این وسط دلم بیشتر برای مهناز میسوزه ک معلوم نیس بعد این جدایی چ بلایی سرش میاد😣
تو همین فکرا بودم ک اقامحمد از جلوم رد شد و رفت.
عطیه بعد از ابنکه اون حرفارو بهش زد اشک هایش تاقت نیاوردن و ریخته شدن.
^^داوود^^
حسام=وسایلاتونو بزارین ، یالا😡
زینب=تو ... خاکپوری ... میلاد خاکپور😦
حسام=حرف نباشه بزار وسایلتو😡
زینب=چرا؟! چرا اینطوری شدی😥چی باعث شده این شکلی بشی😰
حسام=حرف نباشه بشین سرجات🤬
یکی شلیک کرد و خورد به چمدونی ک نزدیکی پای من بود.
داوود=الان چی میخوای؟😡این دیوونه بازیا چیه؟!
حسام=تمام اطلعاتمو بدین ازادین😠
داوود=فکرشم برات غیرممکنه.
در همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
حسام=گوشی کیه؟!بده من😡
گوشی و از دستم گرفت جواب داد=
محمد=داوود کجایی؟
حسام=مهمون من😏
محمد=حسام کیانی؟
حسام=چ زود هم معروف شدم😂
داوود=اقا محمد به بچه ها بگین بیان تهران. فیلم و صدا و مدرکم دارین دیگه چی ...
حسام حرفمو قطع کرد و با اسلحه افتاد به جونم.
گوشی از دستش افتاد ولی هنوز تماس قطع نشده بود.
محمد=داوود ... داوود ... چی شد😰
من و حسام با هم درگیر شدیم.
زینب=ولش کن ... ول کنننننن. تو هویت واقعیت حسام کیانی نیس ، تو میلاد خاکپوری.
محمد=چی؟
زینب=اقامحمد این شخص حسام کیانی نیس میلاد خاکپور ...
نمیدونم چی شد ، یک لحظه پلک رو هم زدم ، حسام با اسلحه شلیک کرد به زینب خانم😱
داوود=خانم حسنییییییییییی😰
🍃به نام خدا🍃
[°•❄️ #عشق_یخزده ❄️•°]
پارت شانزدهم🌹
^^زینب^^
سرم پایین بود. فریاد اقاداوود و ک شنیدم یهو به خودم اومدم.
خدایا شکرت تیر از کنار سرم عبور کرده و خورده به دیوار.
حسام=غیرممکنه😑
داوود=خدا هوای بنده هاشو داره😏
حسام=کی از تو نظرخواست😡
یکی با پا زد به صورتش.
زینب=اون پسرخاله ای ک من میشناختم ازارشم به یک مورچه هم نمیرسید. چطور از میلاد به حسام تبدیل شدی🥺
داوود=چی این پسرخاله رسوله😳
حسام=من وفتی میلاد بودم ک اون روزا از زینب خاستگاری کردم ، اما بهم جواب منفی داد و منو تبدیل به حسام کرد ک بهش سابت کنم ادم بی ارزه ای نیستم.
داوود=تو به خانوادت خبانت کردی ، به عشقت خیانت کردی ، به کشورت خیانت کردی ، اخه چطور تونستی این کارو بکنی☹️
حسام=اونش دیگه به تو مربوط نمیشه🤬
زینب=اگه رسولم بود باهاش همین رفتار و داشتی؟ اگه ابنجا بود اجازه میداد اسیبی به برادرش بزنی؟
حسام=این بیشتر از یک همکار نیس براش اونوقت برادر😂
زینب=برادرشه ، رفیقشه ، همکارشه ، پدرشه ، محرم رازهاشه ، همدم روزهای سختشه ، بازم بگم یا کافیه؟
حسام=وقتی عصبانی میشم ن عشق حالبم میشه ن نصبت خانوادگی🤬
به طرف هجوم اورد.
با چمدونی ک کنارم بود از خودم دفاع کردم.
^^محمد^^
حال و حوصله اصلا نداشتم.
مهسا=داداش قضیه ی عطیه دروغ بود یا شوخی؟
محمد=مبخواد جدا بشه و با کسی هم شوخی نداره
مهسا=پس داره باهات لج میکنه.
محمد=اگه اون لج کنه منم کاری میکنم ک ارزوی عشق همیشه رو دلش سنگینی کنه
مهسا=عطیه زن و دوست داره نازشو بکشی😕
محمد=نمکشم و طلاقش میدم بره پی زندگیش منم برم پی زنرگیم.
مهسا=نمیحوام دخالت کنم ولی کار هر دوتاتون اشتباهه😢
محمد=بله مهدی جان؟
مهدی=اقا ما اماده دستگیری سوژه هستیم ، حکمش اومده؟
محمد=حکمش ک خیلی وقته. کجایین شما؟
مهدی=اپارتمان سوژه خونه ی داوود.
محمد=اونجا چیکار میکنین؟
مهدی=اقا مث ابنکه سوژه به داوود اینا حمله کرده ها😕
محمد=اصن حواسم نبود راست میگی. چیزی هم میشنوی؟
مهدی=بله اونجا ک میدون جنگه😂صدای جیغای زینب خانم ، فریادای حسام و طبق معمول فداکاری های داوود.
محمد=باشه ، دوربینت روشن باشه میرم پیش رسول.
مهدی=چشم اقا.
محمد=من باید برم پیش رسول ببخشید
مهسا=خدا به همرات
محمد=رسول ، مهدی و بیار بالا.
رسول=چشم ، مهدی منو داری؟
مهدی=بله.
رسول=میتونی وارد عمل بشی.
^^مهدی^^
با لقد در و باز کردم.
چشمم خورد به داوود و زینب خانم ک با دهن بسته و دست و پا زنجیر برام چسم و ابرو میرفتن.
به خودم اومدم و عقبمو نگاه کردم ، حسام کیانی بود.
باهاش دزگیر شدم و تا تونستم خطر و ازشون دور کردم تا نگاه خانم بتونه به داوود اینا کمک کنه.
داوود=اسلحه پر دارین؟
نگار=بله خدمت شما
حسام=به نظرت میتونی جلو منو بگیری😏؟
مهدی=مثلا داری با این حرفت حواس منو پرت مبکنی😆
نیش لبخند زد و چاقورو به پهلوم زد.
یکی ، دو تا🔪
داودد=چاقوتو بزار زمین ، دستاتو ببرن جلو. زود چاره ی دیگه ای نداری.
داوود دستاشو دستبند زد و پاهاشو با طناب بس.
اومد به سمتم.
مهدی جان ، طاقت بیار الان اورژانس مبرسه🙂
با سختی حرف میزدم=دا .... وود🤕
داوود=جانم؟
مهدی=این ... دستبند ... مال مادر ... خدا بیامرزمه
داوود=چیکارش کنم؟
مهدی=مامانم ارزو داشت ... اینو دست عروسش کنم ... ازت خواهش میکنم ... اینو بده به نگار🤕
داوود=داداش گلم تاقت بیار ان شاءالله خودت اینو میدی بهش😁
مهدی=عمرم ... کفایت ... نمیکنه🤕
داوود=از این حرفا نزن مهدی😣
مهدی=حتما بهش بده دستب ...
دیگه نشد جملمو جامل کنم.
افتادم تو بغل رفیقم.
داوود با گریه و داد=مهدیییییییی😭بلند شو الان وقتش نییسسسسس😭مهدی جانننننننن😭