eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
291 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
72 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت یازدهم🌹 ^^محمد^^ سعید ، فرشید اوضاش چطوره؟ سعید=فرشید ک به کتفش تیر خورده و منتقل کردن بیمارستان. محمد=از حال خواهرت چ خبر؟ سعبد=اقا بد نیس محمد=باشه . امشب پیش خواهرت باش ، فردا صبح دیدی حالش بهتره بیا. سعید=چشم اقا شبتون خوش🙂 محمد=شب تو هم خوش. رفتم پیش رسول. رسول از موقعیت داوود اینا چ خبر؟ رسول=اقا حسام کیانی ک امروز هیچ کار مهمی نکرده😕 محمد=یعنی چی هیچ کار مهمی نکرده؟ رسول=اقا تا لنگ ظهر خواب بود ، بیدار شد صبحانه خورد و بعد نشست پای تلویزیون. بعد با یکی تلفنی حرف زد احتمالن قرار گذاشت با یکی ک فردا مشخص میشه. عطیه هی به گوشیم زنگ میزد. محمد=باشه به داوود بگو ی میکروفن بفرسته خونه سوژه. باید بفهمیم با اون فردی ک قرار گذاشته چی میگه. رسول=چشم اقا. از رسول دور شدم و جواب عطیه دادم=عطیه جان چرا هی پشت سر هم زنگ میزنی حتمن سر جلسم☹️ عطیه=محمد ... مهناز😭 ... بیا خونه فقط محمد=مهناز چی😨 عطیه=محمد زود باش🥺مهنازم از دست رف😭 محمد=اومدم😰 مهسا=چیزی شده داداش؟ محمد=مهنازم😓 مهسا=مهناز چی؟ محمد=من باید برم خونه ، حواستون به داوود و مهدی و بقیه باشه. مهسا=باشه بهت خوش بگذره🤪 محمد=چی گفتی😠😳 مهسا=(ای وای گند زدم🤦‍♀) گفتم ان شاءالله ک طوری نیس🙂💔 محمد=حواستون باشه. توی راه هی خدا خدا میکردم ک فقط پای اون پسره توی این قضیه نباشه‌. رسبدم خونه=مهناز ، عطیه کجایین😰 عزیز. عطیه=محمد بیا😭 محمد=مهناز چی شده؟ عطیه=غش کرده وسط خونه بدو بیا😭 محمد=یا خدااااا😱 پشت سر عطیه فرار کردم. پامو گذاشتم خونه=سوپرایز🥳تولد ۴۱ سالگی مبارکااااا🎉🎈 محمد=این چ بازیه مزخرفیه عطیه خانم😕 مهناز=بابا ناراحت نباش ، من از مامان خواستم تا سوپرایزت کنه😃 محمد=اصن کارتون قشنگ نبود😒من توی ی عملیات پیچیده بودم. چهارتا اعضا رو فرستادم اون ور ،یکی تیر خورده افتاده گوشه ی بیمارستان بعد برای من شما تولد میگیرین😡 عطیه=محمد مهناز خواست گفت برای بابا تا حالا تولد نگرفتیم این دفعه سوپرایزش کنیم. محمد=باشه جمع کنین من برگردم اداره😠 عزیز=محمددددددد😬 ^^عطیه^^ اصن باوزم نمیشه محمد انقدر بد اخلاق باشه😣💔 مهناز=مامان شرمندت شدم همش تقصیر من بود😓باعث شدم بابا همه ی قوراشو روی سر شما خالی کنه. عطیه=ن قربونت بشم🙂بابا نگران دوستاش بود به خاطر همین اعصاب نذاشت. مهناز=مامان نشده ی بار بابا تومراسم شادی ها شرکت کنه ، همیشه نیس خسته شدم دیگع😠☹️😭 عطیه=مهناااااز🗣 عزیز=ولش کن. بزار با خودش خلوت کنه
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت دوازدهم🌹 ^^داوود^^ زینب خانم من مبخوام برم ببینین میکروفن وصله؟ زینب=یک لحظه ... بله وصله. داوود=پس من رفتم. رفتم طبقه بالا خونه حسام کیانی. در زدم. حسام=هاااااا کیه؟ داوود=منم همسایتون. در و باز کرد=فرمایش🤨 داوود=خانم من بارداره برای ابنکه سالم به دنیا بیاد نذر کردیم. حسام=پس این گل چیه؟ داوود=من شنبده بودم ک مریض هستین و میگن گل هم حال و هوای بیمار و عوض میکنه. حسام=نذری چی هس؟ داوود=چلومرغ حسام=دست شما درد نکنه. داوود=فقط ببخشید اگه یکم بدمزه شده ، خانمم حال نداشت خودم درست کردم اشپزی منم ک تعریفی نداره😅 حسام=ممنون. داوود=با اجازتون. حسام=اسمت چیه؟ داوود=سامان تیرانداز. سرشو تکون داد و رف. داوود=همچی درست بود زینب خانم؟ زینب=بله. داوود=مهدی. مهدی=هااااا چی میگی مزاحم😂 داوود=پروووو😐 مهدی=خااا کارت چیه😂 داوود=درست شد. صدا از ما ، تصویر از شما مهدی=اوکی😉 زینب=بفرمایید چایی. داوود=ممنونم. زینب=احساس میکنم کیانی و قبلا دیدم. داوود=کجا؟ زینب=یادم نمیاد ولی قیافش خیلی براس اشناس. داوود=یکم فکز کنین امبدوارم ک بادتون میاد. ^^عطیه^^ مهناز جان دخترم بیا شام امادست🙂 عزیز=من میرم دنبالش. عطیه=دستتون درد نکنه😍 داشتم برنج میکشیدم ک عزیز جیغ کشید. عطیه=عزیز چی شد؟ برنج و بشقاب از دستم افتاد. دیدم مهناز افتاده وسط اتاق‌. وای خدایا باز قلبشه. زنگ زدم اورژانس و رفتبم بیمازستان. مهناز ... دخترم🥺🦋 پرستاز=لطفا بیرون تشیف داشته باشین. به محمد زنگ مبزنم قطع میکرد😡😣 بعد سه ساعت مهناز از اتاق عمل اومد بیرون. معصومه هم پشت تخت بود ،ماسک و دستکشاشو در اورد=خواهر من چیکار میکنین با این بچه☹️ عطیه=محمد زد تو ذوقش😞 معصومه=مگه قضیه به اقامحمد نگفتی؟ عطیه=بهش گفتم قلب مهناز ناراحته ولی وقت نمیزاره با ما بیرون بیاد. معصومه=در این حال مهناز باید خوش بگذرونه و تفریح کنه. عطیه=سعی میکنم ولی رفتارای محمد نمیزاره.تصمیم گزفتم ازش جدا بشم😢 معصومه=چی؟میخوای از اقامحمد طلاق بگییری😧 عطیه=دیگه چازه ای ندارم تا حال دخترم خوب بشه. معصومه=ولی این راهش نیس😐 عطیه=چاره ای دبگه برام نمبمونه🤕 معصومه=با این کارت هم زندگی خودتو خراب میکنی هم مهناز و اقامحمد. عطیه=سعی مبکنم ی زندگیه عالی بدون پدر براش فراهم کنم🙂💔
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت سیزدهم🌹 ^^نگار^^ با کسی ک ملاقات داشت تا نصف شب حرف میزدن. مهدی=عکس سوژه جدید و بفرستین به سیستم رسول نگار=بله. زنگ زدم به مهسا=مهسا جان. مهسا=جانم؟ نگار=من یک عکس برای سیستم اقارسول ارسال کردم ببین شناسایی شد؟ مهسا=باشه گوشی...اقارسول شناسایی شد؟ رسول=فرزاد پیروزی.با اون صداهایی ک داوود برای من ارسال کرده قطعا دارن درباره ی موضوع مهمی حرف میزنن. مهدی=نگار خانم به اینجا شک کردن😱 نگار=چی😱 مهدی=فعلا دست از این کارا بردارین شک کردن😓 مهسا=نگار همچی روبه راهه؟ نگار=بعدا بهت زنگ میزنم😥 مهدی=داوود به ما شک کردن مواظب باشین این ادم یک عقابه. داوود=باشه. ^^معصومه^^ عطیه از اون موقع ک اون حرفارو زد حال و هواش ی طوری شده بود. رفتم تا با عزیز حرف بزنم. =سلام عزیز خوبین؟ عزیز=سلام دخترم. ن چطور خوب باشم وقتی تنها نوه ام رو تخت بیمارستانه☹️ معصومه=بله درکتون میکنم ، منم وقتی همسر و بچمو تو تصادف از دیت دادم حالم شبیه شما بود🥺 عزیز=عزیزم ، ببخشید من نمبخواستم یادت بندازم معصومه=موردی نیس میخواستن درباره ی یک موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم. عزیز=بگو دخترم گوش میدم. معصومه= راستش خودتون در جریانین ک رفتارهای اقامحمد باعث شد مهناز ابتجا باشه. عطیه زده به سرش تا از پسرتون جدا بشه😪 عزیز=برای چی اخه😢 معصومه=من نمیدونم ولی گفت برای ابنکه مهناز حالش بهتر بشه مجبورن از هم جدا بشن. عزیز=محمد بدون عطیه و مهناز نمیتونه. معصومه=بله میدونم عطیع هم بدون اقامحمد نمیتونه. عزیز=تو میگی چیکار کنیم😥؟ معصومه=بزاریم تا دادگاه هم پیش برن بعد خودشون متوجه کارهاشون میشن و برمیگردن🙂 عزیز=اگه برنگشتن چی؟ معصومه=نگران نباشین بر میگردن🙂الان ارتون میخوام به عطیه نگین ک من باهاتون حرف زدم. عزیز=باشه خیالت راحت عزیزم. ^^رسول^^ رفتم دنبال اقامحمد. توی نمارخونه نشسته بود و غرق فکر بود. =اقامحمد به چی فکر میکنین؟ محمد=به هیچی. سرمو انداختم پایین و دیگه حرفی نزدم. محمد=کار مهمی داشتی باهام؟ رسول=مهدی و نگار خانم ... محمد=رسول چرا نصف نصفی میگی حرفاتو؟😕 رسول=لو رفتن😔 محمد=یعنی چی لو رفتن. سرمو انداختم پایین. محمد=منو ببر پای سیستمت. با اقامحمد رفتیم جای سیستم. مهدی و بگیر. مهدی=جانم؟ محمد=مهدی الان امنیت دارین؟ مهدی=هنوز از پنجره داره بهمون نگاه میکنه. محمد=خیلی خوب فعلا دست از عکاسی بردارین نگران نباسین ، داوود و زینب خانم هنوز هستن. مهدی=بازم ببخشید اقا😞 محمد=ممکنه به خونه هم بیان هر دو حافظه ی گوشی هاتونو بنداز سطل زباله. مهدی=چشم اقا. ^^مریم^^ فرشید حالش خوب بود و مرخص شد. فرشید=مریم ... مریم=جانم؟ فرشید=خبری از نازگل نداری؟ مریم=ن. فرسید=پس من میرم سازمان. مریم=کجا؟بمون خونه استراحت کن. فرشید=من باید برم پیش نازگل. مریم=نازگل مرخصی گرفته. فرشید=پس میرم خونشون. مریم=چقدر لجبازی تو ، وایستا ببینم ، وایستا با خودش خلوت کنه بعد جواب خاستگاریتو میده. چقدر عجبه داری برادر من😕😂 دیگه حرفی نزد و لفت تو اتاقش. خیلی نگرانش بودم نکنه بر اثر همین عشق از پا در بیاد. زنگ خونه به صدا در اومد=کیه؟بفرمایید بالا. اقاسعید و نازگل بودن‌ مریم=سلام خوش اومدین...😁 سعید=سلام. نازگل=فرشید کجاس؟ مریم=تو اتاقشه. اتفاقا همین الان سراغتو میگرفت ، مبخواست بیاد دنبالت نزاشتم گفتم یخورده استراحت کنه بهتره😊 نازگل=اجازه هس برم بالا؟ مریم=اره چرا ک ن. اقا سعید بفرمایید. ^^نازگل^^ از پله ها رفتم بالا. دسته گلی ک تو دستام بود بر اثر لرزش زیاد دستام میلزید. در زدم جواب نداد. بعد از مکثی کوتاه دوباره در زدم. با صدای بیحالی حرفشو شنیدم=مریم بیا تو. رفتم داخل ، رو تختش دراز کشیده بود و پشتش به من بود. ترسبدم صداش کنم. همینطور ساکت بودم فقط محو نگاه کردنش بودم فرشید=مریم چی میخواستی؟ دهنم انگار بهش قفل زدن ک باز نمیشد🤐 صورتشو رو به من کرد. سرمو انداختم پایین‌ از جاش پرید و نشست رو تخت.=نازگل ... بعد کمی مکث=خانم
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت سیزدهم🌹 ^^نازگل^^ به طوری ک سرم پایین بود=بهترین؟ فرشید=ممنون تو خودت خوبی؟ نازگل=الان ک سرحال میبینمت بهترم☺️ مریم اومد=نازگل خانم😃 من پریدم بالا ، روم به مریم شد=مریم جون😶 دستپاچه شده بودم. مریم=دیگه ما فهمیدیم شما عاشقین دیگه قایم نکن😉 سرمو انداختم پایین. مریم=جوابت به خان داداشم چیه؟ نازگل=جواب چی؟ مریم=حاستگاری دیگه. سرم پایین بود و اروم اوردم بالا سعید پشت مریم بود ، سرشو تکون داد به عنوان رضایت. فرشید از جاش بلند شد و منتظر جواب من بود. مریم=سکوت علامت رضاست😌پس ان شاءالله هر چی خیره😁🥳 ^^نگار^^ داشتیم مث ادمای عادی تو خونه کار مبکردیم تا بهمون سک نکنن. همینطور ک مشغول به کار بودیم یکی در زد. کیه؟ در و باز کردم دیدم حسام کیانی و چند بادیگارد جلو درن😱 در و بستم. کیانی ی پاشو لای در گذاشت تا در بسته نشه. منم هی زور میزدم تا در بسته شه زورم بهش نرسبد و در و حول داد و منم با در پرت شدم و به دیوار خوردم. جیغ کشبدم. یکی از بادیگاردها چاقو گذاشت رو لپم. +=لال شو تا لالت نکردم😡 مهدی=چی شد نگا ....😰 تا حسام کیانی و دارو دستشو دید حرفشو غورت داد. حسام=بشین زمین بشین😡 مهدی=چیه؟زورت به ادمای ضعیف تر از خودت رسبده. حسام=این عکسای ما تو دوربینتون چی کار میکنه😡شما امنیتی هستیییین🤬؟ مهدی=به فرض ک باشیم. اصن عجبت میکنیم🤪😂 حسام=ببند اون نیشو ببینم.😡یکی زد به صورت اقا مهدی. حسام=پس بقیتون کجان؟امکان نداره فقط دو نفر باشین. نگار=چی میبوری و میدوزی برای خودت. حسام=این دو احمق و ببندین به صندلی تا جوم نخورن
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت چهاردهم🌹 ^^محمد^^ داوود به گمونم رفته سراغ مهدی و نگار خانم. حواستون باشه سوتی ندین ک تا تهش میره. داوود=چشم اقا. نگران مهدی و نگار بودم. در همین فکر بودم ک ی پیام ازطرف معصومه ارسال شد=اقامحمد سلام ! امیدوارم حالتون خوب باشه. ببخشید مزاحم کارتون شدم. ولی ی کار خیلی مهمی دارم ک باید ببینمتون. منم پیام دادم=سلام معصومه خانم. سرکار هستم بسیار سرم شلوغه ان شاءالله دفعه ی بعدی. گوشی و خاموش کردم. ^^مهدی^^ نامرد ، جاسوس ، مردم ازار ، بی رحم ، چی میخوای از جونمون؟ حسام=حرف اضافی نزن😡بقیه گروهتون؟ نگار=چی میگی اقا هِی برای خودت😠 حسام=شماره یک(شماره بادیگارد)دهن این زن و ببندین😤 بادیگارد اومد جای نگار و پاشو گراشت رو باهاش و فشار میداد. نگار خودشو نگه داشته بود تا جیغ نزنه اما نشد با اون وزنی ک اون غول داشت اخر جیغ زد. حسام=این چسبه. دهنشو ببند. مهدی=چیکار میکنی بس کن دیگه🤬 حسام=ن بس نیس. اتفاقا هنوز مونده. مهدی=تو ی شیطانی😕 حسام=ن ک تو ی فرشته ای😂 یکی زد به صورتم. حسام=من میرم بیرون . فکر کنم بدونم یاراشون کجان. میرم سوراغشون مواظبشون باشین. حسام ک رف بادیگار ها هم هر کدوم ی وری رفتن. منم در حال باز کردن طناب=هی غول تشنمه😒 بادیگاز=چ خبرته مگه سر اوردی😤 مهدی=اب میخوام😒 بادیگار=بگیر شکمو😡 اومد جلو ، دستانو باز کردم و از سرش گرفتم و زدم به صندلی ، بیهوش شد و افتاد زمین. غول دوم اومد و باهاش درگیر شدم. چاقوشو در اورد ، چاقو زد به دستم ، خوردم به دیوار خودمو به بیهوشی زده بودم اومد جلو. بعد چشمامو باز کردم و با پا زدم به شکمش و با دستی ک سالم مونده بود مشت میزدم به پهلوش. در اخر سرشو زدم به دیوار و بیهوش شد. رفتم دست و پای نگار و باز کردم و بعد خودش دهنشو باز کرد. نگار=اقا مهدی خوبین؟ مهدی=فکز کنم رفت سراغ داوود😥 موبایل غولارو برداشتم و شماره ی داوود و گزفتم. داوود=بله بفرمایید؟ مهری=داوود منم. داوود=مهدی تویی؟سوژه کو؟ مهدی=ادمده سراغ شما. بهتون شک کرده بدجور. زود بزن بیرون. داوود=پس تو و نگار خانم چی؟ مهدی=ما حالمون خوبه. بدو داوود. نگار خانم دوربین و وسابل و بردار برو. وسایلارو جمع کردیم و رفتیم سراغ در. نگاز=در قفله. مهدی=حتما کلید دست یکی از این غولاس. وایستین بگردم. ^^محمد^^ سر میزم بودم مهسا اومد=داداش. محمد=جان؟کار داری؟ مهسا=رفتم خونه این پاکتو عزیز داد . گفت پست اورده. محمد=پست🤨بده بیینم. باز کردم خیلی کپ کرده بودم. مهسا=داداش چیه؟ محمد=عطیه درخواست طلاق داده😡😥 مهسا=عطیه🤭غیرممکنه. محمد=من مبرم خونه. مهسا=عطیه خونه نیس؟ محمد=پس کجاس؟ مهسا=مهناز حالش بد شد رفتن بینازستان. محمد=پس چرا به من چیزی نگفتن؟ مهسا=مثل لینکه زنگ میزدم اما برنمیداشتی. محمد=باشه. مهسا=پس اقاداوود و اقامهدی چی؟ محمد=حواستون باشه. هر چیزی هم شد تماس بگیرین. به گوشی مهناز و عطیه زنگ میزدم جواب نمیدادن. ^^داوود^^ زینب خانم بیاین بریم. زینب=همچی برداشنم اقا داوود. در و ک باز کردم حسام جلو در بود. حسام=جایی تشریف میبرین؟ داوود=بله خانمم میخواد بره پیش مادرش☺️ حسام=خانمت یا همکارت😡 حسام اسلحشو در اورد و گذاشت رو پیشونیه من. حسام=برو خونه برگرد بدو😡
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت پانزدهم🌹 ^^محمد^^ رسیدم بیمارستان. پرستار=کجا اقا؟ معصومه=ایشون با من هستن. سلام. محمد=علیک سلام. مهناز کجاس؟ معصومه=پس بالاخره عطیه کار خودشو کرد😪 محمد=مهناز کجاس؟ معصومه=بفرمایید با هم صحبت میکنیم محمد=من باید دخترمو ببینم. معصومه=نمیشه ، عطیه پیششه. محمد=اتفاقا با عطیه هم کار دارم. معصومه=با این کاراتون فقط میندازینش سر لج😕 محمد=میخوام ببینمش😠 معصومه=باشه. انتهای راهرو سمت چپ رفتم پیش مهناز و عطیه. چشمام خیره به مهناز و دهنم با عطیه بود. این کارا چیه عطیه؟ عطیه=پس بالاخره به دستت رسید. حرفی داری فردا دادگاه بزن. محمد=چرا میخوای مهناز و ازم دور کنی؟ عطیه=مهناز به خاطر تو الان رو تخت بیمارستانه. میخوام ازت دورش کنم تا بهتر بتونه زندگی کنه. محمد=اینطوری داری بدترین ضربه رو میزنی بهش. عطیه=هر حرفی داری فردا دادگاه میشنوم ، الانم از ابنجا برو میترسم مهناز بیدار بشه بعد ببینتت. محمد=من میرم فردا دادگاه هم میام ، فقط بدون ابن کاری ک داری میکنی باهاش یک پدر له و یک دختر نابود میشه☹️ ^^معصومه^^ داشتم از دور به حرفاشون گوش میدادم. از اون ور به اقامحمد حق میدم از یک ور به خواهرم. این وسط دلم بیشتر برای مهناز میسوزه ک معلوم نیس بعد این جدایی چ بلایی سرش میاد😣 تو همین فکرا بودم ک اقامحمد از جلوم رد شد و رفت. عطیه بعد از ابنکه اون حرفارو بهش زد اشک هایش تاقت نیاوردن و ریخته شدن. ^^داوود^^ حسام=وسایلاتونو بزارین ، یالا😡 زینب=تو ... خاکپوری ... میلاد خاکپور😦 حسام=حرف نباشه بزار وسایلتو😡 زینب=چرا؟! چرا اینطوری شدی😥چی باعث شده این شکلی بشی😰 حسام=حرف نباشه بشین سرجات🤬 یکی شلیک کرد و خورد به چمدونی ک نزدیکی پای من بود. داوود=الان چی میخوای؟😡این دیوونه بازیا چیه؟! حسام=تمام اطلعاتمو بدین ازادین😠 داوود=فکرشم برات غیرممکنه. در همون لحظه گوشیم زنگ خورد. حسام=گوشی کیه؟!بده من😡 گوشی و از دستم گرفت جواب داد= محمد=داوود کجایی؟ حسام=مهمون من😏 محمد=حسام کیانی؟ حسام=چ زود هم معروف شدم😂 داوود=اقا محمد به بچه ها بگین بیان تهران. فیلم و صدا و مدرکم دارین دیگه چی ... حسام حرفمو قطع کرد و با اسلحه افتاد به جونم. گوشی از دستش افتاد ولی هنوز تماس قطع نشده بود. محمد=داوود ... داوود ... چی شد😰 من و حسام با هم درگیر شدیم. زینب=ولش کن ... ول کنننننن. تو هویت واقعیت حسام کیانی نیس ، تو میلاد خاکپوری. محمد=چی؟ زینب=اقامحمد این شخص حسام کیانی نیس میلاد خاکپور ... نمیدونم چی شد ، یک لحظه پلک رو هم زدم ، حسام با اسلحه شلیک کرد به زینب خانم😱 داوود=خانم حسنییییییییییی😰
🍃به نام خدا🍃 [°•❄️ ❄️•°] پارت شانزدهم🌹 ^^زینب^^ سرم پایین بود. فریاد اقاداوود و ک شنیدم یهو به خودم اومدم. خدایا شکرت تیر از کنار سرم عبور کرده و خورده به دیوار. حسام=غیرممکنه😑 داوود=خدا هوای بنده هاشو داره😏 حسام=کی از تو نظرخواست😡 یکی با پا زد به صورتش. زینب=اون پسرخاله ای ک من میشناختم ازارشم به یک مورچه هم نمیرسید. چطور از میلاد به حسام تبدیل شدی🥺 داوود=چی این پسرخاله رسوله😳 حسام=من وفتی میلاد بودم ک اون روزا از زینب خاستگاری کردم ، اما بهم جواب منفی داد و منو تبدیل به حسام کرد ک بهش سابت کنم ادم بی ارزه ای نیستم. داوود=تو به خانوادت خبانت کردی ، به عشقت خیانت کردی ، به کشورت خیانت کردی ، اخه چطور تونستی این کارو بکنی☹️ حسام=اونش دیگه به تو مربوط نمیشه🤬 زینب=اگه رسولم بود باهاش همین رفتار و داشتی؟ اگه ابنجا بود اجازه میداد اسیبی به برادرش بزنی؟ حسام=این بیشتر از یک همکار نیس براش اونوقت برادر😂 زینب=برادرشه ، رفیقشه ، همکارشه ، پدرشه ، محرم رازهاشه ، همدم روزهای سختشه ، بازم بگم یا کافیه؟ حسام=وقتی عصبانی میشم ن عشق حالبم میشه ن نصبت خانوادگی🤬 به طرف هجوم اورد. با چمدونی ک کنارم بود از خودم دفاع کردم. ^^محمد^^ حال و حوصله اصلا نداشتم. مهسا=داداش قضیه ی عطیه دروغ بود یا شوخی؟ محمد=مبخواد جدا بشه و با کسی هم شوخی نداره مهسا=پس داره باهات لج میکنه. محمد=اگه اون لج کنه منم کاری میکنم ک ارزوی عشق همیشه رو دلش سنگینی کنه مهسا=عطیه زن و دوست داره نازشو بکشی😕 محمد=نمکشم و طلاقش میدم بره پی زندگیش منم برم پی زنرگیم. مهسا=نمیحوام دخالت کنم ولی کار هر دوتاتون اشتباهه😢 محمد=بله مهدی جان؟ مهدی=اقا ما اماده دستگیری سوژه هستیم ، حکمش اومده؟ محمد=حکمش ک خیلی وقته. کجایین شما؟ مهدی=اپارتمان سوژه خونه ی داوود. محمد=اونجا چیکار میکنین؟ مهدی=اقا مث ابنکه سوژه به داوود اینا حمله کرده ها😕 محمد=اصن حواسم نبود راست میگی. چیزی هم میشنوی؟ مهدی=بله اونجا ک میدون جنگه😂صدای جیغای زینب خانم ، فریادای حسام و طبق معمول فداکاری های داوود. محمد=باشه ، دوربینت روشن باشه میرم پیش رسول. مهدی=چشم اقا. محمد=من باید برم پیش رسول ببخشید مهسا=خدا به همرات محمد=رسول ، مهدی و بیار بالا. رسول=چشم ، مهدی منو داری؟ مهدی=بله. رسول=میتونی وارد عمل بشی. ^^مهدی^^ با لقد در و باز کردم. چشمم خورد به داوود و زینب خانم ک با دهن بسته و دست و پا زنجیر برام چسم و ابرو میرفتن. به خودم اومدم و عقبمو نگاه کردم ، حسام کیانی بود. باهاش دزگیر شدم و تا تونستم خطر و ازشون دور کردم تا نگاه خانم بتونه به داوود اینا کمک کنه. داوود=اسلحه پر دارین؟ نگار=بله خدمت شما حسام=به نظرت میتونی جلو منو بگیری😏؟ مهدی=مثلا داری با این حرفت حواس منو پرت مبکنی😆 نیش لبخند زد و چاقورو به پهلوم زد. یکی ، دو تا🔪 داودد=چاقوتو بزار زمین ، دستاتو ببرن جلو. زود چاره ی دیگه ای نداری. داوود دستاشو دستبند زد و پاهاشو با طناب بس. اومد به سمتم. مهدی جان ، طاقت بیار الان اورژانس مبرسه🙂 با سختی حرف میزدم=دا .... وود🤕 داوود=جانم؟ مهدی=این ... دستبند ... مال مادر ... خدا بیامرزمه داوود=چیکارش کنم؟ مهدی=مامانم ارزو داشت ... اینو دست عروسش کنم ... ازت خواهش میکنم ... اینو بده به نگار🤕 داوود=داداش گلم تاقت بیار ان شاءالله خودت اینو میدی بهش😁 مهدی=عمرم ... کفایت ... نمیکنه🤕 داوود=از این حرفا نزن مهدی😣 مهدی=حتما بهش بده دستب ... دیگه نشد جملمو جامل کنم. افتادم تو بغل رفیقم. داوود با گریه و داد=مهدیییییییی😭بلند شو الان وقتش نییسسسسس😭مهدی جانننننننن😭
و پارت 17 رمان در امار 660 قرار میگیره دوستان🙃🌹
یعنی دوست دارین ادامه ی رمان رو بخوانین؟
بود. ریحانه جانم قرار بود رمان بزارن❤️