🍃به نام خدا🍃
[°•❄️
#عشق_یخزده ❄️•°]
پارت شانزدهم🌹
^^زینب^^
سرم پایین بود. فریاد اقاداوود و ک شنیدم یهو به خودم اومدم.
خدایا شکرت تیر از کنار سرم عبور کرده و خورده به دیوار.
حسام=غیرممکنه😑
داوود=خدا هوای بنده هاشو داره😏
حسام=کی از تو نظرخواست😡
یکی با پا زد به صورتش.
زینب=اون پسرخاله ای ک من میشناختم ازارشم به یک مورچه هم نمیرسید. چطور از میلاد به حسام تبدیل شدی🥺
داوود=چی این پسرخاله رسوله😳
حسام=من وفتی میلاد بودم ک اون روزا از زینب خاستگاری کردم ، اما بهم جواب منفی داد و منو تبدیل به حسام کرد ک بهش سابت کنم ادم بی ارزه ای نیستم.
داوود=تو به خانوادت خبانت کردی ، به عشقت خیانت کردی ، به کشورت خیانت کردی ، اخه چطور تونستی این کارو بکنی☹️
حسام=اونش دیگه به تو مربوط نمیشه🤬
زینب=اگه رسولم بود باهاش همین رفتار و داشتی؟ اگه ابنجا بود اجازه میداد اسیبی به برادرش بزنی؟
حسام=این بیشتر از یک همکار نیس براش اونوقت برادر😂
زینب=برادرشه ، رفیقشه ، همکارشه ، پدرشه ، محرم رازهاشه ، همدم روزهای سختشه ، بازم بگم یا کافیه؟
حسام=وقتی عصبانی میشم ن عشق حالبم میشه ن نصبت خانوادگی🤬
به طرف هجوم اورد.
با چمدونی ک کنارم بود از خودم دفاع کردم.
^^محمد^^
حال و حوصله اصلا نداشتم.
مهسا=داداش قضیه ی عطیه دروغ بود یا شوخی؟
محمد=مبخواد جدا بشه و با کسی هم شوخی نداره
مهسا=پس داره باهات لج میکنه.
محمد=اگه اون لج کنه منم کاری میکنم ک ارزوی عشق همیشه رو دلش سنگینی کنه
مهسا=عطیه زن و دوست داره نازشو بکشی😕
محمد=نمکشم و طلاقش میدم بره پی زندگیش منم برم پی زنرگیم.
مهسا=نمیحوام دخالت کنم ولی کار هر دوتاتون اشتباهه😢
محمد=بله مهدی جان؟
مهدی=اقا ما اماده دستگیری سوژه هستیم ، حکمش اومده؟
محمد=حکمش ک خیلی وقته. کجایین شما؟
مهدی=اپارتمان سوژه خونه ی داوود.
محمد=اونجا چیکار میکنین؟
مهدی=اقا مث ابنکه سوژه به داوود اینا حمله کرده ها😕
محمد=اصن حواسم نبود راست میگی. چیزی هم میشنوی؟
مهدی=بله اونجا ک میدون جنگه😂صدای جیغای زینب خانم ، فریادای حسام و طبق معمول فداکاری های داوود.
محمد=باشه ، دوربینت روشن باشه میرم پیش رسول.
مهدی=چشم اقا.
محمد=من باید برم پیش رسول ببخشید
مهسا=خدا به همرات
محمد=رسول ، مهدی و بیار بالا.
رسول=چشم ، مهدی منو داری؟
مهدی=بله.
رسول=میتونی وارد عمل بشی.
^^مهدی^^
با لقد در و باز کردم.
چشمم خورد به داوود و زینب خانم ک با دهن بسته و دست و پا زنجیر برام چسم و ابرو میرفتن.
به خودم اومدم و عقبمو نگاه کردم ، حسام کیانی بود.
باهاش دزگیر شدم و تا تونستم خطر و ازشون دور کردم تا نگاه خانم بتونه به داوود اینا کمک کنه.
داوود=اسلحه پر دارین؟
نگار=بله خدمت شما
حسام=به نظرت میتونی جلو منو بگیری😏؟
مهدی=مثلا داری با این حرفت حواس منو پرت مبکنی😆
نیش لبخند زد و چاقورو به پهلوم زد.
یکی ، دو تا🔪
داودد=چاقوتو بزار زمین ، دستاتو ببرن جلو. زود چاره ی دیگه ای نداری.
داوود دستاشو دستبند زد و پاهاشو با طناب بس.
اومد به سمتم.
مهدی جان ، طاقت بیار الان اورژانس مبرسه🙂
با سختی حرف میزدم=دا .... وود🤕
داوود=جانم؟
مهدی=این ... دستبند ... مال مادر ... خدا بیامرزمه
داوود=چیکارش کنم؟
مهدی=مامانم ارزو داشت ... اینو دست عروسش کنم ... ازت خواهش میکنم ... اینو بده به نگار🤕
داوود=داداش گلم تاقت بیار ان شاءالله خودت اینو میدی بهش😁
مهدی=عمرم ... کفایت ... نمیکنه🤕
داوود=از این حرفا نزن مهدی😣
مهدی=حتما بهش بده دستب ...
دیگه نشد جملمو جامل کنم.
افتادم تو بغل رفیقم.
داوود با گریه و داد=مهدیییییییی😭بلند شو الان وقتش نییسسسسس😭مهدی جانننننننن😭