❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت23
صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شدم. بچه ها را برداشتم و از اصفهان راه افتادم به سمت خانه خاله ام؛ در شهرستان نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. مارش اخبار ساعت دو بعدازظهر را که پخش کرد، گوش هایم تیز شدند.
گوینده، سر خط اخبار را خواند. یکی از آ نها، بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم: حتما اشتباه شنیده ای.
دوست نداشتم آنچه را که شنیده بودم، بارو کنم. با خودم گفتم: مگر می شود؟ ابراهیم خودش گفت می آیم. خندیدم و گفتم: خودش گفت برمی گرده؛ قول داد به من.
یادم نمیاد کیِ قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد.
جور عجیبی داشت نگاهم می کرد. پرسید: شنیدی رادیو چی گفت. وقتی دیدم خواهرم هم همان خبر را شنیده،دنیا روی سرم خراب شد. پرسیدم: تو هم مگه... گفت: اوهوم. گفتم: اسم کیو گفت؟ تو رو خدا، راستش رو بگو! انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند، بگوید.
گفت: اسم ابراهیم رو. گفتم: مطمئنی؟ گفت: خودش گفت فرمانده لشکر محمدرسول الله)ص(، مگه ابراهیم...
آبروداری را گذاشتم کنار. از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی، که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.
مصطفی؛ بنا را گذاشته بود به گریه و من بلند شدم به راننده گفتم: نگه دار! همین جا نگه دار، می خوام پیاده شم... با شما نیستم مگه من؟ گفتم نگه دار.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism