- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[
#پارت_هفدهم]
هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود به هواے دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود
آقاے موسوے و خانمش دو سه
روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران با علی تنها مانده بود توے شهر غریب کسی را آنجا نمی شناختند خیال کرده بود دورے
تمام شد اگر هرروز منوچهر را نبیند،دو سه روز یک بار که میبیند
شهر خلوت بود خود دزفولی ها همه رفته بودند یک ماهی میشد که منوچهر نیامده بود با علی توے اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توے حیاط اند از بالا هم صداے پا می آمد علی را بردم توے اتاقش،در را رویش قفل کردم تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم یک اسلحه توے خانه نگه می داشتم برش داشتم آمدم بروم اتاق پذرایی که من را دیدند گفتند: اِ حاج خانم شما خانهاید؟در را باز کنید.
گفتم: ببخشید،شما کی هستید؟
یکی شان گفت: من صاحب خانه ام.
گفتم: صاحب خانه باش
به چه حقی آمده اے اینجا؟
گفت: دیدم کسی خانه نیست،آمدم سرے بزنم.
میخواست بیاید تو داشت شیشه را می شکست اسلحه را گرفتم طرفش گفتم: اگه یکی پا بگذارد تو میزنم
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاے لشکر آمدند هر پنج تاشان را گرفتند و بردند.
به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود آمده اند توے خانه،قبل از اینکه بیاید،رفته بود یکی زده بود توے گوش صاحب خانه گفته بود:
ما شهر و زندگی و همه چیزمان را
گذاشته ایم،زن وبچه هایمان را آورده ایم اینجا،آن وقت تو که خانواده ات را برده اے جاے امن اینجورے از ما پذیرایی میکنی؟!
شام می خوردیم که زنگ زد اف اف را برداشتم گفتم:کیه؟
گفت:باز کنید لطفا
گفتم:شما؟
گفت:شما؟!
سر به سرم میگذاشت یک سطل آب کردم،رفتم بالاے پله ها گفتم: کیه؟!تا سرش را بالا گرفت که بگوید منم،آب را ریختم روے سرش و به دو به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود گفتم: برو همان جا که یک ماه بودي!
گفت: در را باز کن جان علی،جان من.
🌼🌿
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism