Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیستم] توی خانه چیزے برایِ خوردن نداشتیم تلفن
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی نفری میشدیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم گاهی چند نفری می رفتیم خانه ي آقا ي عسگري ای ممقانی،ولی سخت بود.با بقیه خانم ها هم صحبت کردیم .همه راضی شدند.فردا صبح به آقای صالحی،که برایمان وسایل صبحانه آورد،گفتیم ما برمی گردیم شهر خودمان.برایمانبلیط قطار بگیرید باید خداحافظی میکرد .وقت زیادی نداشت،اما ساکت بود.هرچه می گفت باز احساسش را نگفته بود.فقط نمی خواست این لحظه تمام شود.تو ي چشمهای منوچهر خیره شد.هر وقت می خواست کاری انجام دهد که منوچهر زیادی راغب نبود،این کار را می کرد و رضایتش را می گرفت.اما حالا نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند. گفت"برا ي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها .من اصلا آمادگیش را ندارم.مطمئن باش تا من نخواهم،تو شهید نمی شوی منوچهر گفت"مطمئنم.وقت ی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمی کند،موها مرا قیجی می کندو و سالم می مانم،معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي.نمی گذاری بروم فرشته،نمی گذاری". فرشته نفس راحتی کشید .با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلو ي صورتش و گفت"پس حواست را جمع کن،منوچهر خان.من آنقدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم". علی را نشاند روی زانوش و سفارش کرد(من که نیستم،تو مرد خانه ای مواظب مامانی باش. بیرون که می روید،دستش را بگیر گم نشود.)با علی اینطوری حرف می زد.از فرداش که می خواستم بروم جایی،علی می گفت"مامان،کجا می روی؟وایستا من دنبالت بیام."احساس مسئولیت می کرد. حاج عبادیان،منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند.آن شب غمی بود بینمان.جیرجیرک ها هم انگار با غم می خواندند.ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم . هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم .همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم،گوشه ي ذهنمان مشغول بود،مردها که به کارشان فکر می کردند و ما هم دلشوره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینمشان.یک دل سیر با هم نبودیم. تهران آمدنمان مشکلات خودش را داشت همه ی زندگیمان را برده بودیم دزفول.خانه که نداشتیم .من و علی خانه ي پدرم بودیم.خبر ها را از رادیو می شنیدیم.در آن عملیات،عباس کریمی و ملکی شهید شدند،ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.خبر ها را آقای صالحی بهمان می داد.منوچهر که تلفن نمی زد.خبر سلامتیش را از دیگران می گرفتم،تا دم سال تحویل.پشت تلفن صدام می لرزید .می گفت"تو این جور می کنی ،من سست می شوم."دلم گرفته بود.دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و گریه کردیم .قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند و باز ما را ببرد پیش خودش. @Antiliberalism