- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[
#پارت_بیست_و_دوم]
کوله اش را انداخته بود روے دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت،احساس می کرد منوچهر نزدیکاست،شاید آمده باشد حتی صدایش را شنید،راهش را کج کرد
به طرف خانه ے پدر منوچهر در را باز کرد،پوتین هایِ منوچهر که دم در نبود،از پله ها بالا رفت،توے اتاق کسی نبود،اما بویِ تنش را خوب میشناخت.حتما می خواست غافلگیرش کند.تا پرده ے پشت در را کنار زد،یک دسته گل آمد بیرون،از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید،از هر گل یک شاخه ،خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا.
سه ماه نیامدنش را بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود.با آقاے اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند،خانه مان توے شوش دو تا اتاق داشت،اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود،منوچهر وسایلمان را گذاشته بود توے اتاق کوچک تر گفت: اینها تازه ازدواج کرده اند،تا حالا خانمش نیامده جنوب،گفتم دلش میگیرد،حالا تو هر چه بگویی،همان کار را میکنیم.
من موافق بودم،منوچهر چهارتا جعبه ے مهمات آورده بود که به جاے کمد استفاده کنیم،دو تا براے خودمان،دو تا براےآنها،توے جعبه ها کاغذ آلمینیومی کشیده بود که براده هاے چوب نریزد.
روز بعد آقاے اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم،
می رفت.
آقاے اسفندیاری سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم،سر خودمان را گرم میکردیم یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی،توے خانه هم تلویزیون تماشا میکردیم.تلوزیون آنجا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت،میرفتم بالاے پشت بام،آنتن را تنظیم میکردم.
به پشت بام راه نداشتیم یک نردبان بود که چند پله بیشتر نداشت،از همان میرفتم بالا،یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد،براے تبلیغات،لسم بعضی اسرا و آدرسشان را می گفتند و شمارهے تلفن می دادند.اسم و شماره تلفن را مینوشتیم و زنگ می زدیم به خانواده هاشان،دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم تلفن نداشتیم،می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم.بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار را بکند.
اسم و شماره ها را میدادیم و او خبر میداد به خانواده هاشان.
وقتی شوهر هامان نبودند این کارها را میکردیم،وقت میآمدند،تا نصفه شب میرفتیم حرم،هرچه بلد بودیم می خواندیم،میدانستیم فردا بروند،تا هفتهے بعد نمیبینیمشان.چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها می آمدند شوش،خبر آمدنشان را آقاےاسفندیاری بهم داد.
یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند،هول شدم،حالم به هم خورد،آقاے اسفندیاری زود دکتر آورد بالاے سرم،دکتر گفته بود باردارم به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند،سر راهش از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود،آن شب منوچهر ماند.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism