- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[
#پارت_سی_و_ششم]
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد،منوچهر گفت: دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم
فرشته شانه هایش را بالا انداخت:
همچین دوربینی وجود ندارد.
منوچهر گفت: چرا هست،باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است.
فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاے بهانه گیر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود،فقط میبینم این جا تو را از من دور می کند همین،بیا برویم پایین.
منوچهر دوربین را از جلوے چشمش برداشت و دستش را روے گره دست فرشته گذاشت و گفت: هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا،من آن بالا هستم.
دلم که میگیرد،می روم روے پشت بام،از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم،مدام راه می رفتم،به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم،می نشستم روے سکو و آرام میشدم،همان که منوچهر رویش می نشست،روبروے قفس کبوتر ها می نشست،پاهایش را دراز می کرد و دانه میریخت و کبوتر ها می آمدند روے پایش می نشستند و دانه بر میچیدند،کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند،از کبوترهاے سياه و قهوه اے خوشش نمی آمد،می گفتم:تو از چی این پرنده ها خوشت میاد؟
می گفت: از پروازشان،چیزے که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند،دوست نداشت توے خواب بمیرد،دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد،شهید ساعد جانباز بود،توے خواب نفسش گرفت و تا برسد بیمارستان شهید شد،چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند،بی خواب است،بدش می آمد هوشیار نباشد و برود،شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد،برایم سخت نبود،با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم،کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار ماند،دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم،تمام که می شد از اول می خواندیم تا صبح، شب هاے دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد،مدتی هوایی شده بود،یاد دوکوهه و بچه هاے جبهه افتاده بود به سرش، کلافه بود، یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت،یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد: حمله کنید، بکشیدشان،نابودشان کنید.
یک هو صداے منوچهر رفت بالا که:
خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان!کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟!مگر
کشورگشایی بود؟چرا همه چیز را ضایع میکنید،چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت،تا صبح بیدار بود،فردا
صبح زود رفت بیرون،باغ فیض نزدیک خانه مان بود،دوتا امام زاده دارد، می رفت آن جا،وقتی برگشت چشم هاش پف کرده بود،نان بربرے خریده بود،حالش را پرسیدم،گفت: خوبم،خسته ام.دلم می خواهد بمیرم.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism