- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[
#پارت_چهل_و_دوم]
گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم،می نشست آنجا، من کار می کردم و او حرف می زد،خاطراتش را از چهار سالگی
تعریف می کرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود،سالها غذاش پوره بود،حتی قورمه سبزے را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد،اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان
منوچهر،لپش را می کشید و قربان صدقه ے هم می رفتند، دایی آمده بود بهشان سر بزند، نشست کنار منوچهر گفت: این ها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند.
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش گفتم،از کسی هم خجالت نمی
کشیدم،منوچهر به دایی گفت:
یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم،دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم.
دایی شاعر است،به دایی گفت: من به شما می گویم،شما شعر کنید،سه چهار روز دیگر که من نیستم،براے فرشته از زبان من بخوانید.
دایی قبول کرد،گفت: می آورم خودت براے فرشته بخوان.
منوچهر خندید و چیزے نگفت، بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر،اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر
فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم،من که خوب می شدم،منوچهر فشارش می آمد پایین،ظاهرا حالش خوب بود، حتی سرفه هم نمی کرد،فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا ر ا بالا می آورد، من دلهره و اضطراب داشتم، انگار از دلم چیزے کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد،به دکتر شفاییان زنگ زدم،گفت: زود بیاوریدش بیمارستان.
عقب ماشین نشستیم به راننده گفت: یک لحظه صبر کنید.
سرش روے پام بود،گفت: سرم را بگیر بالا.
خانه را نگاه کرد،گفت:
دو سه روز دیگر تو بر می گردے.
نشنیده گرفتم،چشم هاش را بست،چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: رسیدیم؟
گفتم: نه،چیزے نرفته ایم.
گفت: چه قدر راه طولانی شده،بگو تندتر برود.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism