تا باد به موي سرت افتاد دلم ريخت تا اشك ز چشم ترت افتاد دلم ريخت امروز ميان تو و حُرّ ابن رياحي تا صحبتي از مادرت افتاد دلم ريخت اي آينه ي خواهر خود تا كه غبار ِ اين دشت به دور و برت افتاد دلم ريخت امروز كه يك مرتبه در موقع بازي بر روي زمين دخترت افتاد دلم ريخت درباره ي تنهايي و بي ياوري تو تا زمزمه در لشگرت افتاد دلم ريخت خورشيد من امروز كه اين سايه ي شوم ِ سرنيزه به روي سرت افتاد دلم ريخت