💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مردد،نگاهی به اطراف میاندازم. در را کمی فشار میدهم تا بیشتر باز شود و پای راستم را داخل اتاق میگذارم. صدای نفسهایش آرام و آرامتر میشود. نگران به طرفش میروم. دانههای درشت عرق روی پیشانی‌اش نشسته. کمی خم میشوم و صدایش میکنم. جواب نمیدهد.تنفسش،کمکم آرام میشود. نگران صدایش میزنم :مسیح... پسرعمو... جواب نمیدهد. دستم را جلوی بینی‌اش میگیرم و چشمانم را میبندم. بازدمش،آرام و با کمترین شدت ممکن به دستم میخورد. نفس راحتی میکشم . کنارش روی تخت مینشینم. دوباره صدایش میزنم:پسرعمو...مسیـــــــح... نگران نگاهی به دستش میاندازم. همچنان پاسخ نمیدهد. دستم را مردد بالا میآورم.نگاهی به صورت آرام، اما سرخ مسیح میکنم. همان لباسهای دیشب را بر تن دارد. میان تردید و استیصال،پشت انگشتانم را چند ثانیه روی پیشانی‌اش میگذارم. از برخورد با پوست مسیح،گر میگیرم و سریع دستم را عقب میکشم. طفل معصوم!در کوره ی تب میسوزد. نگاهش میکنم. بلندتر از قبل صدایش میزنم:مسیح...جواب نمیدهد،حتی تکان نمیخورد. دمای بدنش خیلی بالاست.. نگرانم.از تشنج کردنش میترسم. چادرم را زیر گلویم سفت میکنم. بلندتر میگویم:مسیح... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝