❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_هفتادم ]
_خب بریم ؟!
نگاهی به روسری رنگیش انداختم :
کجا ؟!
دستم را گرفت و به راه افتاد :
بریم یه گردش حسابی
کمی مغازه های اطراف امامزاده را سر و ته کردیم ، برای خودش خرید کرد و وقتی نگاه مرا حوالی ساق دست ها و گیره های ریز و رنگی دید ، به داخل مغازه روانه ام کرد :
کدوم رنگی میخوایی ؟!
متعجب نگاهش کردم :
چی؟
چشم غره ای بامزه برایم رفت و خودش از قفسه های کناری روسری ای با زمینه سفید و گل های ریز رنگارنگ چیزی شبیه روسری خودش به طرفم گرفت:
واسه چی ؟!
به طرف ساق دست ها رفت :
اه چرا ادای خنگا رو در میاری ،
روسریه سرش کن ببینم چطوری میشی ؟!
_ فاطمه من روسری میخوام چیکار ؟؟
ساق دست گلبهی رنگی را در دست گرفت :
روسری رو بکوب رو سر من خلاصم کن ،
خب قربونت برم این روسری مشکی رنگت رو می بینم اعصابم بهم می ریزه همین جا باید عوضش کنی!
ساق را روی میز گذاشت و بعد مرا به طرف گوشه مغازه که پرده زده بودند برد ، میانه راه هم دو گیره از همان ها که دل آدم ضعف می رفت آورد.
خودش روسری را سرم کرد :
اجازه میدی از مدل های خودم برات ببندم ؟!
با همان صدای گرفته ام اوهوم آرامی گفتم،
ماهرانه،روسری را برایم بست و بعد خودش قربان صدقه ام رفت ،هم رنگش به چهره ام روح بخشید هم مدلش به چهره ام آمد ،اصلا من کی این مدلی بسته بودم ؟!
بعد هم خودش حساب کرد
و در مقابل اعتراضم چپ چپ نگاهم کرد
سوار ماشین او شدیم و به طرف پارک رفتیم.
کلی حرف زد و من بیشتر گوش کردم و حس حرف زدنم نمی آمد!
شبیه آدم های ماتی بودم که قدرت تکلم را از دست داده بودند !
بعد پارک هم سمت مزار شهدای گمنام رفتیم ،
همان ها که عکسشان استوری اینستا گرام نورا شده بود،انگار فاطمه تمام سوال های ذهن مرا می دانست!
تمام شان را بی نقص توضیح می داد ،
جواب هایش مانند حرف های نواب قانعم می کرد
آن روز فاطمه کاری کرد که در حد چند ساعت بی خبر شوم از تمام اتفاقات!
روح و جان می داد این دختر ...
_ فاطمه یه سوال ازت دارم .
دستی به گمنام حک شده روی مزار کشید :
جونم ؟!
_ چطور بعد مهدی اینجوری روحیت
رو خوب نگه داشتی ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal