◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
عشق مثل عبادتکردنمیمونه
بعد از اینکه نیت کردی🌿''🤲🏻
دیگه نباید به اطرافت نگاهکنی😊''
#عشق_الهی
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوهشتم ] نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتونهم]
بعد دو ساعتی که زانو به بغل گریه کردم ،
گوشی ام را بالا آوردم ، تنها چاره کارم فاطمه بود ، حضورش کنارم آرامم می کرد .
_ الو فاطمه
صدای شادش در گوشی پیچید :
سلام جانم خوبی؟! صدات چرا گرفته ؟!
همین یک سوالش کافی بود تا دوباره اشک هایم سرازیر شود :
فاطمه کجایی ؟!
صدایش نگران شد :
ریحانه چیشده دختر ؟!
_فقط بگو کجایی ؟ میام پیشت میگم
بدون مکثی سریع گفت :
امامزاده صالحم
سریع تماس را قطع کردم ، بدون حتی نیم نگاهی در آیینه ، روسری مشکی سرم کردم ، عزادار بودم خب،عزادار دلم!
بیرون که آمدم ، مادرم خواب بود می دانستم سردرد داشته و قرص خورده که الان خواب است ، روی تکه کاغذی برایش نوشتم :
سلام ، با اجازتون همراه فاطمه رفتم امامزاده صالح
دیگر نتوانستم جمله ای بنویسم ، می نوشتم شرمنده ام ؟! بعد هم سریع از خانه بیرون زدم ، اشک هایم بند نمی آمد چرا ؟!
تمام طول راه را اشک ریختم ، راننده تاکسی با حالت عجیبی هر چند دقیقه یکبار نگاهم می کرد ، شبیه عزیز از دست داده ها بودم!
در صحن امامزاده فاطمه را پیدا کردم ، بدون کلامی خودم را در آغوش گرمش انداختم،پشت سر هم عطر تنش را نفس کشیدم ، بوی یاس می داد.
بعد چند دقیقه ای آرام کنار آمدم ،
نگران نگاهم کرد :
برای کسی اتفاقی افتاده؟!
به خدا نصف جون شدم آخه
تمام قضیه را از همان اول برایش گفتم.
گفتم و مات شد!گفتم و چشم غره رفت ؛
گفتم و پا به پای من اشک ریخت،
چشمه اشکم چرا خشک نمیشد ؟!
همین که برای کسی درد دل کرده بودم حس سبکی داشتم ،بدون حرفی ، چادر روی شانه افتاده ای را که از خود امامزاده گرفته بودم را روی سرم مرتب کرد :
پاشو برو زیارت ، دلت یکم سبک بشه عزیزدلم
نگاهی را رو به گنبد برگرداندم ، زیارت ؟! :
واقعا سبک میشم ؟!
لبخندی مهربان حواله ام کرد :
اره جانم، برو
با سستی ایستادم و شبیه کسی که گمشده ای دارد ، سمت ورودی رفتم ، گمشده من ، باید آرامم کند !
چشمم که به ضریح افتاد ، مات شدم ، حس عجیبی به سراغم آمد :
خیلی وقته نیومدم اینجا!
کمی جلو تر رفتم :
حالا فاطمه گفت آروم میشم ،
سبک میشم ، گفت چاره دردم اینجاست!
میخوام امتحانش کنم!
من آرام جانم رو میخوام،
آرومم کن!
از چشم شون افتادم ، محبتشون رو برگردون.
یکم معجزه میخوام ازت!
با گفتن آخرین جمله دستم به ضریح رسید ، پیشانیم را روی شبکه های فلزی گذاشتم و دوباره اشک هایم را از سر گرفتم.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتونهم] بعد دو ساعتی که زانو به بغل گری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هفتادم ]
_خب بریم ؟!
نگاهی به روسری رنگیش انداختم :
کجا ؟!
دستم را گرفت و به راه افتاد :
بریم یه گردش حسابی
کمی مغازه های اطراف امامزاده را سر و ته کردیم ، برای خودش خرید کرد و وقتی نگاه مرا حوالی ساق دست ها و گیره های ریز و رنگی دید ، به داخل مغازه روانه ام کرد :
کدوم رنگی میخوایی ؟!
متعجب نگاهش کردم :
چی؟
چشم غره ای بامزه برایم رفت و خودش از قفسه های کناری روسری ای با زمینه سفید و گل های ریز رنگارنگ چیزی شبیه روسری خودش به طرفم گرفت:
واسه چی ؟!
به طرف ساق دست ها رفت :
اه چرا ادای خنگا رو در میاری ،
روسریه سرش کن ببینم چطوری میشی ؟!
_ فاطمه من روسری میخوام چیکار ؟؟
ساق دست گلبهی رنگی را در دست گرفت :
روسری رو بکوب رو سر من خلاصم کن ،
خب قربونت برم این روسری مشکی رنگت رو می بینم اعصابم بهم می ریزه همین جا باید عوضش کنی!
ساق را روی میز گذاشت و بعد مرا به طرف گوشه مغازه که پرده زده بودند برد ، میانه راه هم دو گیره از همان ها که دل آدم ضعف می رفت آورد.
خودش روسری را سرم کرد :
اجازه میدی از مدل های خودم برات ببندم ؟!
با همان صدای گرفته ام اوهوم آرامی گفتم،
ماهرانه،روسری را برایم بست و بعد خودش قربان صدقه ام رفت ،هم رنگش به چهره ام روح بخشید هم مدلش به چهره ام آمد ،اصلا من کی این مدلی بسته بودم ؟!
بعد هم خودش حساب کرد
و در مقابل اعتراضم چپ چپ نگاهم کرد
سوار ماشین او شدیم و به طرف پارک رفتیم.
کلی حرف زد و من بیشتر گوش کردم و حس حرف زدنم نمی آمد!
شبیه آدم های ماتی بودم که قدرت تکلم را از دست داده بودند !
بعد پارک هم سمت مزار شهدای گمنام رفتیم ،
همان ها که عکسشان استوری اینستا گرام نورا شده بود،انگار فاطمه تمام سوال های ذهن مرا می دانست!
تمام شان را بی نقص توضیح می داد ،
جواب هایش مانند حرف های نواب قانعم می کرد
آن روز فاطمه کاری کرد که در حد چند ساعت بی خبر شوم از تمام اتفاقات!
روح و جان می داد این دختر ...
_ فاطمه یه سوال ازت دارم .
دستی به گمنام حک شده روی مزار کشید :
جونم ؟!
_ چطور بعد مهدی اینجوری روحیت
رو خوب نگه داشتی ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
آقای امام رضا،
آقای امنِ گریههای کنج صحن،
آقای پناه برای کبوتر ها ✨
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
اِفاااا!!!🙁 تاک عادم!!
مَنا بیژا ژمی. اینگَد منا بادا نبَیید
ادا مُدُفتم.
😒 فِت نچُنید بُیَند تُنید عه دَفه
ایندَد بُزگ میسیم
🏷● #نےنے_لغت↓
❄️تاک عادم: خاک عالم
❄️مَنا بیژا ژمی: من و بذار زمین
❄️ادا مُدُفتم: الان میافتم
❄️ایندَد: اینقدر
❄️فِت نچُنید: فکر نکنید
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــ
#ناخن_جويدن_كودكان
🌼علت عمده ناخن جويدن ترس و اضطراب واغلب فشارهای عصبی و استرس و تنش كودك است. كودكی كه
در محيط تنش زاست، برای مدتی با اين عمل آرام ميشود.
🌈ازجمله علل جويدن ناخن، دعوای والدين، جدايی والدين، ترس از امتحانات، محيط پرتنش خانه و... است.
🌼اگر كودك شما ناخنهايش را می جود، ابتدا علت اين عمل را پيدا كنيد و دقت كنيد كه چه زمانهايی كودكتان اين كار را انجام مي دهد؟
از كودكتان سؤال نكنيد كه چرا ناخنهايش را ميجود، او در اكثر مواقع، اين عمل را ناخودآگاهانه انجام ميدهد. موقعيتهايی كه منجر به جويدن ناخن ميشوند را شناسايی كنيد
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
•⋞ تو غزل خواندی و📝
حافظ بجنون آمد گفت👳♂
«از صدای سخن عشق❤️
ندیدم خوشتر...»😉 ⋟•
#حامد_فلاحی_راد /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1678»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب سیوپنجم چلھے حدیث ڪساء •
+درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
صـُبح اسٺ و
دلَم خوشـ مانده بہ آمدنٺ|🕊|
بامداد هاےِ منـ🌱
چند وقتےسٺ
ڪه بخـیر نمےشود💔
#اللهمعجلالولیکالفرج
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
همـسرم|💍|
باشـد ڪنیزت ،
بچـه هایم نوڪرت
ایــن شروط ازدواج
خادمـان مجتباستــ ...😇
#زندگیموقفهامامحسنه💚
#انشاءاللهقسمتهمههمسرامامحسنی🌸
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
◎✍🏻◎ حڪم این چنیـن نوشـټ :
◎🥀◎ بمیـرمـ در فراق
◎☝️🏻◎ عمریسـټ بے اجازه معشـوق
◎🌱◎ زنـده ایمـ ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌺|| دختــر دومم مرجــان عقب ماندگۍ ذهنۍ داشت. سر بزرگ ڪردنش و مدرســه رفتنش خیلۍ اذیت شدم.
🌸|| یڪبار رفته بودیـم مسـافــرت.
علـۍ مرجـان را از من گرفت و گفت:
خانــم! تو؎ این مسافــرت نگهداشتن مرجان با من، شما استــراحت ڪنید.
🌼|| بچــه در بغل علۍ خـوابش برده بود.
علۍ ساڪت بیــرون را نگاه مۍڪرد.
گفت: خانــم! حالا مۍفهــمم شما برا؎ بزرگ ڪردن این بچه چه مۍڪشید، آن هم دست تنهــا و در نبــودِ من.
🌷شـهـیـد تروریستی #علی_صیاد_شیرازی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
🚨چرا زنان مسلمان موهاشون رو میپوشونن؟
■ قدرت عظیم یک زن محجبه...👌🏻😍♥️
#استورے
#حتما ببینید ✨💥
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
قبل از ازدواج به خانواده همسر دقت ڪن،🧐😌
فرزندان عصارهی تربیتی خانواده هستند👨👩👧👦
و اختلاف فرهنگی حتما روی آنها تاثیر خواهد داشت؛🙂🙃
اختلاف فرهنگی را
با اختلاف طبقاتی اشتباه نگیرید.☺️🤗
درست انتخاب ڪنیم😇
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
براے همسرتان بیشتر از فرزندان
ارزش قائل شوید و ڪاری ڪنید
ڪه بچه ها بدانند شما اول از همه
به همسرتان توجه داريد.
پ.ن:ملڪه های مهربون👸 حواستون باشه، آقایون پادشاه خونه هستن☺️
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام و درود بر اهالی سوتیها😀🖐
من خیلی وقته عضوکانالم تاحالام چندتا
سوتی فرستادم😬
تازه نامزد کرده بودم دعوت شدم خونهی
خواهرشوهرم ایشونم دخترو دامادشون و...
رو دعوت کرده بودن؛ همه بودن...
خلاصه رفتیم سرمیز شام...
روبروی من دامادشون نشستن
خلاصه داشتم کلی کلاس میذاشتم توی نحوه
غذا خوردنم، جوگیر شدم با چنگال خواستم
تُرُبچه از روی سبزی بردارم😆😆😆😆
تُرُبچه با شدت نور محکم خورد توی چشم داماد
🤣🤣😆😆😆چشمش سرررخ شده بود😑
دیگه نتونست چیزی بخوره تا آخر مهمونی
با نگاهش بمن میگفت که چقدر از من
بدش میاد😆😆😆😆
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 521 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Amir Kermanshahi - Darbedaram (128).mp3
5.82M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#امیر_کرمانشاهی🎙
بسیجی واقعی کسیه که بعد
از مرگش قبرش میشه دارالشفا... :)☘️
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
پسصبورباش(:♥️
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تُـــ♾ــو...
بودنِت انقَد قَشـنگه که ↡
قُــــربونِ هَر لَحظه بودنِت کنارَم برَم... :) 🧿♥️•️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتادم ] _خب بریم ؟! نگاهی به روسری رنگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هفتادویڪم ]
آرام ایستاد و من هم همراهش شدم، از میان همه آن هایی که به قول فاطمه قهرمانان گمنام سرزمین بودند گذشتیم:
میدونی ریحانه ؟!
الان منو نگاه نکن ، تا یه سال اول داغون بودم ، طوری که دکتر بهم گفته بود باید بیمارستان روانی بستری بشم ، می گفت افسردگی حاد داری اگه تحت مراقبت نباشی خطرناکی!
می فهمی این حرف ها رو ؟! آون روز ها تموم وقتم با گریه و تو اتاق مهدی می گذشت ، مادرش خیلی محبت داشت که بهم کاری نداشت ،تموم ثانیه ها رو با عکس ها و صدای ضبط شده و دست نوشته هاش می گذروندم ، شب ها اگه عطرش نبود نمی تونستم بخوابم !
ماجرای اینکه تونستم کمی سر پا بشم چند تا چیز بود :وصیت نامه مهدی و دیدن خوابش ،مدد خود خدا و شهدا و بعدش صحبت های آقای نواب.
بدون اختیار لبخندی زدم
این نواب چرا همه جا حضور داشت؟!
_خلاصه خیلی طول کشید تا بتونم سرپا بشم و برگردم سر درسم،از شمال و دریا بریدم و پناه آوردم تهران هر چند اینجا هم بوی مهدی رو داشت.
برای همه مسخره بود این بی تابی های من..
چون هیچ کس از دل من خبر نداشت که از دوسال پیشش مهدی میون قلب من نفس می کشید !
وقتی می خندم وقتی حالم خوبه لبخند و راضی بودن مهدی رو بیشتر حس میکنم خودش هم بهم گفت!
بی اختیار بغلش کردم :
الهی من فدای دلت بشم آخه..
لبخند پر بعضی روی چهره اش نشست :
خدا نکنه ، امیدوارم تو هم زودتر سر پا بشی
ولی یه چیزی بگم ؟!
سعی میکنی که سر پا بشی ولی بعد فقط با دیدن یه چیز کوچیک یا حتی یه عطر تموم آون بی تفاوتی ها دود میشه میره هوا
به قول شاعر :
"گاه می پرسند ز من ، عاشقش هستی هنوز ؟!
بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد بهم ! "
منم باید سر پا می شدم و همه چیز رو هم سر پا می کردم.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتادویڪم ] آرام ایستاد و من هم همراهش شد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هفتادودوم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
جزوه را از دست سارا گرفتم و به طرف کلاس رفتم ، ده روزی سپری شده بود ؛ نه پدر حرفی زده بود نه مادرم ، سکوت شان عجیب آزار دهنده بود ، یک جورایی بلاتکلیف بودم!
سه روز پیش بود که پیامی از سعید دریافت کردم ، پیام که نه طومار بود ، تمام شدن رابطه را اعلام کرده بود و گفته بود همراه دختر خاله ای که مادرش قصد آن را داشت تا عروسش شود راهی آلمان هستند!
پیام را سین کرده و جوابی ندادم و بعد هم بلاکش کردم ، کاش این کار ها را قبل از این اتفاق کرده بودم ! در این ده روز فقط حرف های فاطمه سر پا نگهم داشته بود ، چند باری هم با نورا صحبت کرده بودیم سرش گرم بود ، گرم چه خدا می داند!
سرم گرم کتاب ها بود که گوشیم زنگ خورد ، اسم خانم دکتر را که دیدم شرمنده شدم ، در این مدت حتی پیامی هم نداده بودم !
سری برای خود تکان داده
"خیلی بی معرفتی ریحانه"
تماس را وصل کرده و صحبت کردم ،
صدایش پر از انرژی بود.
برای عصرانه به خانه اش دعوتم کرد
و وقتی دو دلی ام را دید ،
گفت فاطمه هم دعوت هست .
نمی دانستم چطور به مادرم خبر دهم ؟!
او که با من حرف نمی زد!
برایش پیامی ارسال کردم ، تنها نوشت :
خوش بگذرد !
همین جمله کوتاه هم بعد ده روز دلگرم کننده بود.
دیدار اول بود و من نمیدانستم
باید چجور لباسی تن کنم ؟!
بعد کمی فکر مانتوی بلندی که به سلیقه نورا گرفته بودم را همراه روسری اش پوشیدم.
میلی به آرایش های کمرنگ همیشگی نداشتم اما رنگ در چهره ام نبود ، رژ صورتی ملایمی زدم و بعد با برداشتن سوییچ ماشین از خانه بیرون زدم !
زندگی این روز هایم، نیاز به تکان داشت ،
یک تکان اساسی،دلم از روتین وار گذشتن روز ها عجیب گرفته بود.
جلوی خانه زیبایی که آراگل آدرسش را برایم ارسال کرده بود پارک کردم بعد هم وارد حیاط شان شدم ، بوی گل های مختلفی در بینی ام پیچید،حوض زیبایی وسط حیاط بود ، آدم را یاد خانه های قدیمی می انداخت که عاشقش بودم !
بعد استقبال گرمش وارد پذیرایی شدم ، طیف کرم ، قهوه ای پذیرایی دل نشین بود ، چشمم به بالای تلویزیون که خورد مکث کردم.
تابلوی وان یکاد ، همراه تصویری از کربلا میان قاب جا خوش کرده بودند.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
باید به پـــای
اســـم قشنگت
بلــــند شد
شوخی که نیست ،
صحبتِ سلطانِ عالم
است😌♥
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
جاتون هالی اون هفته
لفته بودم دیدال حژلَت آدا😍
نَدَم بَلاتون اینگَده مهلبون و نولانی بود 😇
وهتی مم دید بَگَل مامانی هشم هیلی هوسحال
شد تون مم سلباز توچولوشونم دیجه♥️🥰
هدا لهبل عژیژمون را واشمون حفظ تونه هیییلی ماهه✨🤲
🏷● #نےنے_لغت↓
هالی🌙خالی
حژلت آدا🌙حضرت آقا
نَدَم🌙نگم
نولانی🌙نورانی
بَگَل 🌙بغل
تون🌙چون
لهبل🌙رهبر
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــ
پدر و مادرهای عزیز که یک دسته گل دارین
حیف نیست فرشته هاتون تنها باشن؟ یا خدای ناکرده پژمرده بشن؟😔
پس نگذارین تنها باشن و یک داداش و یا یک خواهر کوچولوی زیبا به جمعشون اضافه کنین ♥️👼😍
هر آن کَس که دندان دهد نان دهد سربازای امام زمانمون را بیشتر کنین😇
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[😇] همین که میگُذری از مقابلم خوب است
[😉] چه خوب جانِ مرا میبری، ادامه بده
#آنِمنیجانِمن 😍❤️
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗